🌈 پارت۳۴۲
#Part342
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان پر اخم نگاش میکنه : شما نخود نشو ! ...
فرزین و اون به هم خیره میشن .. آیهان به فرزین حساس شده ! ... لیلا بلند میشه .... سمت من میاد .... لبخند به لب میگه : بیا ... بیا بریم برای شام ظرف ها رو آماده کنیم ...
خونه ی خودش نیست ، خونه ی منیژه س ... خدمتکار داره ، بچه هم که باشی می فهمی می خواد دورت کنه ... از توی سالن ... منم مته به خشخاش نمی ذارم و بلند میشم بی مقاومت ... خدمتکار هنوزم هاج و واج مونده ... اشاره ی منیژه رو میبینم که بهش میگه بره و روی مبل بشینه .. نیاد توی آشپزخونه ...
آیهان واقعا طوفانه ... به هم ریخته جمع رو ... دنبال لیلا میرم ... می خوام جوری راه برم که شکمم خیلی به چشم نیاد ، اما میاد ... دست خودم نیست ... خجالت میکشم از این آروم راه رفتن و گاهی مکث کردن ! ... جدیدا حتی زود خسته میشم ... کمر درد امونم رو می بُره ... به آشپزخونه میریم و بی طاقت یه صندلی عقب میکشم و میشینم ...
لیلا سمت سینک میره و میگه : خسته شدی ؟ ...
فقط نگاش میکنم ... از خودش حرف میزنه ... از وقتی که ماهک رو باردار بوده ... من با خودم فکر میکنم ساره وقتی منو باردار بوده چیکار کرده که حالا من این همه زیاده خواهم ؟ ... که چشمم دنبال آیهان مونده و همین چند دقیقه ی پیش با همه ی وانمود کردنش به حواس پرت بودنش بازم حواسش دور و بر من پرته ! ... حتی چای برنداشتنم ! ...
لیلا خودش ظرف ها رو آماده میذاره ... آقا جون چی می خواسته از لیلا و لعیا که نداشتن و منیژه رو جای لعیا گذاشته و تهش یکی مثل ساره قاب کوهیار رو دزدیده ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part342
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
آیهان پر اخم نگاش میکنه : شما نخود نشو ! ...
فرزین و اون به هم خیره میشن .. آیهان به فرزین حساس شده ! ... لیلا بلند میشه .... سمت من میاد .... لبخند به لب میگه : بیا ... بیا بریم برای شام ظرف ها رو آماده کنیم ...
خونه ی خودش نیست ، خونه ی منیژه س ... خدمتکار داره ، بچه هم که باشی می فهمی می خواد دورت کنه ... از توی سالن ... منم مته به خشخاش نمی ذارم و بلند میشم بی مقاومت ... خدمتکار هنوزم هاج و واج مونده ... اشاره ی منیژه رو میبینم که بهش میگه بره و روی مبل بشینه .. نیاد توی آشپزخونه ...
آیهان واقعا طوفانه ... به هم ریخته جمع رو ... دنبال لیلا میرم ... می خوام جوری راه برم که شکمم خیلی به چشم نیاد ، اما میاد ... دست خودم نیست ... خجالت میکشم از این آروم راه رفتن و گاهی مکث کردن ! ... جدیدا حتی زود خسته میشم ... کمر درد امونم رو می بُره ... به آشپزخونه میریم و بی طاقت یه صندلی عقب میکشم و میشینم ...
لیلا سمت سینک میره و میگه : خسته شدی ؟ ...
فقط نگاش میکنم ... از خودش حرف میزنه ... از وقتی که ماهک رو باردار بوده ... من با خودم فکر میکنم ساره وقتی منو باردار بوده چیکار کرده که حالا من این همه زیاده خواهم ؟ ... که چشمم دنبال آیهان مونده و همین چند دقیقه ی پیش با همه ی وانمود کردنش به حواس پرت بودنش بازم حواسش دور و بر من پرته ! ... حتی چای برنداشتنم ! ...
لیلا خودش ظرف ها رو آماده میذاره ... آقا جون چی می خواسته از لیلا و لعیا که نداشتن و منیژه رو جای لعیا گذاشته و تهش یکی مثل ساره قاب کوهیار رو دزدیده ؟ ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
🍃 پارت ۳۴۱ #Part341 📕 رمان " مرداب فریب " به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒 🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼 ـ بی سر و صدا می مونم ... مثل همه ی این یکی دو ماه ... پا روی دمم بذارین و سیاوش و زندگیش تهدید بشه ... خون به پا میکنم مهران ... با خودم ، همه رو غرق میکنم…
🍃 پارت ۳۴۲
#Part342
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
ـ سَمین ... سَمین ...
منو عقب هل میده ... تا نشستنم روی جدول های کشیده شده ی کنار خیابون ... می شینم روی زمین و چشم می دوزم به خروجی کلانتری برای بیرون اومدن سیاوش ....
کیارش ـ چی گفتی بهش ؟ ...
با زحمت سمت کیارش برمیگردم و مزه مزه میکنم حرفم رو ... که چی بگم و چی نگم و تهش لب میزنم : خواهش کر ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه و میگه : اون یا تو ؟ ...
کنایه میزنه و من جا می خورم ... از مهران می گه ... از قیافه ی جا خورده و مات برده ش وقتی منو دیده ! ... پشت به کیارش بودم اما ممکنه دیده باشه روبندم رو برداشتم ؟ ...
سکوتم رو می بینه ... هنوزم رو به روی من ... چند قدم مونده به من ... سرپا مونده و تهش لب میزنه : تو کی هستی ؟ ...
دست و پام رو گم می کنم ... فکرم رو سبک سنگین می کنم و تهش باز میگه : مهران دلش برای رقیب عشقی دختر عموش بسوزه ؟ ...
صدای بحث میاد ... صدای کلافه و عاصی پویان که باعث میشه کیارش عقب برگرده و من نفس راحتی بکشم از این کَنده شدن نگاه خیره ش به چشمام ...
پویان ـ با زدن چی درست شده تا حالا که دست برنمیداری ؟! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part342
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
ـ سَمین ... سَمین ...
منو عقب هل میده ... تا نشستنم روی جدول های کشیده شده ی کنار خیابون ... می شینم روی زمین و چشم می دوزم به خروجی کلانتری برای بیرون اومدن سیاوش ....
کیارش ـ چی گفتی بهش ؟ ...
با زحمت سمت کیارش برمیگردم و مزه مزه میکنم حرفم رو ... که چی بگم و چی نگم و تهش لب میزنم : خواهش کر ...
نمی ذاره جمله م تموم بشه و میگه : اون یا تو ؟ ...
کنایه میزنه و من جا می خورم ... از مهران می گه ... از قیافه ی جا خورده و مات برده ش وقتی منو دیده ! ... پشت به کیارش بودم اما ممکنه دیده باشه روبندم رو برداشتم ؟ ...
سکوتم رو می بینه ... هنوزم رو به روی من ... چند قدم مونده به من ... سرپا مونده و تهش لب میزنه : تو کی هستی ؟ ...
دست و پام رو گم می کنم ... فکرم رو سبک سنگین می کنم و تهش باز میگه : مهران دلش برای رقیب عشقی دختر عموش بسوزه ؟ ...
صدای بحث میاد ... صدای کلافه و عاصی پویان که باعث میشه کیارش عقب برگرده و من نفس راحتی بکشم از این کَنده شدن نگاه خیره ش به چشمام ...
پویان ـ با زدن چی درست شده تا حالا که دست برنمیداری ؟! ...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG