کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29K videos
95 files
43.3K links
Download Telegram
#پارت530

خودمو جمع و جور میکنم و فکرامو به گوشه و کنار ذهنم میفرستم و مشتاقانه به سمت ایلیا که جلوی در و پشت بهم ایستاده، میرم...


شاید اگه هنوز بچه بودم...اگه تا این حد بزرگ نشده بودم که عاشق بشم و مردی رو برای زندگیم انتخاب کنم... بی ملاحظه می دویدم و دستامو دور کمرش حلقه میکردم و محکم بغلش می گرفتم و سرمو به کتفش تکیه میدادم اما....

نمیدونم چرا دیگه نمیتونم اینکارو کنم...!
واقعا نمیدونم...
فقط حسی هست که منو منع میکنه از رفتار های سبک سرانه و بی قید و بند بچگانه ی قبل ...

از صدای قدم هام به طرفم برمیگرده...
پر شور بهش سلام میکنم...
لبخندم بی جواب می‌مونه و سلام سرسری میده...
حرصم میگیره...!
دوس دارم سرش داد بزنم (چرا ایلیا؟!
چرا انقد غیر دوستانه و دلگیر رفتار میکنی؟!)
اما سکوت میکنم تا یه فرصت مناسب...

بیرون میرم و در حیاطو به هم می کوبم.

درو برام باز میزاره و بدون نیم نگاهی به سمتم، ماشینو دور میزنه و پشت رل میشینه.

عادت به این رفتار و کم توجهی ایلیا ندارم!
اعصابمو تحریک میکنه...
نفسمو پر حرص فوت میکنم و سوار میشم و درو محکم میبندم که شونه های ایلیا میپره و با اخم میگه :


_ اینجوری داغون نمیشه، محکم تر بکوب!!


کنایه میزنه اما من با لجبازی و تخس درو باز میکنم و محکم تر از قبل میبندم و خندمو قورت میدم...!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت530




1- ا مساوی...ضایع شدن من توسط مسعود جلوی استاد حسینی پنچر کردن ماشین مسعود..

. تو دستشویی گیر افتادن من...

شکستن شیشه عطر... به هم زدن رابطه مسعود با هستی و مونا.. سوتی های من...

پوزخندهای مسعود...حرفامون... کل کلامون...

دعواهامون...همه اتفاقات درست مثل یه فیلم با سرعت باد از ذهنم عبور کرد...

خندیدم و گفتم:دوباره؟!

خندید و دستاش و به علامت تسلیم بالا برد...

بین خنده هاش گفت:نه توروخدا...ما تازه صلح کردیم!!

خنده اش که تموم شد، نگاه گذرایی به هال انداخت و گفت: امیر و آرزو کجان؟؟

شونه ای بالا انداختم و گفتم: نمی دونم...


و به سمت یخچال رفتم...درش و باز کردم و نگاهی به داخلش انداختم...

مسعود از آشپزخونه خارج شد و به سمت اتاق رفت..

.منم کره و خامه و پنیر واین جوری چیزارو از یخچال بیرون آوردم

و میز صبحونه رو چیدم..

به سمت سماور رفتم تا چایی دم کنم. قوری روی


@kadbanoiranii