کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23K photos
28.4K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت50 رمان پارادوکس نمیخواستم مامان بفهمه که خودم از خدامه که دیگه تنها نباشم. با یه حالتی که انگار برام اهمیتی نداره گفتم: _ باید با پروانه صحبت کنم. شاید یه تعارف زده. من که نباید جدی بگیرم. نگاهی به ساعت انداختم. مامان خواست حرفی بزنه که گفتم: _ قربونت…
#پارت51
رمان پارادوکس

_وای مامان انقدر حواسم پرت شد که باز قولم به ارزو رو فراموش کردم. گفتم ده دقیقه دیگه برمیگردم پیشش. الان نیم ساعت شده و من نرفتم.
_ خیلی خب. یه جور زدی تو سرت فکر کردم چیشده. امشب ارزو رو هم میارم خونتون با خودم.
دیگه چشام بیشتر ازین بیرون نمیزد. امکان نداشت مامان کسیو با خودش بیرون ببره. چون میگفت مسئولیتش زیاده. حالا میخواست ارزو رو بیاره خونه ما؟ با دهنی که از تعجب باز مونده بود پرسیدم:
_ مامان حالت خوبه؟
چپ چپ نگام کردو گفت:
_ بده دارم بدقولی تورو جبران میکنم؟ بیا و خوبی کن. اصن نمیخواد ببریمش.
دستامو به حالت تسلیم اوردم بالا.
_ باشه باشه. مامانی چرا عصبانی میشی؟ فقط برام سوال شد همین. حالا بریم؟
_ اره بریم. ارزو هم دم در امادس.
با اینکه خیلی مشکوک میزدن اما سعی کردم به خودم بقبولونم که من زیادی مشکوکم. با دیدن ارزو تو اون لباس پرنسسی صورتی رنگ دلم براش ضعف رفت. دویدم سمتشو محکم بغلش کردم.
دلم میخواست بچلونمش. بلند جیغ میزد و میخندید. بریده بریده گفت:
_ وای.. وای خاله نتون.. خاله ملدم از خنده..
شیرین زبونیاش خوردنی ترش میکرد. محکم لپشو بوسیدم که با جیغ گفت:
_ خاله لپمو کندی..
خندیدمو گفتم:
_ شانس اوردی نخوردمت. وگرنه لپ کندن که چیز بزرگی نیست.
از زیر دستم فرار کرد و دوید سمت مامان فاطمه. منم جوری که مثلا دارم دنبالش میکنم پشتش دویدم.
_ مامانیی مامانی.. خاله آمین میخواد منو بخولهههه.
بعد خودشو پرت کرد تو بغل مامان فاطمه. اونم دستاشو دورش حلقه کرد و گفت:
_ مگه کسیم جرئت داره دختر منو بخوره؟
بعد همونجور که ارزو تو بغلش بود سمت ماشین رفت. منم چشمکی برای این دختر شیرین زبون زدمو با خنده پشت سرشون راه افتادم
@kadbanoiranii
#پارت51


تا نزدیک در اتاق میره...

می ایسته و دو سه قدم عقب گرد میکنه و به سمتم برمی گرده و میگه :


_نیومدنم توو این دو روز......
من قبل از اینکه به هوش بیای از این موضوع باخبر شدم و.... خب
خیلی سخت بود باورش..... من با خوش خیالی منتظر موندم تا اشتباه باشه اما....
وقتی شنیدم تشخیص دکترت درست از آب در اومده......
بیخیال... فقط خواستم بدونی زمان خریدم که بتونم باهات رو به رو بشم...یعنی باید قبولش میکردم چون هنوز خیال می‌کردم این یه کابوسه و وقتی بیدار بشم تموم میشه...
حال درستی نداشتم.
ببخشید عزیزم...


بعد دستی به نشونه ی خداحافظی برام تکون میده و میره.



************************


ویلچر روبروم مثل خاری در چشمم فرو میره و من باز خودمو نمی شکنم و لبخندمو حفظ میکنم.


مامان لباس های بد رنگ بیمارستان رو از تنم در میاره و با لباس هایی که از خونه برام آورده عوضشون میکنه.

بالاخره بعد از یک هفته قراره از این محیطِ کسل کننده و زجر آور خلاص بشم.

مامان میخاد دکمه هامو ببنده که اجازه نمیدم و با لبخند میگم :

_خودم میتونم مامان جانم... پاهام مشکل داره، دستام که سالمه.

گویا با این حرفم ناراحت میشه و چهره در هم میکشه.

دکمه هامو یکی یکی می بندم و برای اینکه مامانو از اون حال و هوا خارج کنم میگم :

_عه مامان اینجوری گرفته نباش دیگه میدونی که طاقت ندارم، بخند گل دخترت داره برمیگرده خونه...

غم لونه کرده تو چشماشو دوس ندارم...
نمیخام بخاطر من، مامانِ همیشه سره حالم اینجوری گرفته باشه.

دستامو دراز میکنم و روی گونه هاش میزارم و میگم :

_مامان باور کن این چشمای غمگین تو خیلی بیشتر از وضعیتم، عذابم میده پس جون نيلو بخند بزار دلم خوش باشه...


لبخند زورکی تحویلم میده و مچ دستامو میگیره و از گونش فاصله میده و میگه :

_فداتشم، جونت سلامت باشه، صد بار نگفتم قسم نده...!!...

چشمام به سوی نمناک شدن میرن که جلوشو میگیرم و پشت دست مامان رو می بوسم.

بابا چند ضربه به در اتاق میزنه و وارد میشه.

_مادر و دختر! بقیه غیبتاتون بمونه برای خونه. اینم برگه ی ترخیص...

کاغذی که دستش گرفته رو تکون میده...


چقدر بده که خوشحالی بابا هم ظاهری و وقتی چشمش به ویلچر میفته صورتش سخت میشه.

مامان یک طرف و بابا طرف دیگه ام می ایسته و بلندم میکنن و روی این صندلی چرخدار قرار میدن.

خدا رو شکر میکنم که وزن زیادی ندارم و تحمل و جا به جا کردن هیکل نحیفم براشون خیلی سخت نیست، اما با این حال.....


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت51




مسعود که دید چاره ای نداره و اگه یه ذره دیگه بمونه،

حسینی دکوراسیونش و میاره پایین، به
ناچار بلند شد و

به سمت در کلاس رفت.

حسینی ادامه داد:

- و شما خانوم شمس به خاطر بی انظباطیتون باید تشریف ببرید بیرون.


مسعود توهم به خاطر


مسخره بازیت باید بقیه کلاس و تو حیاط دانشگاه سر کنی هر دوتون هم جلسه بعدی حق پا گذاشتن تو کلاس و ندارین

تا من تكليفتون رو روشن کنم احالا هم بیرون!


و بعد بی توجه به من و مسعود ، به سمت تخته رفت و شروع کرد به درس دادن

این یعنی برید گمشید بیرون اعصابتون و ندارم!

من زودتر از مسعود از کلاس خارج شدم.

بعد از من مسعود اومد بیرون و درو بست.

زیر لبی گفت:اینم خله ها!


تصمیم گرفتم هرچی که دق و دلی دارم ازش، سرش خالی کنم

عصبی گفتم: خل تویی نه اون بیچاره!

مسعود اخمی کرد و با صدایی عصبی و تهدید آمیز گفت: نشنیدم چی گفتی!؟

- من وظیفه ای ندارم هر جمله ام و دوبار برای شما تکرار کنم جناب ناشنواء الدوله.

مسعود پوزخندی زد و روی پاشنه پاش چرخید

. داشت می رفت به سمت راه پله که با صدای من متوقف شد:

- کجا میری؟!وایساا می خوام باهات حرف بزنم.

بالحن مسخره ای که واقعا رو مخم بود، گفت: فکر نمی کنی سختت باشه

با ناشنواء الدوله حرف بزنی ؟!

آخه باید هر جمله ات و دو بار برام تکرار کنی؟

باصدای محکم وجدی گفتم:نه،سختم نیست!

با این حرفم، مسعود به سمتم برگشت و زل زد تو چشمام وگفت:می شنوم.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر