#پارت509
لب مرز جنونم و احساس خفگی میکنم...
از شر دکمه های پیراهنم خلاص میشم و بازشون میکنم و دستی به گردن دردناک و داغم میکشم...
نگاهم تو سالن میچرخه و خرابکاری چند دقیقه ی قبلم رو تماشا میکنم...
میز و بطری مشروب و گلس های شکسته...!
کوسن های به هم ریخته...!
حسام کنار کانتر وایساده و به محض اینکه نگاهم بهش میفته، با تاسف سر تکون میده و با احتیاط جلو میاد :
_ اگه آروم شدی و خشمت فروکش کرده یه چیزی میخوام بگم!
هنوز به هم ریخته ام و سرم پر از فکر به نيلوفر و دِلیه که همین حالا براش تنگ شده! اما بی حوصله روی کاناپه میشینم و سرمو بین دستام میگیرم و با صدایی ضعیف از حسام میخوام حرفشو بزنه :
_ بگو... میشنوم...
بالای سرم میاد و لیوان آبی به سمتم میگیره :
_ پروازش مستقیم نیست!
تو قطر توقف داره!
به آنی سرمو بالا میارم و لیوان خالی رو به دستش میدم و بلند میشم :
_پس چرا الان داری میگی؟؟؟؟!!!
به دور و بر اشاره میکنه و میگه :
_بهش نیاز داشتی پسر!
حرف حق جواب نداره!
حرفشو قبول دارم و بهش خورده نمیگیرم.
همین که این خبر خوبو بعد این جنجال بهم داده برام کافیه...
دیگه نمیزارم نيلوفر از دستم بره!
با دست سالمم مشت آرومی به شکمش میزنم و همونطور که به سمت اتاق میرم، میگم:
_ بلیت بگیر!
میرم دنبالش!
صدای متعجبشو پشت سر میزارم :
_مطمئنی هومان؟!!
پیش از اینکه درو ببندم جدی و مصمم جوابش رو میدم :
_ حتی یک درصدم شک ندارم!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
لب مرز جنونم و احساس خفگی میکنم...
از شر دکمه های پیراهنم خلاص میشم و بازشون میکنم و دستی به گردن دردناک و داغم میکشم...
نگاهم تو سالن میچرخه و خرابکاری چند دقیقه ی قبلم رو تماشا میکنم...
میز و بطری مشروب و گلس های شکسته...!
کوسن های به هم ریخته...!
حسام کنار کانتر وایساده و به محض اینکه نگاهم بهش میفته، با تاسف سر تکون میده و با احتیاط جلو میاد :
_ اگه آروم شدی و خشمت فروکش کرده یه چیزی میخوام بگم!
هنوز به هم ریخته ام و سرم پر از فکر به نيلوفر و دِلیه که همین حالا براش تنگ شده! اما بی حوصله روی کاناپه میشینم و سرمو بین دستام میگیرم و با صدایی ضعیف از حسام میخوام حرفشو بزنه :
_ بگو... میشنوم...
بالای سرم میاد و لیوان آبی به سمتم میگیره :
_ پروازش مستقیم نیست!
تو قطر توقف داره!
به آنی سرمو بالا میارم و لیوان خالی رو به دستش میدم و بلند میشم :
_پس چرا الان داری میگی؟؟؟؟!!!
به دور و بر اشاره میکنه و میگه :
_بهش نیاز داشتی پسر!
حرف حق جواب نداره!
حرفشو قبول دارم و بهش خورده نمیگیرم.
همین که این خبر خوبو بعد این جنجال بهم داده برام کافیه...
دیگه نمیزارم نيلوفر از دستم بره!
با دست سالمم مشت آرومی به شکمش میزنم و همونطور که به سمت اتاق میرم، میگم:
_ بلیت بگیر!
میرم دنبالش!
صدای متعجبشو پشت سر میزارم :
_مطمئنی هومان؟!!
پیش از اینکه درو ببندم جدی و مصمم جوابش رو میدم :
_ حتی یک درصدم شک ندارم!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت509
کلافه گفتم:د بذارم زمین دیگه مسعود!!
اگه ارزو و امیر من و تو رو تو این وضعیت ببینن واسمون بد میشه ها!!
خندید و گفت: پس بگو تو به خاطر ترس از امیر و آرزو می خوای بیای پایین..
.وگرنه که اون بالا خیلی بهت خوش می گذره!!
جیغ خفیفی زدم و گفتم: مسعود تو رو جونه رعنا جون بذارم زمین...
الان می رسیم به آرزو اینا شرفم میره کف پام!!
سرخوش خندید و گفت: حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم از اون بالا بیارمت پایین!
حالا مطمئنی می تونی راه بری؟
پوفی کشیدم و گفتم: آره..
مسعود با احتیاط روی زمین زانو زدو گفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظر به مقصد رسید!!
لبخندی زدم و از کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی و در آوردم و به دست مسعود دادم...
@kadbanoiranii
کلافه گفتم:د بذارم زمین دیگه مسعود!!
اگه ارزو و امیر من و تو رو تو این وضعیت ببینن واسمون بد میشه ها!!
خندید و گفت: پس بگو تو به خاطر ترس از امیر و آرزو می خوای بیای پایین..
.وگرنه که اون بالا خیلی بهت خوش می گذره!!
جیغ خفیفی زدم و گفتم: مسعود تو رو جونه رعنا جون بذارم زمین...
الان می رسیم به آرزو اینا شرفم میره کف پام!!
سرخوش خندید و گفت: حیف که به جونه مامانم قسم خوردی وگرنه قصد نداشتم از اون بالا بیارمت پایین!
حالا مطمئنی می تونی راه بری؟
پوفی کشیدم و گفتم: آره..
مسعود با احتیاط روی زمین زانو زدو گفت:بیا پایین که وسیله نقله موردنظر به مقصد رسید!!
لبخندی زدم و از کولش پایین اومدم...کوله کوهنوردی و در آوردم و به دست مسعود دادم...
@kadbanoiranii