کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
🌈 پارت ۲۱۰
#Part210

📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒

🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁

کدوم خونه باران ؟ ... خونه ی آیهان ؟ ... خونه ی مامان فرانک که راهت نداده ؟ ... آیهان با مکث زل میزنه بهم ... هیچی نمیگه ... من خم میشم ... خم میشم تا تکیه ی پیشونیم به سر شونه ش ... اون هنوز روی پاهاش نشسته ... من هنوز لبه ی همین باغچه ... صدای برگها وقتی باد میاد ... صدای ظرف و همهمه ی توی ساختمون ... صدای نفس کشیدنم ... نفس کشیدنش ... مرد باید باشی تا بشه بهت تکیه کرد ... مرد بوده برام ...
بی حرکت می مونه .... جایی بیخ گوشم لب میزنه : بهتری ؟ ...
بگم بوی تنت حاله نامیزونم رو میزون کرده مسخره میکنه ؟ ... همه ی این حاملگی مسخره س ... همین که کنار آیهان حالم بهتره هم مسخره س ... لب میزنم : تو باشی خوبم ! ...
جرات به خرج میدم ... من بچه م ... بچه ای باران ... بچه ای که خنده ی آیهان رو حس میکنی و میشنوی که میگه : مزه نریز بچه ! ...
این بچه گفتن برام سنگینه ... گرونه ... قطره اشکم سر می خوره از قوسه بینیم تا نوکش و تهش کت آیهان ... میگه : پنج مین دیگه طاقت بیار بعد بگو خسته م و باید راه بیفتیم بریم تهران ...
خودم رو عقب میکشم . نگاش میکنم و میگم : خسته ای . شب بمونیم ...
از جا بلند میشه و میگه : نگرانه من نباش ... پاشو برو یه چی بخور ....
سرم رو به علامت نه بالا تکون میدم ... دوست ندارم غذای امشب رو ... باز لبخندش عمق میگیره و میگه : باس بریم آماده بخوریم ...
ـ نون پنیر ! ...
ـ بچه ت خنگ میشه ، عینه خودت ! ...
لبخندم کش میاد ... میگم : من دانشجوی زرنگه دانشکده م ...
ـ گِل بگیرن درش رو ! ...
می خوام جواب بدم که یکی صدا میزنه : باران ... باران ...

🦋

🍃@kadbanoiranii
🍃 پارت ۲۱۰
#Part210

📕 رمان " مرداب فریب "

به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒


🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼

کیارش گوشی رو بیخ گوشش میذاره و با گفتن ببخشید چند لحظه تماس رو وصل میکنه : جان مهوش .... خوبم مرسی .... خب ...
عصبی پلک میزنه و از جا بلند میشه : د آخه مگه اردو اومدیم ؟ ... چی داری میگی ؟ ... بیخیال مهوش من تو رو نشناسم باس برم بمیرم ... از سیاوش ترسیدی که به من زنگ زدی .... من چه می دونم ... خب ... تو راهه ؟ ... دهنت سرویس مهوش ...
گوشی رو قطع میکنه و داره سمت خروجی سالن میره که انگار یادش میاد با من مشغول بوده که باز سمتم برمیگرده و میگه : ببین ... یه جمع بندی کن ... لب تاب میارم .... ویرایش رو انجام بده و پرینت بگیر ... دو تا کپی ... یکی ما ... یکی اونا ... خب ؟ ... میام الان !
صبر نمیکنه تا جواب بدم و بیرون میره ... برگه های دستم رو روی میز می ذارم .... از صبح با خودم دوره کردم که با سیاوش حرف بزنم ... معذرت بخوام ... شاید کوتاه بیاد ... شاید موندگار بشم ...
از جا بلند میشم .... می خوام از ساختمون بیرون بزنم که صدای کیارش رو می شناسم : بحث نکنی داداش ... برادر شوهر مهوشه ... سِه میشه به خدا !
صدای پوزخند سیاوش که جواب میده : مادرت هنوز امید داره خواهر پویان بشه عروسش ....
کیارش ـ اشکالش چیه ؟ ...
سیاوش سمت کیارش برمیگرده ... رو در روی هم می ایستن ... نگاه سیاوش نگاه خیره ای از یه بزرگ تره که میخواد از تجربه هایی حرف بزنه که احتمالا کیارش اونا رو نمی فهمه .... ولی باز لب میزنه :
ـ اونقدری از نفرت پرم که اگه پگاه عاقل باشه ... روی جونش معامله نمیکنه !


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG