کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت89
یکی رو میخواد ولی مطمعنه که هیچ وقت بهش نمیرسه


کی رو میخواد؟


هرکاری کردم بهم نمیگه

اینجوریشو نگا نکن که انقد شاده برای خودش

فرهاد کوه کنی ایه


اگه واقعا یه کسیو میخواست با ده نفر نبود

اخه شادی چه ربطی داره ؟ چون عاشقه نباید خوش بگذرونه جوونی کنه


همه تا حالا با یه جنس مخالف بودن حاضرم قسم بخورم

همین بابات دوس دختر داره


خندیدمو و گفتم:نع من نع بابا از همچین دوستی هایی بدمون میاد


یعنی تو میخوای بگی تا بحال دوس پسر نداشتی؟


مگه اوسگولم کسایی که دوس پسر داشتن چ گلی به سرشون زدن که من نزدم


باتموم شدن حرفم یهوو برام دست زدو گفت:


من همیشه فکر میکردم کم کم تا حالا با سه چهارتا پسر دوس شده باشی،


خندم گرفت و گفتم:اشتبا فکر میکردی من تا بحال با هیچ پسری نبودم


یهو گفت نکنه تا حالا کسی بهت پیشنهاد ندادع؟

حرصم گرفت و گفتم :

برو از پسر عمو علی بپرس ببین فقط بخاطر اینکه به پیشنهادش فکر کنم چیکارا که نکرده.


علی به تو پیشنهاد داده؟
چرا قبول نکردی؟ پسر به این خوشگلی و خوشتیپی


راست میگف علی واقعا خوشگل و جذاب بود چشم و ابروهای مشکی پرپشت پوست گندمی روشن هیکلشم عالی بود


ولی من دختری نبودم که بخوام باهاش رفیق شم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت88 رمان پارادوکس نمیدونم چقدر رفتم و از کدوم سمت رفتم. اما وقتی چشم باز کردم با دیدن مکانی که توش بودم لرز به تنم نشست.. چشمای ترسیدم دور تادور اون تاریکی و از نظر گذروند. قطره های عرق رو کمرم سر میخورد. چرا اینجا بودم؟ برای چی اومده بودم اینجا؟ آب دهنمو…
#پارت89
رمان پارادوکس

ماشین و خاموش کردم و با تن لرزون از ماشین پیاده شدم. دستام به حدی میلرزید که نمیتونستم کلید تو در بچرخونم. بعد سرو کله زدن با در بالاخره بازش کردم و وارد شدم. چشمم به پروانه افتاد که گوشه اتاق تو خودش چنبره زده بود و خوابش برده بود. دلم به حالش سوخت.معلوم نبود چقدر منتظرم موند که اینجوری خوابش برد. ملحفه ی نازکی برداشتم و تنش دادم. خودمم بالشت و پتومو برداشتم و سمت یه گوشه اتاق رفتم تا بخوابم. نیاز داشتم که یکم اروم بگیرم.
تمام ضعف من امشب باید نابود میشد. نمیخواستم فردا تو محل کارم کسی انقدر ضعیف منو ببینه. چشامو بستم و سعی کردم به هیچی فکر نکنم.
******
تازه از در
زده بودم بیرون که گوشیم زنگ خورد. نگاهی به صفحش انداختم که با دیدن اسم میشا لبخندی رو لبم نشست.
دکمه اتصالو زدم  و جواب دادم:
_ سلام خانومممم.
با خنده جواب داد:
_ سلام عزیزم. خوبی؟
_ شکر خدا تو خوبی؟ همه چی روبراهه؟
_ اره . شکر. رفتی شرکت؟
سوار ماشین شدم و گفتم
_ اره. راضی بودن. الانم دارم میرم اونجا.
_ خوب خداروشکر. منم حسابی سفارشتو کردم.
_ زحمتت شد.
_ این چه حرفیه. برو انشالا موفق باشی
_ هیچوقت این لطفتو فراموش نمیکنم.

🍃  @kadbanoiranii
#پارت89


****

یک زمانی تما
شای این آسمانخراش ها چقدر برام لذت بخش و جذاب بود...

زمانی که تازه به اینجا اومده بودم و یک دانشجوی تنها و آس و پاس بودم که هم درس می خوندم و هم کار می‌کردم.

اون موقع میومدم پایین این برج ها می ایستادم و آرزو میکردم یک روز بتونم به طبقات بالاییش برم و از اون بالا شهر رو تماشا کنم.

و حالا دقیقا اینجا ایستادم و آرزوهام رو زندگی میکنم...

چقدر اون
سال ها و اون جوون خام و بی تجربه ی 19 ساله که برای همه چیز ذوق داشت، دور به نظر میرسن و همه چیز برام عادی و بی جذبه شده...

یکی یکی همه ی رویاهام، هدف هام شدن و تک تکشون رو فتح کردم.

هرگز یادم نمیره برای رسیدن به این جایگاه چقد تلاش کردم و سختی کشیدم.

اینکه از کجا به کجا رسیدم...


صدای در رشته ی افکارم رو پاره میکنه.

اجازه ی ورود میدم و به سمت در می‌چرخم.
گوشه ی کتم رو کنار میزنم و یکی از دستامو در جیب شلوارم فرو می برم و با همون ژست منتطر وارد شدن شخص پشت در می‌مونم.


سوفیا با لبخند داخل میاد.
بااینکه هیچ وقت از طرف من جواب این لبخندها رو نمیگیره و جز اخم چیزی ازم ندیده اما همیشه در آداب معاشرت و اخلاق بهترین رفتار رو از خودش نشون میده.
درست مثل یک منشی و دستیار واقعی و کاربلد...

دو قدم جلو میاد و نزدیک میز طویل وسط اتاق می ایسته و میگه :


_Mr Homan!
_Your order was done. I sent the driver. JFK airport...
(آقای هومان!
دستورتون انجام شد. راننده رو فرستادم.
فرودگاه جان اِف کَندی...)


سری تکون میدم و کوتاه میگم :


_You can go.
(میتونی بری.)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت89




انقدر خندیده بودم که دل درد گرفتم

. آخرای خنده ام بود که دوباره صدای مسعود رفت رو مخم:

- من یکی و می شناختم همین جوری هی خندید، بعد نفله شد مرد

به دنبال این حرفش سعید وامیر و خودش زدن زیر خنده.

بهشون نگاه کردم.درست کنارم، روی چمنانشسته بودن.

من چجوری اینارو ندیدم؟!

پس یعنی همه خندیدنای من و دیدن؟

!خاک بر سرم! کاری کردم که این امیر برج زهر مارم بخنده.

تنها کسی که به ظاهر نمی خندید، بابک بود که اونم کله اش تا خشتکش رفته بود پایین واز لرزش شونه هاش کاملا پیدا بود که داره از خنده
می ترکه!!!

اخم غلیظی کردم و چشم غره توپی به همشون رفتم.همه خفه شدن جز مسعود!اسنگ

پا قزوینیه که از رو نمیره!!

!همین جوری از خنده می رفت پایین و می یومد بالا...

بهش زل زدم و گفتم: کسایی که تو می شناسی هم مثل خودت یه تختشون کمه...

پس هیچ اعتباری بهشون نیست!

با این حرفم مسعود خنده اش و قطع کرد و خواست جوابم و بده که سعید با یه لبخند ملیح روی لبش گفت:

دست شما درد نکنه دیگه خانوم شمس پس یعنی منم یه تخته ام کمه؟!

لبخندی زدم و گفتم: البته که نه!!!شما اسثنا تشریف دارین!

سعید با ذوق نیشش و باز کردو دندوناش و به نمایش گذاشت

پوزخندی زدم و گفتم:شما استثناعة ۶-۵ تا تختتون کمه!

یهو جمعشون ترکید!!! تنها کسی که نمی خندید، سعید بود!

با لب و لوچه آویزون زل زده بود به من انقدر ازش بدم میومد.

پسره شوت الدنگ امیر لابه لای خنده اش گفت:

خوردی؟!حالا هسته اش و تف کن!

و خنده اشون شدت گرفت.

پوزخندی به سعید زدم و داشتم از کنار مسعود رد می شدم که برام زیر پایی گرفت

.منم باهوشیاری تمام از روی پاش پریدم و

به راهم ادامه دادم. صدای مسعود و از پشت سرم شنیدم:


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر