#پارت5
بالاخره رسیدم خونه در خونه رو بازکردم رفتم سمت پارکینگ دعا دعا میگرد ماشین بابا نباشه ولی بود
پس برای تحقیر شدن خودمو اماده کردم از پارکینگ به سمت اسانسور رفتم در اسانسور رو بازکردم سوار اسانسور شدم طبقه 8 رو زدم
وقتی صدا گوینده اسانسور اومد که گفت طبقه هشتم دلم هری ریخت از اسانسور اومدم بیرون درو بستم
کفشاموبو دراوردم تو جاکفشی گذاشتم کلیدمو از جیبم دراوردم درو با دستای لرزون بازکردم
درو که باز کردم دیدم بابا توی پذیرایی روی مبل نشسته کنترل هم دستشه و داره هی شبکه ها رو بالا پایین میکنه
هنو متوجه اومدنم نشده بود در خونه رو که بستم باصدای درروشو به سمت من برگردون
باصدای که بزور خودمم میشنیدم بهش سلام دادم و گفت
-به به خانوم محمدی بفرمایید قدم رنجه کردید میشه بگید تا الان کدوم گوری بودید؟
-بخدا مدرسه بودم
بااین حرفم زود از جاش بلند شدو با گام های بلند به سمتم اومد مقعنه امو تو دستش گرفتو گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
بالاخره رسیدم خونه در خونه رو بازکردم رفتم سمت پارکینگ دعا دعا میگرد ماشین بابا نباشه ولی بود
پس برای تحقیر شدن خودمو اماده کردم از پارکینگ به سمت اسانسور رفتم در اسانسور رو بازکردم سوار اسانسور شدم طبقه 8 رو زدم
وقتی صدا گوینده اسانسور اومد که گفت طبقه هشتم دلم هری ریخت از اسانسور اومدم بیرون درو بستم
کفشاموبو دراوردم تو جاکفشی گذاشتم کلیدمو از جیبم دراوردم درو با دستای لرزون بازکردم
درو که باز کردم دیدم بابا توی پذیرایی روی مبل نشسته کنترل هم دستشه و داره هی شبکه ها رو بالا پایین میکنه
هنو متوجه اومدنم نشده بود در خونه رو که بستم باصدای درروشو به سمت من برگردون
باصدای که بزور خودمم میشنیدم بهش سلام دادم و گفت
-به به خانوم محمدی بفرمایید قدم رنجه کردید میشه بگید تا الان کدوم گوری بودید؟
-بخدا مدرسه بودم
بااین حرفم زود از جاش بلند شدو با گام های بلند به سمتم اومد مقعنه امو تو دستش گرفتو گفت.....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت4 رمان پارادوکس قلبم مثل قلب گنجشک بالا و پایین میپرید. ترس به دلم چنگ میزد. خواستم بزنم رو ترمز و به ایستم اما با اسلحه ای که از پشت رو سرم قرار گرفت نفسم تو سینم حبس شد. درست چند لحظه بعد صدای مردونه ای و زیر گوشم شنیدم: _ اگه میخوای مغزت از هم…
#پارت5
رمان پارادوکس
از گرسنگی ضعف کرده بودم. کل روز و وقت نکردم چیزی بخورم. سرمو چسبوندم به دیوار اون انبار تاریک. بوی نم حالمو بهم میزد. نمیتونستم بفهمم چیشده. به چه جرمی؟ من حتی این مردو تا حالا ندیده بودم. اصلا برام اشنا نبود. زانوهامو محکم تر بغل کردمو با تجسم قیافش سعی داشتم به یاد بیارم که ایا جایی دیدمش یا نه. یه مرد حدودا 27 ساله با موهای خرمایی رنگ فوق العاده لخت، چشمای درشت شکری رنگ و پوست گندمی.. بینی و لباش معمولی بود. درکل چهره ی جذابی داشت. با همه ی اینا بازهم برام اشنا نبود. نگاه به ساعت مچیم انداختم. 3 شده بود و من هنوز اینجا بودم. اینجوری نمیشد. اروم از جام بلند شدم و خاکای رو مانتومو تکون دادم نگاهی به اونجا انداختم. سر و صدایی میومد که نشون از وجود حیوونای ریزی بود که اونجا بودن. دور تا دورمو دید زدم. جز یه پنجره ی خیلی کوچیک نزدیک به سقف هیچ راه دیگه ای نداشت. کلافه موهامو که از شالم زده بود بیرون بردمش تو و دست به کمر وسط اون انباری ایستادم. اخه تا کی اینجازندانی بودم؟ قصدش چیه؟ عصبی سمت در انباری رفتم و دستمو بردم بالا بکوبونم به در، که صدای چرخش کلید پبچید و در با صدای بدی باز شد. سرمو بلند کردم که نگاهم به سایه ی جلوی در افتاد. قد بلند و هیکل ورزیدش اول از همه به چشم اومد. با قدمای محکم وارد انباری شد و درو پشت سرش بست. یک قدم به عقب برداشتم که نزدیک تر شد. چشماش تو اون تاریکی برق میزد. از برق نگاهش ترسیدم. اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ برای چی منو اینجا نگه داشتی؟
نزدیک و نزدیک تر شد.. هرچقدر اون میومد جلو من عقب تر میرفتم. دیگه انقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار انباری. راه فراری نبود. دستشو رو دیوار کنار سرم گزاشت و سرش و کج کرد. زل با حالت عجیبی زل زد تو چشمامو گفت:
_برای خیلی کارا.. کارای خوب..
انقدر لحنش بد بود که تنم لرزید. با صدایی که لرزشش معلوم بود گفتم:
_ بزار من برم.. لطفا
با اون دستش کمرمو گرفت و فشار داد سرشو زیر گردنم برد و بو کشید:
_ اووممممم زیادم بد به نظر نمیای..
ترس بدی تو دلم نشست. حس پرنده ای و داشتم که اسیر دست شکارچی شده و راه فرار هم نداره. حرکت دستاش رو شکمم حالمو بهم میزد. بیشتر از این نمیتونستم ساکت بمونم. با صدایی که شبیه به جیغ بود فریاد زدم:
_ ولم کن عوضی.. چیکارم داری؟
انگار همین جیغم اونو به خودش اورد . اخماش رفت توهم. هولم داد که محکم خوردم زمین. خواستم از موقعیت استفاده کنم. از جام بلند شدم و با سرعت رفتم سمت در. اما هرچی تلاش کردم باز نشد. قفلش کرده بود. دیگه داشت گریه ام میگرفت. برگشتم سمتش تا شاید بتونم راضیش کنم که بزاره برم.
ولی با دیدنش در حالی که داشت دکمه های لباسشو باز میکرد نفس تو سینم حبس شد. چند دقیقه شوکه نگاش میکردم ولی بادیدن بدن برهنش یهو به خودم اومدمو با ترس شروع کردم به جیغ زدن.
_ داری چیکار میکنی؟ باز کن این درو. بهت میگم باز کن درو..
جیغ میزدمو اون با پوزخند مسخرش بهم نزدیک میشد. راه فراری نبود. دستاشو دور کمرم پیچید و من دست و پا میزدم تا خودمو نجات بدم. اما زور من کجا و قدرت دستای اون کجا.
پرتم کرد زمین. با گریه مشتامو تو سینش میزدم :
_ ولم کن. چیکارم داری؟ مگه من چه هیزم تری بهت فروختم؟ با ابروم بازی نکن. لعنت بهت. ولم کن.
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ به نفعته همراهیم کنی.. وگرنه بهت قول نمیدم که اذیت نشی..
همراهی کنم؟ ازم میخواست تو بدبخت کردن خودم بهش کمک کنم؟ این دیگه چجور ادمی بود؟
🍃
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
از گرسنگی ضعف کرده بودم. کل روز و وقت نکردم چیزی بخورم. سرمو چسبوندم به دیوار اون انبار تاریک. بوی نم حالمو بهم میزد. نمیتونستم بفهمم چیشده. به چه جرمی؟ من حتی این مردو تا حالا ندیده بودم. اصلا برام اشنا نبود. زانوهامو محکم تر بغل کردمو با تجسم قیافش سعی داشتم به یاد بیارم که ایا جایی دیدمش یا نه. یه مرد حدودا 27 ساله با موهای خرمایی رنگ فوق العاده لخت، چشمای درشت شکری رنگ و پوست گندمی.. بینی و لباش معمولی بود. درکل چهره ی جذابی داشت. با همه ی اینا بازهم برام اشنا نبود. نگاه به ساعت مچیم انداختم. 3 شده بود و من هنوز اینجا بودم. اینجوری نمیشد. اروم از جام بلند شدم و خاکای رو مانتومو تکون دادم نگاهی به اونجا انداختم. سر و صدایی میومد که نشون از وجود حیوونای ریزی بود که اونجا بودن. دور تا دورمو دید زدم. جز یه پنجره ی خیلی کوچیک نزدیک به سقف هیچ راه دیگه ای نداشت. کلافه موهامو که از شالم زده بود بیرون بردمش تو و دست به کمر وسط اون انباری ایستادم. اخه تا کی اینجازندانی بودم؟ قصدش چیه؟ عصبی سمت در انباری رفتم و دستمو بردم بالا بکوبونم به در، که صدای چرخش کلید پبچید و در با صدای بدی باز شد. سرمو بلند کردم که نگاهم به سایه ی جلوی در افتاد. قد بلند و هیکل ورزیدش اول از همه به چشم اومد. با قدمای محکم وارد انباری شد و درو پشت سرش بست. یک قدم به عقب برداشتم که نزدیک تر شد. چشماش تو اون تاریکی برق میزد. از برق نگاهش ترسیدم. اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ برای چی منو اینجا نگه داشتی؟
نزدیک و نزدیک تر شد.. هرچقدر اون میومد جلو من عقب تر میرفتم. دیگه انقدر عقب رفتم که خوردم به دیوار انباری. راه فراری نبود. دستشو رو دیوار کنار سرم گزاشت و سرش و کج کرد. زل با حالت عجیبی زل زد تو چشمامو گفت:
_برای خیلی کارا.. کارای خوب..
انقدر لحنش بد بود که تنم لرزید. با صدایی که لرزشش معلوم بود گفتم:
_ بزار من برم.. لطفا
با اون دستش کمرمو گرفت و فشار داد سرشو زیر گردنم برد و بو کشید:
_ اووممممم زیادم بد به نظر نمیای..
ترس بدی تو دلم نشست. حس پرنده ای و داشتم که اسیر دست شکارچی شده و راه فرار هم نداره. حرکت دستاش رو شکمم حالمو بهم میزد. بیشتر از این نمیتونستم ساکت بمونم. با صدایی که شبیه به جیغ بود فریاد زدم:
_ ولم کن عوضی.. چیکارم داری؟
انگار همین جیغم اونو به خودش اورد . اخماش رفت توهم. هولم داد که محکم خوردم زمین. خواستم از موقعیت استفاده کنم. از جام بلند شدم و با سرعت رفتم سمت در. اما هرچی تلاش کردم باز نشد. قفلش کرده بود. دیگه داشت گریه ام میگرفت. برگشتم سمتش تا شاید بتونم راضیش کنم که بزاره برم.
ولی با دیدنش در حالی که داشت دکمه های لباسشو باز میکرد نفس تو سینم حبس شد. چند دقیقه شوکه نگاش میکردم ولی بادیدن بدن برهنش یهو به خودم اومدمو با ترس شروع کردم به جیغ زدن.
_ داری چیکار میکنی؟ باز کن این درو. بهت میگم باز کن درو..
جیغ میزدمو اون با پوزخند مسخرش بهم نزدیک میشد. راه فراری نبود. دستاشو دور کمرم پیچید و من دست و پا میزدم تا خودمو نجات بدم. اما زور من کجا و قدرت دستای اون کجا.
پرتم کرد زمین. با گریه مشتامو تو سینش میزدم :
_ ولم کن. چیکارم داری؟ مگه من چه هیزم تری بهت فروختم؟ با ابروم بازی نکن. لعنت بهت. ولم کن.
سرشو به گوشم نزدیک کرد و گفت:
_ به نفعته همراهیم کنی.. وگرنه بهت قول نمیدم که اذیت نشی..
همراهی کنم؟ ازم میخواست تو بدبخت کردن خودم بهش کمک کنم؟ این دیگه چجور ادمی بود؟
🍃
@kadbanoiranii
#پارت5
نمی دونم چرا هربار موفق میشه که دستم بندازه !
مشتی حواله ی بازوش میکنم و با صدایی جیغ مانند میگم :
_ منه احمقو باش اومدم دارم با تو راجب این موضوع حرف می زنم.
من تمام حرف های دلم رو، تمام غصه ها و رنج هام رو، تمام هیجانات و احساساتم رو با ایلیا در میون میذاشتم و اون گوش شنوای من بود، بعد از حرف زدن با اون سبک میشدم انگار، راحت میشدم.
ایلیا فقط پسردایی من نبود، بهترین دوست و همراه همیشگی من بود. کسی که بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم و دارم. با وجودش مشکلات رو برام حل میکرد و هرگز نمیذاشت معنای" درد " رو درک کنم.
با دلگیریم دلگیر میشد، با شادیم شاد بود، پا به پام گریه میکرد و تلاش میکرد حالم روخوب کنه. وقتی عصبی بودم و حوصله ی خودم رو هم نداشتم، اون با حوصله باهام حرف میزد و حتی اگه عصبانیتم رو سرش آوار میکردم سکوت میکرد تا آروم شم.
هرگز از تک فرزند بودن شکایت نکردم چون ایلیا هیچ وقت اجازه نداد احساس تنهایی یا کمبود کنم.
حتی وقتایی که از دستم ناراحت یا عصبی بود بازهم با ملایمت باهام رفتار میکرد و مهربون بود.
بی اندازه دوستش دارم و می دونم این حس متقابله.
لبخندی به روم میپاشه و فشار خفیفی به دستم وارد میکنه :
_ کیه این آقای خوش شانس که خواهر کوچولوی منو نشون کرده؟
_ از اون موقع که مغز خر خورده بود چیشد الان شد خوش شانس؟
_ خب همین که عقل نداره و نمی فهمه ما تورو بهش انداختیم ، نشون دهنده ی خوش شانسیشه دیگه
این بار باهم می خندیم.
_ بیا و ببین چجوری دل و دینشو باخته، از خداشه من یه گوشه چشم بهش نشون بدم.
لبش رو با حالت بامزه ای گاز می گیره و نوچ نوچی میکنه:
_ دخترم دخترای قدیم، خجالت نمی کشی تو، نرید تو اتاق کارشو بسازی نيلو، نگرانشم.
استرس به جونم میفته
انگار تازه دارم اتفاقاتی که شب برای اولین بار قراره تجربه کنم درک می کنم.
پوست لبم رو می کَنَم.
ایلیا عادات منو از بَره. دستم رو از لبم که به سوزش افتاده جدا می کنه و با کلامش سعی میکنه حواسم رو پرت کنه :
__ این عادت مزخرفتو ترک کن خواهشا نیلو...
کمی مکث می کنه و ادامه می ده:
_ روزی که به دنیا اومده بودی با اصرار زیاد از مامان و بابام خواستم منم با خودشون به بیمارستان بیارن. تا حالا یه نوزاد از نزدیک ندیده بودم و خیلی دوس داشتم ببینمت.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
نمی دونم چرا هربار موفق میشه که دستم بندازه !
مشتی حواله ی بازوش میکنم و با صدایی جیغ مانند میگم :
_ منه احمقو باش اومدم دارم با تو راجب این موضوع حرف می زنم.
من تمام حرف های دلم رو، تمام غصه ها و رنج هام رو، تمام هیجانات و احساساتم رو با ایلیا در میون میذاشتم و اون گوش شنوای من بود، بعد از حرف زدن با اون سبک میشدم انگار، راحت میشدم.
ایلیا فقط پسردایی من نبود، بهترین دوست و همراه همیشگی من بود. کسی که بیشتر از چشمهام بهش اعتماد داشتم و دارم. با وجودش مشکلات رو برام حل میکرد و هرگز نمیذاشت معنای" درد " رو درک کنم.
با دلگیریم دلگیر میشد، با شادیم شاد بود، پا به پام گریه میکرد و تلاش میکرد حالم روخوب کنه. وقتی عصبی بودم و حوصله ی خودم رو هم نداشتم، اون با حوصله باهام حرف میزد و حتی اگه عصبانیتم رو سرش آوار میکردم سکوت میکرد تا آروم شم.
هرگز از تک فرزند بودن شکایت نکردم چون ایلیا هیچ وقت اجازه نداد احساس تنهایی یا کمبود کنم.
حتی وقتایی که از دستم ناراحت یا عصبی بود بازهم با ملایمت باهام رفتار میکرد و مهربون بود.
بی اندازه دوستش دارم و می دونم این حس متقابله.
لبخندی به روم میپاشه و فشار خفیفی به دستم وارد میکنه :
_ کیه این آقای خوش شانس که خواهر کوچولوی منو نشون کرده؟
_ از اون موقع که مغز خر خورده بود چیشد الان شد خوش شانس؟
_ خب همین که عقل نداره و نمی فهمه ما تورو بهش انداختیم ، نشون دهنده ی خوش شانسیشه دیگه
این بار باهم می خندیم.
_ بیا و ببین چجوری دل و دینشو باخته، از خداشه من یه گوشه چشم بهش نشون بدم.
لبش رو با حالت بامزه ای گاز می گیره و نوچ نوچی میکنه:
_ دخترم دخترای قدیم، خجالت نمی کشی تو، نرید تو اتاق کارشو بسازی نيلو، نگرانشم.
استرس به جونم میفته
انگار تازه دارم اتفاقاتی که شب برای اولین بار قراره تجربه کنم درک می کنم.
پوست لبم رو می کَنَم.
ایلیا عادات منو از بَره. دستم رو از لبم که به سوزش افتاده جدا می کنه و با کلامش سعی میکنه حواسم رو پرت کنه :
__ این عادت مزخرفتو ترک کن خواهشا نیلو...
کمی مکث می کنه و ادامه می ده:
_ روزی که به دنیا اومده بودی با اصرار زیاد از مامان و بابام خواستم منم با خودشون به بیمارستان بیارن. تا حالا یه نوزاد از نزدیک ندیده بودم و خیلی دوس داشتم ببینمت.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت5
و به سمتم برگشت و پوزخندی بهم زد....
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم
.رو کردم به استاد و گفتم: آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیر شما از ۱۷ دقیقه تاخیر من بیشتر بوده؟؟!!
این آرزو دیوونه هی نیشگونم می گرفت و ازم می خواست
که تمومش کنم. حسینی که انتظار این حرف راز من نداشت گفت:
من برای تاخیرم دلیل داشتم.
- منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده، گفت: خانوم شما اسمتون چی بود؟؟!!
من چیزی نگفتم... سکوتم و که دید روی کرد به بچه ها و گفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!
هیچ کس هیچی نگفت..حسابی خر کیف شدم..
.اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست داد که چقد هم کلاسیام دوسم دارن..
همین جوری داشتم با یه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به مسعود..
پشت چشمی براش نازک کردم
.اونم اخمی تحویلم داد و پوزخند زد. در جواب استاد که گفت: هیچ کس هیچی نمیگه؟؟
جواب داد:
- چرا استاد!!خانوم شمس هستن ایشون... خانوم شیدا شمس.
و رو کرد سمت من و دور از چشم استاد چشمکی بهم زد و با حركات لبش گفت:
۰-۱ به نفع من چشم غره ای بهش رفتم.
استاد گفت: می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شمس انتظار نمره نداشته باشین از من آخر ترم.
پوزخندی زدم گفتم: از اولشم از شما انتظاری نمی رفت!
کلاس دوباره ترکید و حسینی با گفتن ساکت به سکوت مطلق ایجاد کرد و
با سر اشاره داد تا من و آرزو بریم بشینیم و شروع کرد به درس دادن.
و به سمتم برگشت و پوزخندی بهم زد....
دیگه نفهمیدم چیکار میکنم
.رو کردم به استاد و گفتم: آقای حسینی فکر نمی کنید که نیم ساعت تاخیر شما از ۱۷ دقیقه تاخیر من بیشتر بوده؟؟!!
این آرزو دیوونه هی نیشگونم می گرفت و ازم می خواست
که تمومش کنم. حسینی که انتظار این حرف راز من نداشت گفت:
من برای تاخیرم دلیل داشتم.
- منم برای تاخیرم دلیل دارم.
حسینی که دیگه نمیخواست بحث و ادامه بده، گفت: خانوم شما اسمتون چی بود؟؟!!
من چیزی نگفتم... سکوتم و که دید روی کرد به بچه ها و گفت:اسم این خانوم چیه؟؟!!
هیچ کس هیچی نگفت..حسابی خر کیف شدم..
.اصلا یه لحظه یه حس غرور بهم دست داد که چقد هم کلاسیام دوسم دارن..
همین جوری داشتم با یه لبخند از سر رضایت به تک تک بچه ها نگاه می کردم که چشمم خورد به مسعود..
پشت چشمی براش نازک کردم
.اونم اخمی تحویلم داد و پوزخند زد. در جواب استاد که گفت: هیچ کس هیچی نمیگه؟؟
جواب داد:
- چرا استاد!!خانوم شمس هستن ایشون... خانوم شیدا شمس.
و رو کرد سمت من و دور از چشم استاد چشمکی بهم زد و با حركات لبش گفت:
۰-۱ به نفع من چشم غره ای بهش رفتم.
استاد گفت: می تونید بشنید خانوما اما شما خانوم شمس انتظار نمره نداشته باشین از من آخر ترم.
پوزخندی زدم گفتم: از اولشم از شما انتظاری نمی رفت!
کلاس دوباره ترکید و حسینی با گفتن ساکت به سکوت مطلق ایجاد کرد و
با سر اشاره داد تا من و آرزو بریم بشینیم و شروع کرد به درس دادن.