🌈 پارت ۱۷۰
#Part170
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ نیم ساعت پیش شکیب گفت پیاده شدی و نیومدی تا حالا ... کدوم جهنم دره ای سِیر می کنی که باس سراغت رو بگـ ...
نمی ذارم جمله ش تموم بشه و تند میگم : تو آسانسورم ... جلو ... جلوی دفترت ... میای ؟ ... ها ؟ ... بیا ببین ...
بهراد برام چشم و ابرو میاد ... منظورش اینه دهنم رو ببندم و حرفی نزنم ... فرزین ولی تهدید آمیز نگاهم میکنه که صدای باز شدن در می شنوم .... بیرون رو نگاه میکنم ...
همون اتاق رو به رویی که آیهان یه دستش روی دستگیره مونده و دست دیگه ش گوشی رو بیخ گوشش نگه داشته ... با دیدنم اخم میکنه و گوشی رو توی جیب شلوارش میذاره ...
سمت آسانسور میاد ... شاهین لب میزنه ... آروم : دهن باز کنی جر میدم لب و دهنت رو ها ...
فرزین ـ خودم خدمتش می رسم ...
بهراد ولی ملایم تر میگه : هیس ... عاقله ... به آیهان حرفی نمیزنه ! ...
نگاهم به بهراد می مونه ... به اینکه می خواد دوستانه تهدید کنه ... به فرزین ... به شاهینی که این بد بودن برام گرون تر تموم میشه ! ... نسبت ها که نزدیک باشه توقع ها بالا میره و من چقدر شاکی می شم از شاهین اما ...
اما حرفی نمیزنم ... نه از ترسه تهدیدای اونا ... نه ! ... آیهان گفته خودش حق داره حرف بزنه و من حق ندارم ... همین سایه ش که باشه و بقیه حساب ببرن کافیه .. کافیه که وقتی بهمون میرسه و جلوی آسانسور صبر میکنه ... نگاهش می ره به پای بهراد که مانع بسته شدن درها میشه ... میگه :
ـ کرم داری ؟ ... وول می خوره که نمی تونی پا جفت کنی درا بسته شن ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
#Part170
📔 رمان " مخمصه ی باران " 💖
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍃🍁🍂🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁🍃🍂🍁
ـ نیم ساعت پیش شکیب گفت پیاده شدی و نیومدی تا حالا ... کدوم جهنم دره ای سِیر می کنی که باس سراغت رو بگـ ...
نمی ذارم جمله ش تموم بشه و تند میگم : تو آسانسورم ... جلو ... جلوی دفترت ... میای ؟ ... ها ؟ ... بیا ببین ...
بهراد برام چشم و ابرو میاد ... منظورش اینه دهنم رو ببندم و حرفی نزنم ... فرزین ولی تهدید آمیز نگاهم میکنه که صدای باز شدن در می شنوم .... بیرون رو نگاه میکنم ...
همون اتاق رو به رویی که آیهان یه دستش روی دستگیره مونده و دست دیگه ش گوشی رو بیخ گوشش نگه داشته ... با دیدنم اخم میکنه و گوشی رو توی جیب شلوارش میذاره ...
سمت آسانسور میاد ... شاهین لب میزنه ... آروم : دهن باز کنی جر میدم لب و دهنت رو ها ...
فرزین ـ خودم خدمتش می رسم ...
بهراد ولی ملایم تر میگه : هیس ... عاقله ... به آیهان حرفی نمیزنه ! ...
نگاهم به بهراد می مونه ... به اینکه می خواد دوستانه تهدید کنه ... به فرزین ... به شاهینی که این بد بودن برام گرون تر تموم میشه ! ... نسبت ها که نزدیک باشه توقع ها بالا میره و من چقدر شاکی می شم از شاهین اما ...
اما حرفی نمیزنم ... نه از ترسه تهدیدای اونا ... نه ! ... آیهان گفته خودش حق داره حرف بزنه و من حق ندارم ... همین سایه ش که باشه و بقیه حساب ببرن کافیه .. کافیه که وقتی بهمون میرسه و جلوی آسانسور صبر میکنه ... نگاهش می ره به پای بهراد که مانع بسته شدن درها میشه ... میگه :
ـ کرم داری ؟ ... وول می خوره که نمی تونی پا جفت کنی درا بسته شن ؟ ...
🍃 @kadbanoiranii ✍
🍃 پارت ۱۷۰
#Part170
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
شونه هاش رو به معنی نمی دونم تکون میده .... دلم می خواد زار بزنم و بابک لب میزنه : دست بجنبون ، همین الانشم دیره برای سُها !
سرم رو بی رمق به چهارچوب پنجره تکیه می دم .... می دونم ... این چیزیه که تو دلم به خودم میگم ! بابک منو به حال خودم می ذاره ! اما انرژیم نابود شده و خسته از این تکاپوی توی ذهنم میریم خونه و سها رو برمی داریم ...
شیمی درمانی ! دکتر گفته خیلی بهش امید نداشته باشم .... ولی من همون ادم گیر کرده لا به لای موج دریایی ام که برای نجاتم به جلبک وا رفته ی کناره ی ساحل هم اکتفا میکنم ، با اینکه می دونم تحمل نداره و از ریشه در میاد ... ولی قرار نیست نجاتم بده !
بی حال تر از همیشه ، کج بهم تکیه داده ، روی پاهام .... تو بغلم گرفتمش ... .روی سرش رو می بوسم و میگم : سُها میدونه مریض بشه مامان مریض میشه !؟ ...
ـ سُها میدونه مامان گلیه می تُنه ! ... شبا ....
بابک پشت فرمونه .... دستی روی صورتش میکشه .... من قطره اشکم سُر می خوره از روی گونه م ... گم میشه لا به لای بافت کلاهی که سر سها مونده .... لب میزنم : مامان خسته س فقط !
ـ من میرم بهشت ... مامانی میجه ( میگه ) اونجا گشنگ ( قشنگ ) تره !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#Part170
📕 رمان " مرداب فریب "
به قلم خانم کوثر شاهینی فر 👒
🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼🌸🍀🌺🌼
شونه هاش رو به معنی نمی دونم تکون میده .... دلم می خواد زار بزنم و بابک لب میزنه : دست بجنبون ، همین الانشم دیره برای سُها !
سرم رو بی رمق به چهارچوب پنجره تکیه می دم .... می دونم ... این چیزیه که تو دلم به خودم میگم ! بابک منو به حال خودم می ذاره ! اما انرژیم نابود شده و خسته از این تکاپوی توی ذهنم میریم خونه و سها رو برمی داریم ...
شیمی درمانی ! دکتر گفته خیلی بهش امید نداشته باشم .... ولی من همون ادم گیر کرده لا به لای موج دریایی ام که برای نجاتم به جلبک وا رفته ی کناره ی ساحل هم اکتفا میکنم ، با اینکه می دونم تحمل نداره و از ریشه در میاد ... ولی قرار نیست نجاتم بده !
بی حال تر از همیشه ، کج بهم تکیه داده ، روی پاهام .... تو بغلم گرفتمش ... .روی سرش رو می بوسم و میگم : سُها میدونه مریض بشه مامان مریض میشه !؟ ...
ـ سُها میدونه مامان گلیه می تُنه ! ... شبا ....
بابک پشت فرمونه .... دستی روی صورتش میکشه .... من قطره اشکم سُر می خوره از روی گونه م ... گم میشه لا به لای بافت کلاهی که سر سها مونده .... لب میزنم : مامان خسته س فقط !
ـ من میرم بهشت ... مامانی میجه ( میگه ) اونجا گشنگ ( قشنگ ) تره !
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG