#پارت9
باصدای زن عمو به خودم اومد
-شادی بیا اشپزخونه کمکم
-چشم اومدم
به طرف اشپزخونه رفتم دیدم زن عمو پشت میز ناهای نشته داره سالاد درست میکنه
منم به سمت میز ناهارخوری رفتم روی یه صندلی نشستم
-زن عمو بده من درست میکنم
-نه نمیخواد دیگه اخرشه
-ببخشید ای کاش بیدارم میکردید میومدم کمکتون
-مگه چیکار کردم دختر
راستی یه سوپرایز برات دارم
-چه سوپرایزی؟؟؟
-شاهین تااخر این هفته داره میاد ایران
-شاهین؟
-اره دیگه
-اخه چرا
-ببخشید یادش رف زنگ بزنه ازت اجازه بگیره
وای خداجونم.بدبخ شدم شاهین فتوکپی اصلا باباس
همیشه ازش کتک میخورم خیلی اذیتم میکرد
اگه بخواد دوباره اذیتم کنه چی ازخودم متنفرم که انقدر ضعیفم
تو همین فکر خیال ها بودم که باصدای بابا به خودم.اومدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باصدای زن عمو به خودم اومد
-شادی بیا اشپزخونه کمکم
-چشم اومدم
به طرف اشپزخونه رفتم دیدم زن عمو پشت میز ناهای نشته داره سالاد درست میکنه
منم به سمت میز ناهارخوری رفتم روی یه صندلی نشستم
-زن عمو بده من درست میکنم
-نه نمیخواد دیگه اخرشه
-ببخشید ای کاش بیدارم میکردید میومدم کمکتون
-مگه چیکار کردم دختر
راستی یه سوپرایز برات دارم
-چه سوپرایزی؟؟؟
-شاهین تااخر این هفته داره میاد ایران
-شاهین؟
-اره دیگه
-اخه چرا
-ببخشید یادش رف زنگ بزنه ازت اجازه بگیره
وای خداجونم.بدبخ شدم شاهین فتوکپی اصلا باباس
همیشه ازش کتک میخورم خیلی اذیتم میکرد
اگه بخواد دوباره اذیتم کنه چی ازخودم متنفرم که انقدر ضعیفم
تو همین فکر خیال ها بودم که باصدای بابا به خودم.اومدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت9
باصدای زن عمو به خودم اومد
-شادی بیا اشپزخونه کمکم
-چشم اومدم
به طرف اشپزخونه رفتم دیدم زن عمو پشت میز ناهای نشته داره سالاد درست میکنه
منم به سمت میز ناهارخوری رفتم روی یه صندلی نشستم
-زن عمو بده من درست میکنم
-نه نمیخواد دیگه اخرشه
-ببخشید ای کاش بیدارم میکردید میومدم کمکتون
-مگه چیکار کردم دختر
راستی یه سوپرایز برات دارم
-چه سوپرایزی؟؟؟
-شاهین تااخر این هفته داره میاد ایران
-شاهین؟
-اره دیگه
-اخه چرا
-ببخشید یادش رف زنگ بزنه ازت اجازه بگیره
وای خداجونم.بدبخ شدم شاهین فتوکپی اصلا باباس
همیشه ازش کتک میخورم خیلی اذیتم میکرد
اگه بخواد دوباره اذیتم کنه چی ازخودم متنفرم که انقدر ضعیفم
تو همین فکر خیال ها بودم که باصدای بابا به خودم.اومدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
باصدای زن عمو به خودم اومد
-شادی بیا اشپزخونه کمکم
-چشم اومدم
به طرف اشپزخونه رفتم دیدم زن عمو پشت میز ناهای نشته داره سالاد درست میکنه
منم به سمت میز ناهارخوری رفتم روی یه صندلی نشستم
-زن عمو بده من درست میکنم
-نه نمیخواد دیگه اخرشه
-ببخشید ای کاش بیدارم میکردید میومدم کمکتون
-مگه چیکار کردم دختر
راستی یه سوپرایز برات دارم
-چه سوپرایزی؟؟؟
-شاهین تااخر این هفته داره میاد ایران
-شاهین؟
-اره دیگه
-اخه چرا
-ببخشید یادش رف زنگ بزنه ازت اجازه بگیره
وای خداجونم.بدبخ شدم شاهین فتوکپی اصلا باباس
همیشه ازش کتک میخورم خیلی اذیتم میکرد
اگه بخواد دوباره اذیتم کنه چی ازخودم متنفرم که انقدر ضعیفم
تو همین فکر خیال ها بودم که باصدای بابا به خودم.اومدم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت8 رمان پارادوکس ماشین و جلوی در خونه پارک کردم. با یه بدن کوفته ازش پیاده شدم. تموم جونم درد میکرد. همه تلاشم این بود که تا قبل ازینکه کسی منو با این شرایط ببینه وارد خونه شم. لباسام پاره پوره شده بود و کبودی تو جای جای بدنم خودشو نشون میداد. سمت…
#پارت9
رمان پارادوکس
در حالیکه قطره های اب روی تن داغ از تبم سر میخورد از حموم اومدم بیرون.
یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد. هنوز باورم نشده بود که همچین اتفاقی برام افتاده.
واقعا خارج از تصورم بود. مغزم داشت منفجر میشد. سمت جعبه ی داروها رفتم و دوتا مسکن و یه ارابخش و اوردم بیرون و بدون اب خوردم.
نیاز داشتم که تو عالم بیخبری فرو برم. که حتی شده برای چند ساعت یادم بره چی به سرم اومده. تنم کوره ی اتیش بود اما احساس سرما میکردم.
اروم زیر پتوی نازک قرمز رنگم خزیدم و چشامو رو هم گزاشتم. همش صحنه های دیشب جلوی چشمام بود.
نفهمیدم چیشد که بالاخره ارامبخش اثر خودشو گزاشت و چشام افتاد رو هم.
**
با صدای زنگای پشت سر هم در خواب الود چشمامو باز کردم. هنوزم سر درد داشتم. بی حال مانتومو تنم کردم و شالمو شل انداختم رو سرم.
وضعیت داغونی داشتم. صدای زنگ در واقعا رو اعصابم بود. سرعتمو بیشتر کردم تا زودتر از شر این صدای گوش خراش راحت بشم.
درو که بازکردم چشمم به فاطمه جون افتاد. اصلا نفهمیدم چیشد که یهو کشیده شدم تو بغلش. صدای هق هقش بلند شد.
دستمو پشتش گزاشتم و نوازشش کردم تا اروم بشه. چند دقیقه بعد با صدای خشدارم زیر گوشش شروع کردم به حرف زدن:
_ الهی قربونت برم چرا گریه میکنی؟
سرشو از سینم جدا کرد و با چشمای خیس زل زد تو چشمام:
_ مادر از دیروز جواب تلفنامو نمیدی. اومدم اینجا دیشب اینجا هم نبودی. سکته کردم مادر. نمیگی پس میوفتم؟
شرمنده از بی فکریم دستاشو گرفتمو بردمش تو خونه. حق داشت. کم در حقم مادری نکرده بود.
حالا این حقش نبود که تو این سن که سال با کارام ازارش بدم.
یهو دستمو کشید. مکث کردم. اومد جلوم وایساد و دستشو گزاشت رو پیشونیم. با تعجب گفت:
_ آمین تب داری دخترم.
با صدایی که از زور جیغای دیشب گرفته بود گفتم:
_ فکر کنم سرما خوردم.
_ الهی بمیرم صداتم که گرفته. چشمات هم کاسه خون شده.
به زور لبخند زدم. فاطمه جون نمیدونست دلم دریای خونه. دستامو گرفت و با کمکش برگشتم تو خونه.
خدارو هزار مرتبه شکر که این اتاقک کوچیک من مزاحمی نداشت و خونه ی صاحبخونه جدا ازینجا بود. تو جام خوابوندتم تو جام و پتو رو کشید روم.
_ من خوبم فاطمه جون.
دستمال مرطوبی و سمتم اورد و رو پیشونیم گزاشت. یه لحظه از سرماش به خودم لرزیدم اما حس خوبی بهم داد.
چشامو بستم که حضورشو بالای سرم حس کردم. مشغول نوازش موهام شد. اروم بهم گفت:
_ وقتی بچه بودی هروقت چیزی خیلی اذیتت میکرد، تب میکردی.. از ازار و اذیت بچه ها بگیر تا غصه خوردت بابت نداشتن پدر و مادر.. تک به تک عادتاتو میدونم که وقتی گفتی سرما خوردی باور نکردم.
پیشونیمو بوسید و اروم گفت:
_ چته مادر؟
بغض به گلوم چنگ زد. خواستم بگم کاش غصه ی الانم در حد غصه های بچگیم بود. کاش میتونستم بگم چه بلایی به سرم اومده ولی جز یه سکوت تلخ هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
فاطمه جون طاقت نمیاورد. اروم لب زدم:
_چیزیم نیس. غصه نداشتن پدر و مادر دوباره اومد سراغم. چند روز بگذره خوب میشم.
دوباره خم شد پیشونیمو بوسید و حرفی نزد. خوب میدونست تو این حال که باشم فقط سکوته که حالمو خوب میکنه.
کاش حداقل دلیلشو میفهمیدم. این چرا؟ خوره ی جونم شده بود
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
در حالیکه قطره های اب روی تن داغ از تبم سر میخورد از حموم اومدم بیرون.
یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد. هنوز باورم نشده بود که همچین اتفاقی برام افتاده.
واقعا خارج از تصورم بود. مغزم داشت منفجر میشد. سمت جعبه ی داروها رفتم و دوتا مسکن و یه ارابخش و اوردم بیرون و بدون اب خوردم.
نیاز داشتم که تو عالم بیخبری فرو برم. که حتی شده برای چند ساعت یادم بره چی به سرم اومده. تنم کوره ی اتیش بود اما احساس سرما میکردم.
اروم زیر پتوی نازک قرمز رنگم خزیدم و چشامو رو هم گزاشتم. همش صحنه های دیشب جلوی چشمام بود.
نفهمیدم چیشد که بالاخره ارامبخش اثر خودشو گزاشت و چشام افتاد رو هم.
**
با صدای زنگای پشت سر هم در خواب الود چشمامو باز کردم. هنوزم سر درد داشتم. بی حال مانتومو تنم کردم و شالمو شل انداختم رو سرم.
وضعیت داغونی داشتم. صدای زنگ در واقعا رو اعصابم بود. سرعتمو بیشتر کردم تا زودتر از شر این صدای گوش خراش راحت بشم.
درو که بازکردم چشمم به فاطمه جون افتاد. اصلا نفهمیدم چیشد که یهو کشیده شدم تو بغلش. صدای هق هقش بلند شد.
دستمو پشتش گزاشتم و نوازشش کردم تا اروم بشه. چند دقیقه بعد با صدای خشدارم زیر گوشش شروع کردم به حرف زدن:
_ الهی قربونت برم چرا گریه میکنی؟
سرشو از سینم جدا کرد و با چشمای خیس زل زد تو چشمام:
_ مادر از دیروز جواب تلفنامو نمیدی. اومدم اینجا دیشب اینجا هم نبودی. سکته کردم مادر. نمیگی پس میوفتم؟
شرمنده از بی فکریم دستاشو گرفتمو بردمش تو خونه. حق داشت. کم در حقم مادری نکرده بود.
حالا این حقش نبود که تو این سن که سال با کارام ازارش بدم.
یهو دستمو کشید. مکث کردم. اومد جلوم وایساد و دستشو گزاشت رو پیشونیم. با تعجب گفت:
_ آمین تب داری دخترم.
با صدایی که از زور جیغای دیشب گرفته بود گفتم:
_ فکر کنم سرما خوردم.
_ الهی بمیرم صداتم که گرفته. چشمات هم کاسه خون شده.
به زور لبخند زدم. فاطمه جون نمیدونست دلم دریای خونه. دستامو گرفت و با کمکش برگشتم تو خونه.
خدارو هزار مرتبه شکر که این اتاقک کوچیک من مزاحمی نداشت و خونه ی صاحبخونه جدا ازینجا بود. تو جام خوابوندتم تو جام و پتو رو کشید روم.
_ من خوبم فاطمه جون.
دستمال مرطوبی و سمتم اورد و رو پیشونیم گزاشت. یه لحظه از سرماش به خودم لرزیدم اما حس خوبی بهم داد.
چشامو بستم که حضورشو بالای سرم حس کردم. مشغول نوازش موهام شد. اروم بهم گفت:
_ وقتی بچه بودی هروقت چیزی خیلی اذیتت میکرد، تب میکردی.. از ازار و اذیت بچه ها بگیر تا غصه خوردت بابت نداشتن پدر و مادر.. تک به تک عادتاتو میدونم که وقتی گفتی سرما خوردی باور نکردم.
پیشونیمو بوسید و اروم گفت:
_ چته مادر؟
بغض به گلوم چنگ زد. خواستم بگم کاش غصه ی الانم در حد غصه های بچگیم بود. کاش میتونستم بگم چه بلایی به سرم اومده ولی جز یه سکوت تلخ هیچ کاری نمیتونستم بکنم.
فاطمه جون طاقت نمیاورد. اروم لب زدم:
_چیزیم نیس. غصه نداشتن پدر و مادر دوباره اومد سراغم. چند روز بگذره خوب میشم.
دوباره خم شد پیشونیمو بوسید و حرفی نزد. خوب میدونست تو این حال که باشم فقط سکوته که حالمو خوب میکنه.
کاش حداقل دلیلشو میفهمیدم. این چرا؟ خوره ی جونم شده بود
@kadbanoiranii
#پارت9
سنگینی نگاهی رو حس می کنم و از اینکه متعلق به کسی جز ساشا نمیتونه باشه مطمئنم برای همین سر بالا نمی گیرم و انگشتامو درهم می تنم و به ناخن های مانیکور ساده ام زل میزنم،
خنده ام گرفته
واقعا حس خفگی دارم و توجهی به حرف هایی که حول محور سنت ازدواج و تشکیل خانواده می چرخه، نمیکنم.
اشتیاق نگاه ساشا به وضوح حس می شد و برقی که در چشمانش بود حس خوبی به من القا کرد.
گرممه و حس میکنم گونه هام گلگون شده.
سفارشات ایلیا به ذهنم میاد که گفته بود با چشم باز و با عقل و درایت انتخاب کنم و این چیزی بود که خودم هم بهش ایمان داشتم. ازدواج مسئله ای نبود که صرفا بخوام با پسند چشم راجبش تصمیم بگیرم.
بايد عاقلانه رفتار کنم.
ساشا چیزی از چهره و ویژگی های ظاهری کم نداره و می تونه به راحتی دل هر دختری رو به دست بیاره ، به خصوص اینکه متوجه شدم خیلی خوب می تونه از زبونش برای پیشبرد هدفش استفاده کنه
.
اما من معیار ها و شرایطی دارم که باید با شخصیت درونیش اونو بسنجم.
با صدای مامان
از افکارم دست می کشم و نگاهش میکنم :
_نيلو جان آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا بتونید باهم صحبت کنید.
ساشا می ایسته.
من هم می ایستم و با اجازه ای می گم.
به طرف اتاقم می رم و حضورش رو پشت سرم احساس می کنم.
چقدر شبیه فیلم ها شده.
در دل می خندم و همان لبخند نرم رو روی لب حفظ می کنم.
در اتاق رو باز کرده
و نگاهی بهش می کنم
با دست به داخل اشاره می کنه و میگه :
_خانوما مقدمن
داخل میرم و وسط اتاق نزدیک به تختم می ایستم
وارد میشه و در رو باز میزاره
چه خوب که پنجره بازه تا این ملتهب بودن باعث نشه غش کنم
کاش میشد این دقایق رو روی دور تند گذاشت.
انگار که هرچی خودم رو شیر کرده بودم که حرف هام تاثیرگذارتر باشه الان تبدیل به موش شدم.
یه لحظه دچار فراموشی میشم و همه چیز از ذهنم پاک میشه اما وقتی صدام میزنه به خودم میام.
_نيلو خانم!
حواسم رو جمع میکنم:
_بله
نمیدونم چرا لبخندش تا این حد روی مخم میره، چون برخلاف لبخند من واقعیه
_ خیلی اتاق دنج و خوشگلی داری، مخصوصا ترکیب رنگش فوق العاده اس
اون تعریف می کنه و من به فعل های مفردی که به کار میبره فکر میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
سنگینی نگاهی رو حس می کنم و از اینکه متعلق به کسی جز ساشا نمیتونه باشه مطمئنم برای همین سر بالا نمی گیرم و انگشتامو درهم می تنم و به ناخن های مانیکور ساده ام زل میزنم،
خنده ام گرفته
واقعا حس خفگی دارم و توجهی به حرف هایی که حول محور سنت ازدواج و تشکیل خانواده می چرخه، نمیکنم.
اشتیاق نگاه ساشا به وضوح حس می شد و برقی که در چشمانش بود حس خوبی به من القا کرد.
گرممه و حس میکنم گونه هام گلگون شده.
سفارشات ایلیا به ذهنم میاد که گفته بود با چشم باز و با عقل و درایت انتخاب کنم و این چیزی بود که خودم هم بهش ایمان داشتم. ازدواج مسئله ای نبود که صرفا بخوام با پسند چشم راجبش تصمیم بگیرم.
بايد عاقلانه رفتار کنم.
ساشا چیزی از چهره و ویژگی های ظاهری کم نداره و می تونه به راحتی دل هر دختری رو به دست بیاره ، به خصوص اینکه متوجه شدم خیلی خوب می تونه از زبونش برای پیشبرد هدفش استفاده کنه
.
اما من معیار ها و شرایطی دارم که باید با شخصیت درونیش اونو بسنجم.
با صدای مامان
از افکارم دست می کشم و نگاهش میکنم :
_نيلو جان آقا ساشا رو به اتاقت راهنمایی کن تا بتونید باهم صحبت کنید.
ساشا می ایسته.
من هم می ایستم و با اجازه ای می گم.
به طرف اتاقم می رم و حضورش رو پشت سرم احساس می کنم.
چقدر شبیه فیلم ها شده.
در دل می خندم و همان لبخند نرم رو روی لب حفظ می کنم.
در اتاق رو باز کرده
و نگاهی بهش می کنم
با دست به داخل اشاره می کنه و میگه :
_خانوما مقدمن
داخل میرم و وسط اتاق نزدیک به تختم می ایستم
وارد میشه و در رو باز میزاره
چه خوب که پنجره بازه تا این ملتهب بودن باعث نشه غش کنم
کاش میشد این دقایق رو روی دور تند گذاشت.
انگار که هرچی خودم رو شیر کرده بودم که حرف هام تاثیرگذارتر باشه الان تبدیل به موش شدم.
یه لحظه دچار فراموشی میشم و همه چیز از ذهنم پاک میشه اما وقتی صدام میزنه به خودم میام.
_نيلو خانم!
حواسم رو جمع میکنم:
_بله
نمیدونم چرا لبخندش تا این حد روی مخم میره، چون برخلاف لبخند من واقعیه
_ خیلی اتاق دنج و خوشگلی داری، مخصوصا ترکیب رنگش فوق العاده اس
اون تعریف می کنه و من به فعل های مفردی که به کار میبره فکر میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت9
خب من که پیاده نمی تونم برم.
یعنی هیچ رقمه راه نداره. پام درد می گیره بیخیال بابا.
خب تاکسی می گیرم؟!نه... خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه...
حال و حوصله دردسرای تاکسی رو ندارم.
از طرفی اگه با تاکسی برم مجبورم یه مسافتی و پیاده طی کنم
!همون گزینه زنگ زدن به اشکان از همه مناسب تره!
!میدونم باید کلی التماس کنم اما راهی جز این برام نمونده.
گوشیم و از توی کیفم در آوردم و شماره اشکان و گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بلگم دلش به حالم بسوزه.
دیگه داشتم ناامید می شدم که سر هشتمین بوق برداشت:
- چیه؟ چیکار داری؟
- علیک سلام.
- سلام. چیه شیدا؟کاردارم زودبگو.
بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشك
ااان !!!
اشکان در حالیکه سعی می کرد جلوی خندش و بگیره و با لحنی شبیه من گفت:بعل
ه ؟؟!
- هيچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟
خندید و گفت: چی ازم میخوای؟
لبخندی زدم. آفرین اشى الحق که دادش خودمی
. زود حق مطلب و گرفتی. باریک ا... به توا خیلی سریع و تند گفتم:بیا دنبالم.
- امر دیگه؟!
- نه فقط همین!
خندید و بعد از یه سکوت کوتاه گفت:
- خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.
@kadbanoiranii
خب من که پیاده نمی تونم برم.
یعنی هیچ رقمه راه نداره. پام درد می گیره بیخیال بابا.
خب تاکسی می گیرم؟!نه... خوشم نمیاد هی وایسه این و اون و پیاده کنه...
حال و حوصله دردسرای تاکسی رو ندارم.
از طرفی اگه با تاکسی برم مجبورم یه مسافتی و پیاده طی کنم
!همون گزینه زنگ زدن به اشکان از همه مناسب تره!
!میدونم باید کلی التماس کنم اما راهی جز این برام نمونده.
گوشیم و از توی کیفم در آوردم و شماره اشکان و گرفتم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم لحن آدمای مریض و بگیرم بلگم دلش به حالم بسوزه.
دیگه داشتم ناامید می شدم که سر هشتمین بوق برداشت:
- چیه؟ چیکار داری؟
- علیک سلام.
- سلام. چیه شیدا؟کاردارم زودبگو.
بالحن لوسی که خودمم تعجب کرده بودم گفتم:اشك
ااان !!!
اشکان در حالیکه سعی می کرد جلوی خندش و بگیره و با لحنی شبیه من گفت:بعل
ه ؟؟!
- هيچ میدونستی که من چقدر تورو دوس دارم؟
خندید و گفت: چی ازم میخوای؟
لبخندی زدم. آفرین اشى الحق که دادش خودمی
. زود حق مطلب و گرفتی. باریک ا... به توا خیلی سریع و تند گفتم:بیا دنبالم.
- امر دیگه؟!
- نه فقط همین!
خندید و بعد از یه سکوت کوتاه گفت:
- خب دیگه کاری نداری قطع کن، من کاردارم.
@kadbanoiranii