کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت57 برا چی میخوای اون عکسی که من ازش دارم مال دوران نامزدی تونه میخوام ببینم توی اخرین عکس مامان هم مثل همیشه بود در کمدمو بازکن توی کشو اخریش یه البوم عکس به رنگ مشکی هس اولین عکس توش دو روز قبلا از زایمان تو انداخته بود زود از تخت اومدم پایین…
#پارت58
میشه یه بگید چه جوری بامامان اشنا شدید هیشکی نمیدونه که شما مامان چه جوری باهم اشناشدید
سال دوم دانشگاه بودم رشته مدیریت بازرگانی
زیاد اهل معاشرت نبودم دوستی توی دانشگاه نداشتم
مامانت به عنوان مهمان وارد دانشگاه شده بود کمتر از دوماه با بیشتر بچه های دانشگاه دوست شده بود
صدای خندهاش همیشه توی حیاط سالن یا کلاس بود
ازش خوشم نمیومد به نظرم جلف بود.
یه روز روی نیمکت دانشگاه تنها نشسته بودم که اومد نشست پیشم
بهش توجهی نکردم مشغول چک کردن جزوهام بودم
بعد ازچند دقیقه بهم گفت
اقای محمدی
نگاهش کردمو گفتم بله
میشه جزوهاتونو بهم بدید کپی کنم
راستش جزوهام کامل نیس تنها کسی که جزوهاش کامله شمایید
جزوهامو جلوش گرفتمو گفتم بله بفرمایید
یه جیغ کوتاهی کشید گفت وای مرسی سعید
ِ
از حرفش تعجب کردم خیلی زود صمیمی شده بود اولین دختری بود که اینجوری اسممو صدا کرد
لبخندی زدم
که مامانت گفت..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
میشه یه بگید چه جوری بامامان اشنا شدید هیشکی نمیدونه که شما مامان چه جوری باهم اشناشدید
سال دوم دانشگاه بودم رشته مدیریت بازرگانی
زیاد اهل معاشرت نبودم دوستی توی دانشگاه نداشتم
مامانت به عنوان مهمان وارد دانشگاه شده بود کمتر از دوماه با بیشتر بچه های دانشگاه دوست شده بود
صدای خندهاش همیشه توی حیاط سالن یا کلاس بود
ازش خوشم نمیومد به نظرم جلف بود.
یه روز روی نیمکت دانشگاه تنها نشسته بودم که اومد نشست پیشم
بهش توجهی نکردم مشغول چک کردن جزوهام بودم
بعد ازچند دقیقه بهم گفت
اقای محمدی
نگاهش کردمو گفتم بله
میشه جزوهاتونو بهم بدید کپی کنم
راستش جزوهام کامل نیس تنها کسی که جزوهاش کامله شمایید
جزوهامو جلوش گرفتمو گفتم بله بفرمایید
یه جیغ کوتاهی کشید گفت وای مرسی سعید
ِ
از حرفش تعجب کردم خیلی زود صمیمی شده بود اولین دختری بود که اینجوری اسممو صدا کرد
لبخندی زدم
که مامانت گفت..
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت57 رمان پارادوکس وارد دستشویی شدمو در بستم. شیر اب و باز کردم و با دستام ابو پاشیدم تو صورتم. سرمو بلند کردم که نگاهم به اینه افتاد. بغض بدی به گلوم چنگ زد.یه قطره اشک همراه با قطره های اب از رو گونم چکید.حمید حتی نزاشت یه مدت بگذره.بلافاصله با دخترعمش…
#پارت58
رمان پارادوکس
_ خوبم میشا. حالا ایشون بگن من چیکار کنم؟ اجازه میدن کارمو بکنم یا نه؟
اخمای هانیه رفته بود توهم.میشا رو بهش گفت:
_ هانیه جان نگران نباش. آمین کارش عالیه. تو امشب خیلی خوشگل میشی.
و پشت بندش چشمکی برای هانیه زد. با این کارش انگار هانیه اروم شده باشه اخماشو باز کرد و بی حرف اجازه داد تا کارمو بکنم. اما من هر کاری میکردم اخمام باز نمیشد ..
بی حرف اضافه شروع کردم به ارایش صورتش. خدا میدونه که چقدر خودمو کنترل کردم تا همه ی غیض و عصبانیتمو رو صورت این دختره ی لوس و پرو خالی نکنم. بدون اینکه متوجه بشه چند تا نفس عمیق کشیدمو سعی کردم فراموش کنم هر اتفاقی که افتاده بود. تمام حواسمو جمع کارم کردم. میخواستم بهش بفهمونم که حسابی تو کارم ماهر هستم. شاید به قول حدیث نیاز داشتم به بقیه ثابت کنم که منم توانایی های بالایی دارم.
نمیدونم چقدر رو صورتش مشغول بودم که بالاخره کارش تموم شد. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم رفتم سراغ موهاش. چند بار موهاشو باز و بسته کردم تا ببینم چه مدلی به صورتش میاد. انقدر اینکارو کردم که بالاخره مدل دلخواهمو پیدا کردم و مشغول درست کردنش شدم.
اخرین گیره رو به موهاش زدمو اروم گفتم:
_ تموم شد.
بعد خودم ازش فاصله گرفتم. از رو صندلی بلند شد و نگاهی به آینه انداخت. برق چشماش نشون از رضایتش داشت اما غرورش اجازه نمیداد که تعریف کنه. پوزخندی زدمو رومو ازش گرفتم با صدای سوت میشا برگشتم سمتش:
_ واوو چه کردی دختر. مثل همیشه عالی.
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_ لطف داری.
روبه هانیه گفت:
_ نظر خودت چیه؟
تابی به موهاش دادو با ناز گفت:
_ بد نشده. البته حمید باید نظر بده.
و نگاه پلیدشو به چشمام دوخت.
بی تفاوت زل زدم بهشو گفتم:
_ انشالا اقادامادخوشش میاد.من همه ی تلاشمو کردم.
بی حرف نگام کرد و منم راهمو سمت اتاق استراحتمون کج کردم. فکر میکرد الان میشینم بخاطر از دست دادن حمید زار میزنم. خیلی وقت بود که به خودم فهمونده بودم ما سهم هم نبودیم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_ خوبم میشا. حالا ایشون بگن من چیکار کنم؟ اجازه میدن کارمو بکنم یا نه؟
اخمای هانیه رفته بود توهم.میشا رو بهش گفت:
_ هانیه جان نگران نباش. آمین کارش عالیه. تو امشب خیلی خوشگل میشی.
و پشت بندش چشمکی برای هانیه زد. با این کارش انگار هانیه اروم شده باشه اخماشو باز کرد و بی حرف اجازه داد تا کارمو بکنم. اما من هر کاری میکردم اخمام باز نمیشد ..
بی حرف اضافه شروع کردم به ارایش صورتش. خدا میدونه که چقدر خودمو کنترل کردم تا همه ی غیض و عصبانیتمو رو صورت این دختره ی لوس و پرو خالی نکنم. بدون اینکه متوجه بشه چند تا نفس عمیق کشیدمو سعی کردم فراموش کنم هر اتفاقی که افتاده بود. تمام حواسمو جمع کارم کردم. میخواستم بهش بفهمونم که حسابی تو کارم ماهر هستم. شاید به قول حدیث نیاز داشتم به بقیه ثابت کنم که منم توانایی های بالایی دارم.
نمیدونم چقدر رو صورتش مشغول بودم که بالاخره کارش تموم شد. لبخندی از سر رضایت زدم و بعد بدون اینکه حرف دیگه ای بزنم رفتم سراغ موهاش. چند بار موهاشو باز و بسته کردم تا ببینم چه مدلی به صورتش میاد. انقدر اینکارو کردم که بالاخره مدل دلخواهمو پیدا کردم و مشغول درست کردنش شدم.
اخرین گیره رو به موهاش زدمو اروم گفتم:
_ تموم شد.
بعد خودم ازش فاصله گرفتم. از رو صندلی بلند شد و نگاهی به آینه انداخت. برق چشماش نشون از رضایتش داشت اما غرورش اجازه نمیداد که تعریف کنه. پوزخندی زدمو رومو ازش گرفتم با صدای سوت میشا برگشتم سمتش:
_ واوو چه کردی دختر. مثل همیشه عالی.
لبخندی به روش پاشیدم و گفتم:
_ لطف داری.
روبه هانیه گفت:
_ نظر خودت چیه؟
تابی به موهاش دادو با ناز گفت:
_ بد نشده. البته حمید باید نظر بده.
و نگاه پلیدشو به چشمام دوخت.
بی تفاوت زل زدم بهشو گفتم:
_ انشالا اقادامادخوشش میاد.من همه ی تلاشمو کردم.
بی حرف نگام کرد و منم راهمو سمت اتاق استراحتمون کج کردم. فکر میکرد الان میشینم بخاطر از دست دادن حمید زار میزنم. خیلی وقت بود که به خودم فهمونده بودم ما سهم هم نبودیم.
@kadbanoiranii
#پارت58
رفتارش، نگاهش وحتی حالات صورتش هیچکدوم شبیه ساشایی نیست که من میشناختم.
حرکاتشو دنبال میکنم.
مثل شب خواستگاری، روی صندلی جلوی میز آرایشم میشینه.
انگشت هاشو درهم قفل میکنه و کمی به جلو متمایل میشه و می پرسه :
_حالت خوبه؟؟
(کمی گلایه که بد نیست!!.. هست؟)
_از احوال پرسیای شما...
_جویای احوالت بودم، یکم کارام زیاد بود...
_بله مادرت گفت... ولی تو همیشه میگفتی من اولویتم برات... فک نمیکنم یه زنگ زدن اونقد زمان ببره.. ، هوم؟!
نگاهشو به چشمام میده.
میدونم که دلخوری تو چهره ام مشخصه...
_درست میگی!..
منتظر نگاهش میکنم :
_نیاز به زمان داشتم...
زمان برای فکر کردن.
برای کنار اومدن...
دلم به شور می افته از این حرف ها با این لحن سرد :
_خیلی سخته چیزایی که میخام بگم اما خودت بهم گفته بودی از حاشیه رفتن و مقدمه چینی خوشت نمیاد پس...
آب دهنمو قورت میدم و اصلا دلیل ترس و دلهره ام رو نمی فهمم...
کلمات رو بی وقفه و پشت هم ردیف میکنه... :
_ببین نيلو ، ما دوران خوبی رو باهم گذروندیم.
روزهای قشنگ و به یاد موندنی ای رو پشت سر گذاشتیم.
تو انتخاب قلب من بودی، عاشقت شدم چون..... چون هیچ نقصی نداشتی...
اما الان...
من این چند روز خیلی فکر کردم.
به همه چی.. .
میدونم که تو درک میکنی....
ما نمیتونیم ادامه بدیم...چون....
تو....تو الان.... یه فرد معلولی...
نفسی میگیره....
ناباورانه نگاهش میکنم و اون باز مسلسل واژه ها رو به طرفم نشونه میره :
_میدونی زندگی با فردی مثل تو خیلی سخت خواهد بود...
سخت که میگم برای یک لحظه اشه!
من زنی میخام که سالم باشه، که بتونه در کنارم راه بره نه زنی که مجبور باشم روی کولم جا به جاش کنم...
من مدت باقی مونده ی صیغه رو می بخشم...
این مدتم که اتفاق خاصی بینمون رخ نداده که نگرانش باشیم...
تو عاقلی
مطمئنم کاملا درکم میکنی.
رابطه مون توی همین اتاق شروع شد و همین جا هم....
تموم میشه....
بلند میشه، نزدیکم میاد، بالای سرم می ایسته و من برای نگاه کردن بهش سرمو بالا میارم
چقدر غریبه اس... چقدر.... :
_تو فرصت اینو داری که با یک فرد مثل خودت ازدواج کنی و من هم همین طور...
برای تحقیر بیشتر، اینجور از بالا به من خیره شده و دست از خنجر زدن بر نمیداره؟!!
__دختره کاملی که دل منو برد الان یه نقص بزرگ داره و من نمیتونم باهاش کنار بیام...
هر قدمی که به سمت در برمیداره انگار روی غرور و شخصیت من فرود میاد...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
رفتارش، نگاهش وحتی حالات صورتش هیچکدوم شبیه ساشایی نیست که من میشناختم.
حرکاتشو دنبال میکنم.
مثل شب خواستگاری، روی صندلی جلوی میز آرایشم میشینه.
انگشت هاشو درهم قفل میکنه و کمی به جلو متمایل میشه و می پرسه :
_حالت خوبه؟؟
(کمی گلایه که بد نیست!!.. هست؟)
_از احوال پرسیای شما...
_جویای احوالت بودم، یکم کارام زیاد بود...
_بله مادرت گفت... ولی تو همیشه میگفتی من اولویتم برات... فک نمیکنم یه زنگ زدن اونقد زمان ببره.. ، هوم؟!
نگاهشو به چشمام میده.
میدونم که دلخوری تو چهره ام مشخصه...
_درست میگی!..
منتظر نگاهش میکنم :
_نیاز به زمان داشتم...
زمان برای فکر کردن.
برای کنار اومدن...
دلم به شور می افته از این حرف ها با این لحن سرد :
_خیلی سخته چیزایی که میخام بگم اما خودت بهم گفته بودی از حاشیه رفتن و مقدمه چینی خوشت نمیاد پس...
آب دهنمو قورت میدم و اصلا دلیل ترس و دلهره ام رو نمی فهمم...
کلمات رو بی وقفه و پشت هم ردیف میکنه... :
_ببین نيلو ، ما دوران خوبی رو باهم گذروندیم.
روزهای قشنگ و به یاد موندنی ای رو پشت سر گذاشتیم.
تو انتخاب قلب من بودی، عاشقت شدم چون..... چون هیچ نقصی نداشتی...
اما الان...
من این چند روز خیلی فکر کردم.
به همه چی.. .
میدونم که تو درک میکنی....
ما نمیتونیم ادامه بدیم...چون....
تو....تو الان.... یه فرد معلولی...
نفسی میگیره....
ناباورانه نگاهش میکنم و اون باز مسلسل واژه ها رو به طرفم نشونه میره :
_میدونی زندگی با فردی مثل تو خیلی سخت خواهد بود...
سخت که میگم برای یک لحظه اشه!
من زنی میخام که سالم باشه، که بتونه در کنارم راه بره نه زنی که مجبور باشم روی کولم جا به جاش کنم...
من مدت باقی مونده ی صیغه رو می بخشم...
این مدتم که اتفاق خاصی بینمون رخ نداده که نگرانش باشیم...
تو عاقلی
مطمئنم کاملا درکم میکنی.
رابطه مون توی همین اتاق شروع شد و همین جا هم....
تموم میشه....
بلند میشه، نزدیکم میاد، بالای سرم می ایسته و من برای نگاه کردن بهش سرمو بالا میارم
چقدر غریبه اس... چقدر.... :
_تو فرصت اینو داری که با یک فرد مثل خودت ازدواج کنی و من هم همین طور...
برای تحقیر بیشتر، اینجور از بالا به من خیره شده و دست از خنجر زدن بر نمیداره؟!!
__دختره کاملی که دل منو برد الان یه نقص بزرگ داره و من نمیتونم باهاش کنار بیام...
هر قدمی که به سمت در برمیداره انگار روی غرور و شخصیت من فرود میاد...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت58
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم و گفتم:هان؟!
با خنده گفت:فقط داری میای، دم در حواست به این عشاق خاطرخواهت باشه، یه وقت نرن زیر دست
و پات
خندیدم و گفتم:کوفت ابرو بمیر. تو که دلقک تری انیم ساعت دیگه دم درم.
باشه دیر نکنی منگول! بای.
- بای. منگولم خودتی.
بعد از قطع کردن گوشی، به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.
یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و از روی تخت برداشتم.
برای آخرین بار یه نگاه به خودم توی آینه کردم.
همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم.
به سمت در ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
- خانوم کجا تشریف می برن؟!
با شنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد.
به سمت مامان برگشتم و در حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن و داشته باشم، گفتم:با آرزو میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم ارزو، لبخندی زد و گفت: باشه پس زود برگرد عزیزم.
که مامان مثل چشماش به آرزو اعتماد داشت
. مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!!
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خداحافظی از خونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و در حیاط و باز کردم. آرزو هنوز نیومده بود.
یه ۱۰ دیققه ای منتظرش موندم.
تقصیر خودمه دیگه که انقدر زود حاضر شدم!
!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه ۲۰ دقیقه دیگه!
سوار ماشین آرزو شدم و با نیش باز بهش سلام کردم.
با نیش باز تر از خودم جوابم و داد:
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
کلافه گوشی و دوباره سمت گوشم بردم و گفتم:هان؟!
با خنده گفت:فقط داری میای، دم در حواست به این عشاق خاطرخواهت باشه، یه وقت نرن زیر دست
و پات
خندیدم و گفتم:کوفت ابرو بمیر. تو که دلقک تری انیم ساعت دیگه دم درم.
باشه دیر نکنی منگول! بای.
- بای. منگولم خودتی.
بعد از قطع کردن گوشی، به سمت کمد لباسام رفتم و سریع آماده شدم.
یه آرایش ملایمم کردم و کیفم و از روی تخت برداشتم.
برای آخرین بار یه نگاه به خودم توی آینه کردم.
همه چی خوبه...از اتاق خارج شدم.
به سمت در ورودی خونه رفتم تا بزنم به چاک که صدای مامان سرجام میخکوبم کرد:
- خانوم کجا تشریف می برن؟!
با شنیدن صدای مامان قیافه ام مچاله شد.
به سمت مامان برگشتم و در حالیکه سعی می کردم مظلوم ترین لحن ممکن و داشته باشم، گفتم:با آرزو میخوایم بریم بیرون.
مامان باشنیدن اسم ارزو، لبخندی زد و گفت: باشه پس زود برگرد عزیزم.
که مامان مثل چشماش به آرزو اعتماد داشت
. مامان مام که همه رو دوست داره الا دختر خودش!!!
چشم بلند بالایی گفتم و بعداز خداحافظی از خونه زدم بیرون.
از حیاط گذشتم و در حیاط و باز کردم. آرزو هنوز نیومده بود.
یه ۱۰ دیققه ای منتظرش موندم.
تقصیر خودمه دیگه که انقدر زود حاضر شدم!
!وقتی گفت نیم ساعت دیگه یعنی نیم ساعت دیگه، نه ۲۰ دقیقه دیگه!
سوار ماشین آرزو شدم و با نیش باز بهش سلام کردم.
با نیش باز تر از خودم جوابم و داد:
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر