#گلاب #پارت_۶
گفت زود برو كه نبينمتاااا.بدون هيچ حرفي دوييدم سمت اتاق... عطيه و ثريا گفتن چيكارت داشت؟ جريانو براشون تعريف كردم، اشكم سرازير شد، گفتم حالا كه با من كاري نداره چرا نميذاره برم خونمون؟ عطيه خنديد و گفت حتما از تو خوشش اومده! ثريا به شوخي زد تو بازوش گفت لال نشي دختر، يواش حرف بزن، اين اراجيف چيه بهم ميبافي اخه؟ اگه به گوش ارباب برسه كه تيكه بزرگت گوشِتِه.بعدم رو كرد به من گفت غصه نخور گلاب جان ، به اميد خدا فردا ميبينيشون. اونشب با خوشحالي براي فردا خوابيدم.صبح زود بيدار شدم لباسارو گرفتمو راه افتادم سمت رودخونه. تند تند لباسارو شستمو خواستم برم سمت خونه اقاجانم كه احساس كردم يكي داره تعقيبم ميكنه. از صداي سگي كه همراهش بود فهميدم رشيد دنبالمه، لباسارو گذاشتم پايين رفتم پشت ديواري كه قايم شده بود، تا منو ديد ترسيد. گفتم به چه حقي منو تعقيب ميكني چاقالوي كچل؟ گفت گلاب ادم با خاطرخواهش اينجوري حرف نميزنه، خب دخترجان تو قراره ناموسم بشي بايد مراقبت باشم. انقدر ازش بدم ميومد كه چندشم ميشد باهاش حرف بزنم، جوابشو ندادمو رفتم عمارت. لباسارو پهن كردمو رفتم تو مطبخ،ثريا تا منو ديد گفت امدي گلاب جان؟ كسي كه نديدت؟ گفتم اصلا نرفتم كه بخواد كسي منو ببينه! گفت چرااا؟ گفتم اون رشيد بي خاصيت تعقيبم ميكرد، بعدم به گريه افتادم، گفتم تا وقتي اين كچل هست من نميتونم خانوادمو ببينم.گفت غصه نخور هفته بعد دوباره برو ، رشيد با من. بغلش كردم واقعا عين يه مادر مراقبم بود. ازش تشكر كردمو مشغول به كار شدم.اون روز غروب دوباره صداي داد و بيداد خانوم بزرگ و گريه ي رباب اومد و بازهم ارباب سوار بر اسب از عمارت رفت بيرون و شب برگشت، به ثريا گفتم به نظر تو اينا مشكلشون چيه؟ گفت والا نميدونم الان يكسالي ميشه كه بعضي شبا اينجوري داد و بيداد ميكنن....
صبح روز بعد عطيه اومد گفت فهميدم مشكلشون چيه؟ گفتم از كجا؟ گفت داشتم اتاق كار ارباب تميز ميكردم صداشون از اتاق خانوم بزرگ اومد و شنيدم. خانوم بزرگ داشت به ارباب ميگفت قرار نيست زن بگيري كه دائم اينجا بمونه،ميريم از رعيت يه دختر مياريم وقتي زايمان كرد يكم طلا و سكه بهش ميديمو ميفرستيمش يه روستاي ديگه.اربابم ميگفت من زنمو دوست دارم همچين كاري نميكنم، انقد هرشب با حرفات عذابش نده. خانوم بزرگم گفت مگه نميگي طبيب گفته رباب نبايد باردار بشه، اگه بشه ميميره. مگه ميشه تو پسر دار نشي؟ بعد از تو كي بايد بالاسر رعيت باشه اخه؟ اربابم ديگه حرفي نزد و اومد بيرون.گفتم پس مشكلشون بچست؟!.... چند روز گذشت... يه روز كه داشتم از طويله سطل شير ميبردم مطبخ ديدم كه رشيد داره ميره تو اتاق ارباب. اول اهميت ندادم اما وقتي اكبر اومد تو مطبخ بهم گفت ارباب كارت داره، خون تو رگام خشك شدن.دست و پاهام شروع به لرزيدن كردن.گفتم بدبخت شدم، ثريا گفت هنوز كه خبري نيست برو ببين شايد اصلا يه كار ديگه دارن. با دعا و التماس از خدا رفتم تو اتاق ارباب، اون رشيد بي همه چيزم اونجا بود. سلام كردمو دم در وايسادم، ارباب گفت گلاب بيا جلو،كم مونده بود زانوهام شل بشن و زمين بخورم.. رفتم نزديكتر، گفت اين رشيد الان اومده اينجاميگه تورو ميخواد،من بهش گفتم كه شماها اصلا بهم نمياين اما بازم خواستم نظر خودتو بدونم. هيچي نگفتم فقط اشكم ريخت.تو دلم خدارو صدا كردم كه منو از اونجا نجات بده... ارباب گفت با تو هستم، مگه زبونتو بريدن دختر؟ گفتم ارباب شرمنده ولي من نظرم با شما يكيه، من و رشيد اصلا بهم نميام، من اصلا ازش خوشم نمياد.بعد يه نگاه چندش به رشيد انداختم كه از چشماي ارباب دور نموند، خنديد وگفت خيلي خوب بريد سركارتون...رشيد كه بهش برخورد زود رفت بيرون، ارباب يه نگاهي به من انداختو گفت برو ديگه دختر... يكم جلوتر رفتم گفتم اقاجان تورو خدا منو به اين رشيد ندين بخدا هركاري بگين ميكنم ولي زن رشيد نميشم اقا بخدا حاضرم تو طويله بخوابم اما كنار اين نباشم.رد چشماي ارباب دنبال كردم، تازه متوجه شدم دوتا دكمه پيراهنم از بالا بازشدن و زير گردنم مشخصه، يه نگاه به ارباب انداختم يه دستي به موهاش كشيد گفت خودتو جمع و جور كن برو بيرون. ترسيدم فوري پريدم بيرون، خيلي خجالت كشيدم. اگه رباب منو تو اون وضعيت ميديد حتما فكر ميكرد از قصد اينكاروكردم.اون شب تا صبح از خجالت خواب به چشمم نيومد، همش با خودم ميگفتم ديگه چجوري تو چشماي ارباب نگاه كنم. دو سه روزي خودمو از ديد ارباب پنهان كردم كه منو نبينه...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
گفت زود برو كه نبينمتاااا.بدون هيچ حرفي دوييدم سمت اتاق... عطيه و ثريا گفتن چيكارت داشت؟ جريانو براشون تعريف كردم، اشكم سرازير شد، گفتم حالا كه با من كاري نداره چرا نميذاره برم خونمون؟ عطيه خنديد و گفت حتما از تو خوشش اومده! ثريا به شوخي زد تو بازوش گفت لال نشي دختر، يواش حرف بزن، اين اراجيف چيه بهم ميبافي اخه؟ اگه به گوش ارباب برسه كه تيكه بزرگت گوشِتِه.بعدم رو كرد به من گفت غصه نخور گلاب جان ، به اميد خدا فردا ميبينيشون. اونشب با خوشحالي براي فردا خوابيدم.صبح زود بيدار شدم لباسارو گرفتمو راه افتادم سمت رودخونه. تند تند لباسارو شستمو خواستم برم سمت خونه اقاجانم كه احساس كردم يكي داره تعقيبم ميكنه. از صداي سگي كه همراهش بود فهميدم رشيد دنبالمه، لباسارو گذاشتم پايين رفتم پشت ديواري كه قايم شده بود، تا منو ديد ترسيد. گفتم به چه حقي منو تعقيب ميكني چاقالوي كچل؟ گفت گلاب ادم با خاطرخواهش اينجوري حرف نميزنه، خب دخترجان تو قراره ناموسم بشي بايد مراقبت باشم. انقدر ازش بدم ميومد كه چندشم ميشد باهاش حرف بزنم، جوابشو ندادمو رفتم عمارت. لباسارو پهن كردمو رفتم تو مطبخ،ثريا تا منو ديد گفت امدي گلاب جان؟ كسي كه نديدت؟ گفتم اصلا نرفتم كه بخواد كسي منو ببينه! گفت چرااا؟ گفتم اون رشيد بي خاصيت تعقيبم ميكرد، بعدم به گريه افتادم، گفتم تا وقتي اين كچل هست من نميتونم خانوادمو ببينم.گفت غصه نخور هفته بعد دوباره برو ، رشيد با من. بغلش كردم واقعا عين يه مادر مراقبم بود. ازش تشكر كردمو مشغول به كار شدم.اون روز غروب دوباره صداي داد و بيداد خانوم بزرگ و گريه ي رباب اومد و بازهم ارباب سوار بر اسب از عمارت رفت بيرون و شب برگشت، به ثريا گفتم به نظر تو اينا مشكلشون چيه؟ گفت والا نميدونم الان يكسالي ميشه كه بعضي شبا اينجوري داد و بيداد ميكنن....
صبح روز بعد عطيه اومد گفت فهميدم مشكلشون چيه؟ گفتم از كجا؟ گفت داشتم اتاق كار ارباب تميز ميكردم صداشون از اتاق خانوم بزرگ اومد و شنيدم. خانوم بزرگ داشت به ارباب ميگفت قرار نيست زن بگيري كه دائم اينجا بمونه،ميريم از رعيت يه دختر مياريم وقتي زايمان كرد يكم طلا و سكه بهش ميديمو ميفرستيمش يه روستاي ديگه.اربابم ميگفت من زنمو دوست دارم همچين كاري نميكنم، انقد هرشب با حرفات عذابش نده. خانوم بزرگم گفت مگه نميگي طبيب گفته رباب نبايد باردار بشه، اگه بشه ميميره. مگه ميشه تو پسر دار نشي؟ بعد از تو كي بايد بالاسر رعيت باشه اخه؟ اربابم ديگه حرفي نزد و اومد بيرون.گفتم پس مشكلشون بچست؟!.... چند روز گذشت... يه روز كه داشتم از طويله سطل شير ميبردم مطبخ ديدم كه رشيد داره ميره تو اتاق ارباب. اول اهميت ندادم اما وقتي اكبر اومد تو مطبخ بهم گفت ارباب كارت داره، خون تو رگام خشك شدن.دست و پاهام شروع به لرزيدن كردن.گفتم بدبخت شدم، ثريا گفت هنوز كه خبري نيست برو ببين شايد اصلا يه كار ديگه دارن. با دعا و التماس از خدا رفتم تو اتاق ارباب، اون رشيد بي همه چيزم اونجا بود. سلام كردمو دم در وايسادم، ارباب گفت گلاب بيا جلو،كم مونده بود زانوهام شل بشن و زمين بخورم.. رفتم نزديكتر، گفت اين رشيد الان اومده اينجاميگه تورو ميخواد،من بهش گفتم كه شماها اصلا بهم نمياين اما بازم خواستم نظر خودتو بدونم. هيچي نگفتم فقط اشكم ريخت.تو دلم خدارو صدا كردم كه منو از اونجا نجات بده... ارباب گفت با تو هستم، مگه زبونتو بريدن دختر؟ گفتم ارباب شرمنده ولي من نظرم با شما يكيه، من و رشيد اصلا بهم نميام، من اصلا ازش خوشم نمياد.بعد يه نگاه چندش به رشيد انداختم كه از چشماي ارباب دور نموند، خنديد وگفت خيلي خوب بريد سركارتون...رشيد كه بهش برخورد زود رفت بيرون، ارباب يه نگاهي به من انداختو گفت برو ديگه دختر... يكم جلوتر رفتم گفتم اقاجان تورو خدا منو به اين رشيد ندين بخدا هركاري بگين ميكنم ولي زن رشيد نميشم اقا بخدا حاضرم تو طويله بخوابم اما كنار اين نباشم.رد چشماي ارباب دنبال كردم، تازه متوجه شدم دوتا دكمه پيراهنم از بالا بازشدن و زير گردنم مشخصه، يه نگاه به ارباب انداختم يه دستي به موهاش كشيد گفت خودتو جمع و جور كن برو بيرون. ترسيدم فوري پريدم بيرون، خيلي خجالت كشيدم. اگه رباب منو تو اون وضعيت ميديد حتما فكر ميكرد از قصد اينكاروكردم.اون شب تا صبح از خجالت خواب به چشمم نيومد، همش با خودم ميگفتم ديگه چجوري تو چشماي ارباب نگاه كنم. دو سه روزي خودمو از ديد ارباب پنهان كردم كه منو نبينه...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG