کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
#گلاب #پارت_۸

گفتم اقا حساب كتاب داشتن. گفت اماده شو غروب بريم پيش خاله ت.. گفتم چشم خانوم جان. گفت حواست باشه اگه كسي پرسيد بگو من خواستم برم امامزاده تو هم با خودم ميبرم، چشمي گفتم و رفتم تو اتاق. رفتار ارباب برام عجيب بود، خيلي ميترسيدم اگه رباب ميفهميد حتما يه بلايي سرم مياورد.تو فكر بودم كه ثريا وارد شد، حرفاي رباب بهش گفتم، گفت باشه برو ولي مراقب باش كسي شمارو نبينه كه ارباب بيچارتون ميكنه...غروب با رباب راه افتاديم سمت خونه خالم،خيلي دور نبود.صورتمونو پوشونده بوديم كه كسي مارو نشناسه.خونه اقاجانم و خالم خيلي بهم نزديك بودن.وقتي رسيديم خالم كه منو ديد بغلم كرد و اشك ريخت.رفتيم داخل جريانو براش تعريف كردم به رباب گفت بايد معاينه كنم، بعد از معاينه گفت مباركه خانوم جان حامله اي، به ظاهر كه وضعيتتونم خوبه مشكلي ندارين، به اميد خدا به سلامت فارغ ميشين. رباب از خوشحالي گريه ميكرد...
رباب يكم پول و سكه به خاله داد و بهش گفت حواست باشه كسي نفهمه من اومدم اينجا، كسي هم نبايد بدونه من حامله ام. خاله چشمي گفت و رفت يه چيزي اورد داد به رباب گفت اينو صبح به صبح دم كن بخور جلوي حالت تهوعتو ميگيره. رباب ازش گرفت و رو به من گفت پاشو بريم تا بقيه نفهميدن.... من كه دلم پرميكشيد براي اقاجان و مادرجانم گفتم خانوم جان تورو به خدا شما الان خودت مادري، ميفهمي دوري از بچه چقدر سخته اجازه بده من برم پدرمادرمو ببينم.وقتي اشكامو ديد گفت باشه برو ولي فقط يه سلام احوالپرسي كن و زود برگرد من همينجا منتظرتم،گفتم خدا از بزرگي كمتون نكنه خانوم جان، انشالله خودتونو بچتون هميشه سلامت باشين.داشتم ميرفتم كه گفت گلاب. گفتم جانم خانوم جان. يه كيسه بهم داد گفت اينو بده به مادرت، بازش كردم توش پول و سكه بود. خم شدم دستشو بوسيدمو گفتم تا عمر دارم اين محبت شمارو يادم نميره.. بدو بدو رفتم در خونمونو زدم، صداي مادرجانم كه اومد اشكم ريخت، درو كه باز كرد بدون معطلي خودمو پرت كردم تو بغلش، تمام تنشو بو كردم، دست و صورت و سرشو بوسه بارون كردم.منو نگاه كرد گفت گلاب جانم تويي مادر؟ كجابودي دخترجان؟ ما كه از غصه ي تو پير شديم.. اقاجانمم از توي اتاق اومد بيرون دوييدم سمتش بغلش كردم، همو بوسيديم گفت خوش اومدي دخترم. مادرم گفت بيا بريم بالا برات غذاي خوشمزه درست كنم. كيسه ي پولو دادم دستش جريان ربابو براشون گفتم، بعدم بهشون گفتم بايد برم اما زودي ميام ديدنتون دوباره، اقاجان گفت جات خوبه؟ گفتم بخدا هم جام خوبه هم خورد و خوراكم، كارامم سبكن، اصلا اونجا اذيت نميشم خيالتون راحت،مادرجان گفت خداروشكر دخترم، سعي كن كاري نكني كه اذيتت كنن. چشمي گفتمو دوباره دست و صورتشونو بوسيدمو با دلتنگي ازشون جدا شدم... اون روز ما برگشتيم عمارت و كسي از ماجرا خبردار نشد.از فردا صبح به صبح اون دمنوش كه خاله داده بود براي رباب ميبردم، واقعا براش تاثير داشت و حالت تهوعشو كمتر ميكرد...خانوم بزرگ و دخترا و شوهراشون اومده بودن عمارت...دو سه روز كه گذشت ارباب تصميم گرفت با داماداش(شوهر طيبه و طاهره) برن شكار،بساطشونو براي دو روز جمع كردن و رفتن...يه روز كه رشيد گوسفندارو برده بود براي چرا، به ثريا گفتم لباسارو بده ببرم خونه مادرجانم، همونجا ميشورمو يكم كنارشون ميمونم تا ظهر برميگردم، گفت باشه برو تو انبار تشت لباسارو بردار و برو فقط روي صورتتو بپوشون كه كسي تورو نبينه...صورتشو بوسيدم، دمنوش ربابو دادمو راه افتادم.. خانوم جانم وقتي منو ديد باورش نميشد تو اين فاصله كم بازم برم ديدنشون
يكم كنار پدرومادرم نشستم ، بعد مادرم گفت لباسارو اوردي اينجا بشوري؟ گفتم اره به بهانه شستن لباس امدم اينجا. گفت والا دو روزه منبع ما خاليه، اقاجانت هرچي به مش رحيم ميگه بياد كمكش اب بيارن همش امروز و فردا ميكنه.لباسارو ببر رودخونه بشور،منم ميام كمكت...لباسا زياد نبودن، گفتم نه مادرجان يه وقت يكي شمارو ميبينه دردسر ميشه. خلاصه بعد از يكي دوساعت بلند شدم باهاشون خداحافظي كردمو رفتم سمت رودخونه.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG