#گلاب_۲
خانوم جانم بنده خدا از صندوقچه يه ترمه كه با دست مليله دوزي شده بود گذاشت روي سيني بزرگ،كنارش نون شيريني و شيربرنج و چندتا خوراكي ديگه هم گذاشت،اقاجانم يه غاز بزرگ و گوشتي برداشت و راه افتاديم سمت عمارت اربابي. وقتي رسيديم تقديميهاي خانوم بزرگ داديم به يكي از خدمه ها و تو حياط منتظر خانوم بزرگ شديم.يه ربعي انتظار كشيديم تا ابراهيم خان و ربابه و خانوم بزرگ اومدن پايين.پدرم طبق رسم دست ابراهيم خانو بوسيد،برخلاف پدرش مغرور و با جذبه بود.خانوم بزرگ رو به پدرم گفت تو صابر هستي؟ پدرم گفت غلام شما هستم خانوم جان...خانوم بزرگ: شغلت چيه؟ پدرم:زير سايه ي شما يه تيكه زمين كشاورزي دارم كه توش برنج ميكارم اونم تقديم به شما... خانوم بزرگ: شنيدم دخترت سواد داره! پدرم: با اجازتون خانوم جان، والا من دوست نداشتم بره مكتب خانه اما خودش اصرار كرد.خانوم بزرگ:چند سالته دختر؟ گفتم نزديك به دوازده سالمه.بعدم رو كرد به ابراهيم خانو گفت اين همونيه كه طيبه گفت... ربابه گفت خانوم بزرگ حالا واجبه كه دختر بياريم؟ مگه جعفر چشه؟ ابراهيم خان گفت جعفر وردستِ خدابيامرز اقام بود، ديگه سنش بالارفته، چشماش سو ندارن. اما اين دختر جوانه هوشش بيشتره.ابراهيم خان رو كرد به پدرمو گفت از هفته بعد دخترتو بيار اينجا، هم تو عمارت كار كنه هم حساب كتاباي منو انجام بده. منو اقاجان و مادرجانم خشكمون زد، كل اهالي روستا ميدونستن شرايط كار كردن تو عمارت چقد سخته و چه قوانيني داره. و بدتر از همه اينكه وقتي وارد عمارت بشي ديگه حق نداري بري خونه خودت، منم تك فرزند بودم به خانوادم شديدا وابسته بودم اونا هم همينطور. يهو خانوم جانم افتاد به پاي ارباب گفت ارباب توروخدا رحم كنيد بخدا من همين يه بچه رو دارم، ارباب قول ميدم خودم هرروز بيام كل عمارتو تميز كنم ، ارباب بخدا چندتا دختر باسواد ديگه هم تو روستا هستن... منو اقاجانم گريه ميكرديم، اقاجانم گفت ارباب توروخدا از گلابم بگذر بخدا گاو و گوسفندام زمينم مرغ وخروسام همه رو وقف شما ميكنم، شبانه روز مجاني سر زميناتون كارميكنم اقا از دختر من بگذرين... يهو خانوم بزرگ داد زد اين كولي بازيا چيه از خودتون درميارين؟ رو حرف ارباب حرف ميزنين؟ بدم همينجا فلكتون كنن؟ بريد از عمارت بيرون و بي توجه به گريه ها و التماساي ما رفتن تو اتاقاشون، نيم ساعت تو حياط اقاجان و خانوم جانم بهشون التماس كردن اما از اتاقشون بيرون نيومدن، اخرش اكبر نگهبان عمارت كه يه مرد مهربون بود اومد جلو به اقاجانم گفت اقاصابر بسه پاشو ، مگه ميخوان دخترتو زنده به گور كنن كه انقد اشك ميريزي؟
اون يك هفته عين برق و باد گذشت، خواب و خوراكمون گريه بود.خانوم جانم گفت بياين فرار كنيم بريم شيراز پيش خواهرم(خاله ي من) ولي شدني نبود، تمام زندگيمون تو روستا بود چجوري ميشد همشونو بذاريمو بريم، اگه ارباب پيدامون ميكرد چي؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
خانوم جانم بنده خدا از صندوقچه يه ترمه كه با دست مليله دوزي شده بود گذاشت روي سيني بزرگ،كنارش نون شيريني و شيربرنج و چندتا خوراكي ديگه هم گذاشت،اقاجانم يه غاز بزرگ و گوشتي برداشت و راه افتاديم سمت عمارت اربابي. وقتي رسيديم تقديميهاي خانوم بزرگ داديم به يكي از خدمه ها و تو حياط منتظر خانوم بزرگ شديم.يه ربعي انتظار كشيديم تا ابراهيم خان و ربابه و خانوم بزرگ اومدن پايين.پدرم طبق رسم دست ابراهيم خانو بوسيد،برخلاف پدرش مغرور و با جذبه بود.خانوم بزرگ رو به پدرم گفت تو صابر هستي؟ پدرم گفت غلام شما هستم خانوم جان...خانوم بزرگ: شغلت چيه؟ پدرم:زير سايه ي شما يه تيكه زمين كشاورزي دارم كه توش برنج ميكارم اونم تقديم به شما... خانوم بزرگ: شنيدم دخترت سواد داره! پدرم: با اجازتون خانوم جان، والا من دوست نداشتم بره مكتب خانه اما خودش اصرار كرد.خانوم بزرگ:چند سالته دختر؟ گفتم نزديك به دوازده سالمه.بعدم رو كرد به ابراهيم خانو گفت اين همونيه كه طيبه گفت... ربابه گفت خانوم بزرگ حالا واجبه كه دختر بياريم؟ مگه جعفر چشه؟ ابراهيم خان گفت جعفر وردستِ خدابيامرز اقام بود، ديگه سنش بالارفته، چشماش سو ندارن. اما اين دختر جوانه هوشش بيشتره.ابراهيم خان رو كرد به پدرمو گفت از هفته بعد دخترتو بيار اينجا، هم تو عمارت كار كنه هم حساب كتاباي منو انجام بده. منو اقاجان و مادرجانم خشكمون زد، كل اهالي روستا ميدونستن شرايط كار كردن تو عمارت چقد سخته و چه قوانيني داره. و بدتر از همه اينكه وقتي وارد عمارت بشي ديگه حق نداري بري خونه خودت، منم تك فرزند بودم به خانوادم شديدا وابسته بودم اونا هم همينطور. يهو خانوم جانم افتاد به پاي ارباب گفت ارباب توروخدا رحم كنيد بخدا من همين يه بچه رو دارم، ارباب قول ميدم خودم هرروز بيام كل عمارتو تميز كنم ، ارباب بخدا چندتا دختر باسواد ديگه هم تو روستا هستن... منو اقاجانم گريه ميكرديم، اقاجانم گفت ارباب توروخدا از گلابم بگذر بخدا گاو و گوسفندام زمينم مرغ وخروسام همه رو وقف شما ميكنم، شبانه روز مجاني سر زميناتون كارميكنم اقا از دختر من بگذرين... يهو خانوم بزرگ داد زد اين كولي بازيا چيه از خودتون درميارين؟ رو حرف ارباب حرف ميزنين؟ بدم همينجا فلكتون كنن؟ بريد از عمارت بيرون و بي توجه به گريه ها و التماساي ما رفتن تو اتاقاشون، نيم ساعت تو حياط اقاجان و خانوم جانم بهشون التماس كردن اما از اتاقشون بيرون نيومدن، اخرش اكبر نگهبان عمارت كه يه مرد مهربون بود اومد جلو به اقاجانم گفت اقاصابر بسه پاشو ، مگه ميخوان دخترتو زنده به گور كنن كه انقد اشك ميريزي؟
اون يك هفته عين برق و باد گذشت، خواب و خوراكمون گريه بود.خانوم جانم گفت بياين فرار كنيم بريم شيراز پيش خواهرم(خاله ي من) ولي شدني نبود، تمام زندگيمون تو روستا بود چجوري ميشد همشونو بذاريمو بريم، اگه ارباب پيدامون ميكرد چي؟
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG