کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.3K links
Download Telegram
#پارت563

_ نيلوفر که اومد....
یه اتفاقایی افتاد که.....


مکث میکنه و پلک روی هم میفشاره و بالا و پایین شدن سیبک گلوش از چشمم دور نمی مونه...
اون هومان ترسناک رو به یاد میاره!
اون روزها رو مرور میکنه و اذیت میشه...!
آبروریزی آنا تو شرکتش...
شکنجه ی آنا....
اون پرتگاه و من ...

یادم نمیره زمانی رو که هومان گفت هیچ وقت بابت کاری که با من کرد، خودش رو نمی بخشه....!
اما من بخشیدمش...
همون موقع که برام لبخند زد...
همون موقع که فهمیدم چه نقاب سختی به چهره داره!

نفسمو رها میکنم و یک قدم فاصله ی بینمون رو جبران میکنم و بی خیالِ اطرافمون، انگشتای ظریفم رو بین پنجه هاش قفل میکنم...

چشم باز میکنه و لبخندم رو با لبخندی کمرنگ جواب میده...

بدون اینکه دستمو رها کنه، سمت بابا میچرخه و اینبار مصمم تر میگه :


_ عمو مجتبی!
وقتی دخترتو آوردی و دست من سپردی... خودت نفهمیدی اما پای عشق و احساس رو به خونم باز کردی...
منم نفهمیدم....
اصلا نفهمیدم کِی دل باختم به دخترت!! ....
اصلا کِی قلبِ من احیا شد که بخواد بلرزه برای کسی؟!!...
دختر یکی یدونت ، منو به اینجا کشونده...
دیگه نمیتونم بدون اون زندگی کنم....
اومدم تا دلیل زندگیمو ازتون خواستگاری کنم...!


😍😭

نفس ها در سینه حبس میشه و ثانیه ها کندتر از هرزمانی میگذره...

بی تابی و تلاطمم رو، با فشار به دست هومانی که خونسرد و آروم کنارم ایستاده، تسکین میدم و به بابا و مامان که نگاهشون روی ما در گردشه، خیره میشم اما ناگهان ...

با غرش عصبیِ عمو محمد، دلم هُری پایین میریزه :


_ تمومش کن پسر!
این بازی رو راه انداختی آبروی منو ببری؟!!
داری از عشق و عاشقی سو استفاده میکنی که به هدفت برسی و ضربتو بزنی؟!..... یا شاید هم زدی!!!
ما نيلوفرو فرستادیم اونجا برای درمان، نفرستادیم که تو.......... استغفر الله !!

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
#پارت563



با انگشت اشاره به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم:

شیدا مسعود و مجبور کرد که باهاش بره شمال؟

سری به علامت تایید تکون داد...

- در طول سفر شیدا خیلی مسعود و اذیت کرد...

حتی یه بار مسعودو مجبور کرد که کولش کنه

!! مسعود بیچاره هم از بس بچه مظلومی بود هیچی نمی گفت...

شیدا بازم اذیتش می کرد..

یه روز صبح رو سرش آب ریخت و بیدارش کرد...

مسعود بازم چیزی نگفت اما..


لبخند شیطونی زدو ادامه داد:

- خب هر کسیم به آستانه تحملی داره دیگه... بالاخره کاسه صبر مسعود لبریز شد و... پوفی کشیدم و کلافه گفتم:و؟!

لبخند شیطون روی لبش پررنگ تر شد...

خم شدو دستاش و تا آرنج کرد تو آب..وا!!

این چشه؟!!رسما دیوونه شد رفت قاطی باقالیا!!

چرا خم شده و دستاش و کرده تو آب؟؟

وایسا ببینم.... وقتی یکی اینجوری دستاش و می کنه تو آب و روبروی یکی دیگه وایمیسه یعنی اینکه...

یعنی اینکه می خواد روش آب بریزه؟!!وای نه!!!


@kadbanoiranii