کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت38 مثل همیشه یه اخم وسط ابروش بود مثل بابا چنان باغرور وایساده بود که نگو چشم ابروی مشکی قیافش فتوکپی بابا یود تنها تفاوتش اینکه ابروش کم پشت تر از بابا قد بلند وهیکلی بود تنم شروع کرد به لرزیدن که زن عمو گفت شادی حالت خوبه چرا می لرزی هی....هیچی...سردمه…
#پارت39
میخواستم جوابشو بدم که ماشین ایستاد بابا گفت
چند دقیقه تو ماشین باشید تامن بیام بابا پیاده شدُ
به سمت ماشین عمو حمید رفت داشتم از پنجره به بابا نگاه میکردم که با صداش به خودم اومدم
-زبون دَرُوردی ها ..ولی درست میکنم تو میشی شادی 9ساله منم میشم شاهین14 ساله یادته که....
زبونم بنداومد هیچی نمیتونستم بگم که دوباره صدای نحسش اومد
چیه لال شدی؛ بزا خاطرات گذاشته مرور کنیم هان نظرت چیه؟
برگشت سمتم گفت نظرت چیه
سرمو انداختم پایین همبنجوری اشک میریختم ازخودم متنفرم که این همه ضعیفم ای کاش
میتونستم بگم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
-اخی داری گریه میکنی هنو زود واسه گریه ها
نمیدونم این شجاعت از کجا اومد که گفتم
ن.من اون شادی 10 سال پیشم ن تو؛ توهم هیچ کاری نمیتونی بکنی
-ایول بابا زبون دراوردی راست میگی ماشالله بزرگ شدی خب صد درصد اذیت های منم بزرگتر شدن
میخواستم دوباره جوابشو بدم که بابا وارد ماشین شد گفت......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
میخواستم جوابشو بدم که ماشین ایستاد بابا گفت
چند دقیقه تو ماشین باشید تامن بیام بابا پیاده شدُ
به سمت ماشین عمو حمید رفت داشتم از پنجره به بابا نگاه میکردم که با صداش به خودم اومدم
-زبون دَرُوردی ها ..ولی درست میکنم تو میشی شادی 9ساله منم میشم شاهین14 ساله یادته که....
زبونم بنداومد هیچی نمیتونستم بگم که دوباره صدای نحسش اومد
چیه لال شدی؛ بزا خاطرات گذاشته مرور کنیم هان نظرت چیه؟
برگشت سمتم گفت نظرت چیه
سرمو انداختم پایین همبنجوری اشک میریختم ازخودم متنفرم که این همه ضعیفم ای کاش
میتونستم بگم تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی
-اخی داری گریه میکنی هنو زود واسه گریه ها
نمیدونم این شجاعت از کجا اومد که گفتم
ن.من اون شادی 10 سال پیشم ن تو؛ توهم هیچ کاری نمیتونی بکنی
-ایول بابا زبون دراوردی راست میگی ماشالله بزرگ شدی خب صد درصد اذیت های منم بزرگتر شدن
میخواستم دوباره جوابشو بدم که بابا وارد ماشین شد گفت......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت38 رمان پارادوکس وسایل زیادی نداشتم. وقتی اون اتاق اجاره کرده بودم از قبل توش چهار تا تیکه وسیله داشت که نباید به اونا دست میزدم. فقط لباسای خودمو جمع کردم و با کمک پروانه بردیمشون تو ماشین.ماشین و که روشن کرد بهش گفتم: _ اول بریم خونه ی صاحبخونم. هم…
#پارت39
رمان پارادوکس
با حرص سوار ماشین شدمو درو بستم. پروانه با تعجب پرسید:
_ چیشد؟
کلافه و عصبی گفتم:
_هیچی راه بیوفت.
بعد بسته پولو پرت کردم تو کیفو سرمو به صندلی چسبوندم و چشامو بستم. پری چند لحظه سکوت کرد و بعدش بی حرف راه افتاد.
اعصابم حسابی تحریک شده بود. اخه چطور به خودش اجازه داد که همچین پیشنهاد وقیحانه ای بهم بده.تو اوج حرص و عصبانیت یهو بغض به گلوم چنگ زد. مگه چه گناهی کرده بودم که خدا میخواست اینجوری مجازاتم کنه؟به سمت پنجره چرخیدم تا پروانه متوجه حالم نشه. اما انگار بی فایده بود. اروم پرسید:
_ آمین خوبی؟ چرا یهو زیر و رو شدی؟
درحالیکه سعی میکردم جلوی لرزش صدامو بگیرم گفتم:
_ خوبم چیزی نیست.
سکوت بینمون حاکم شد. انگار فهمیده بود نیاز دارم تو حال خودم باشم.وقتی رسیدیم ماشینو جلوی در خونش پارک کرد و گفت:
_ پیاده شو عزیزم.
باشه ای گفتم پیاده شدم. ساک وسایلمو با کمک پروانه بردیم داخل. وارد که شدیم با صدای بلند گفت:
_ خوب به خونمون خوش اومدی.
نگاهی به دور تا دور اتاق کوچیک تقریبا بیست متریش انداختم که کم کم لبخند اومد رو لبم. به زور خودمو کنترل میکردم که نخندم. پروانه با دیدن قیافم دست به پشت سرش کشید با خجالت خندید و گفت:
_ ببخشید وقت نکردم مرتبش کنم.
با گفتن این حرفش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. با خنده گفتم:
_فکر کنم اول باید اینجا رو تر و تمیز کنیم بعد زندگی کنیم.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_ الان؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_ به نظرت با این همه بلبلشو ما مامیتونیم امشب اینجا بخوابیم؟
نگاه ناامیدی به اتاق انداخت و گفت:
_ بسم الله خواهر. شروع کن.
لباسامو دراوردم و مشغول شدم. پروانه هم رفت تا اول یه چیزی برای خوردن درست کنه.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
با حرص سوار ماشین شدمو درو بستم. پروانه با تعجب پرسید:
_ چیشد؟
کلافه و عصبی گفتم:
_هیچی راه بیوفت.
بعد بسته پولو پرت کردم تو کیفو سرمو به صندلی چسبوندم و چشامو بستم. پری چند لحظه سکوت کرد و بعدش بی حرف راه افتاد.
اعصابم حسابی تحریک شده بود. اخه چطور به خودش اجازه داد که همچین پیشنهاد وقیحانه ای بهم بده.تو اوج حرص و عصبانیت یهو بغض به گلوم چنگ زد. مگه چه گناهی کرده بودم که خدا میخواست اینجوری مجازاتم کنه؟به سمت پنجره چرخیدم تا پروانه متوجه حالم نشه. اما انگار بی فایده بود. اروم پرسید:
_ آمین خوبی؟ چرا یهو زیر و رو شدی؟
درحالیکه سعی میکردم جلوی لرزش صدامو بگیرم گفتم:
_ خوبم چیزی نیست.
سکوت بینمون حاکم شد. انگار فهمیده بود نیاز دارم تو حال خودم باشم.وقتی رسیدیم ماشینو جلوی در خونش پارک کرد و گفت:
_ پیاده شو عزیزم.
باشه ای گفتم پیاده شدم. ساک وسایلمو با کمک پروانه بردیم داخل. وارد که شدیم با صدای بلند گفت:
_ خوب به خونمون خوش اومدی.
نگاهی به دور تا دور اتاق کوچیک تقریبا بیست متریش انداختم که کم کم لبخند اومد رو لبم. به زور خودمو کنترل میکردم که نخندم. پروانه با دیدن قیافم دست به پشت سرش کشید با خجالت خندید و گفت:
_ ببخشید وقت نکردم مرتبش کنم.
با گفتن این حرفش دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده. با خنده گفتم:
_فکر کنم اول باید اینجا رو تر و تمیز کنیم بعد زندگی کنیم.
نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
_ الان؟
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_ به نظرت با این همه بلبلشو ما مامیتونیم امشب اینجا بخوابیم؟
نگاه ناامیدی به اتاق انداخت و گفت:
_ بسم الله خواهر. شروع کن.
لباسامو دراوردم و مشغول شدم. پروانه هم رفت تا اول یه چیزی برای خوردن درست کنه.
@kadbanoiranii
#پارت39
فرمی به دستم میدن و ازم میخان پرش کنم، لرزش دستام زیاده و همه چی از مغزم پاک شده.
اطلاعات خودم و نيلو رو می نویسم و فرم رو به پذیرش میدم.
میخام برگردم و پشت در اون اتاق بست بشینم تا نيلو رو بیارن که پرستار صدام میزنه:
_آقا... یه لحظه
به سمتش بر می گردم که کیف کوچیک یشمی رنگ نيلو رو دستش می بینم.
چشمه ی اشکم باز می جوشه و کیف رو از دستش میگیرم :
_ وسایل بیمارتون که همراش بوده...
انشاالله که عملشون موفقیت آمیز میشه، نگران نباشید...
نمیتونم پوزخند نزنم!
مگه میشه نگران نبود؟!
مگه میشه عزیزت زیر تیغ جراحی باشه و تو خونسرد باشی؟!
حسی که من دارم از نگرانی فراتره
من دارم پر پر میشم
من قلبمو حس نمیکنم
من با درد نفس می کشم
روی ردیف صندلی هایی که برای انتظار پشت در اتاق عمل چیده شدن می شینم و کیف نیلو رو مثل یه شی با ارزش و گرانبها بغل میگیرم.
چجوری باید به بقیه خبر بدم؟؟
چی بگم؟
چطوری باید بگم؟
آخ اگه عمه بفهمه... !!
آقا مجتبی.....
سکته میکنه...!
وای اگه بابا خبردار بشه خواهر زاده ی عزیز دردونش به این حال و روز افتاده...!!
چجوری به ساشا خبر بدم، عشق زندگیش، نامزدش که تا دوهفته ی دیگه قرار بود عروس بشه
داره داخل اتاق عمل با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟؟!
باید به مامان زنگ بزنم.
من توانایی گفتن این خبرو ندارم.
باید این کار طاقت فرسا رو به مامان بسپارم.
همین که الان زنده ام فقط به امید بیرون اومدن دکتر با خبر خوش از این اتاقه.
حالا می فهمم
معنی تلخ انتظار رو حالا با تمام وجود درک می کنم...
کشنده... مهلک... سمی که جونت رو میگیره....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
فرمی به دستم میدن و ازم میخان پرش کنم، لرزش دستام زیاده و همه چی از مغزم پاک شده.
اطلاعات خودم و نيلو رو می نویسم و فرم رو به پذیرش میدم.
میخام برگردم و پشت در اون اتاق بست بشینم تا نيلو رو بیارن که پرستار صدام میزنه:
_آقا... یه لحظه
به سمتش بر می گردم که کیف کوچیک یشمی رنگ نيلو رو دستش می بینم.
چشمه ی اشکم باز می جوشه و کیف رو از دستش میگیرم :
_ وسایل بیمارتون که همراش بوده...
انشاالله که عملشون موفقیت آمیز میشه، نگران نباشید...
نمیتونم پوزخند نزنم!
مگه میشه نگران نبود؟!
مگه میشه عزیزت زیر تیغ جراحی باشه و تو خونسرد باشی؟!
حسی که من دارم از نگرانی فراتره
من دارم پر پر میشم
من قلبمو حس نمیکنم
من با درد نفس می کشم
روی ردیف صندلی هایی که برای انتظار پشت در اتاق عمل چیده شدن می شینم و کیف نیلو رو مثل یه شی با ارزش و گرانبها بغل میگیرم.
چجوری باید به بقیه خبر بدم؟؟
چی بگم؟
چطوری باید بگم؟
آخ اگه عمه بفهمه... !!
آقا مجتبی.....
سکته میکنه...!
وای اگه بابا خبردار بشه خواهر زاده ی عزیز دردونش به این حال و روز افتاده...!!
چجوری به ساشا خبر بدم، عشق زندگیش، نامزدش که تا دوهفته ی دیگه قرار بود عروس بشه
داره داخل اتاق عمل با مرگ دست و پنجه نرم میکنه؟؟!
باید به مامان زنگ بزنم.
من توانایی گفتن این خبرو ندارم.
باید این کار طاقت فرسا رو به مامان بسپارم.
همین که الان زنده ام فقط به امید بیرون اومدن دکتر با خبر خوش از این اتاقه.
حالا می فهمم
معنی تلخ انتظار رو حالا با تمام وجود درک می کنم...
کشنده... مهلک... سمی که جونت رو میگیره....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت39
با اخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود
، به ظرفای نشسته و کثیف روی میز نگاه
کردم.
یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ ناموسا؟
سارا که همیشه دختر با فهم وشعوریه، اومد کنار من ایستاد و با یه لبخند مهربون روی لبش گفت:
۴ تا ظرفه که بیشتر نیس، چرا قمبرک زدی؟!
با اخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود، گفتم: توبه این همه ظرف می گی ۴ تا؟
سارا مهربون گفت: من که کمکت کنم میشه ۴ تا یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی
مامان اخمی کرد و خواست مخالفت کنه که اشکان با یه لبخند روی لبش،
بازوی مامان و گرفت و در حالیکه به بیرون هدایتش می کرد، گفت: مامان و بابای گرام
بیرون باشن که ما امشب عملیات بشور و بساب داریم.
بابا با تعجب گفت: تو چی میگی این وسط ؟
!سارا و شیدا می خوان ظرف بشورن
. بیا بریم بیرون. مرد که تو آشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!
اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟
من که مثل شما
مردنیستم، من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندید و گفت:وا؟!چیکار داری بچم و مهدی؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی
سالای اول ازدواج؟!
اشکان خندید و گفت:شمام آره آق بابا؟!
بابا خندید و گفت:دیگه چی کار کنیم...
همه خندیدن.
بعد از اینکه صدای خنده قطع شد، بابا یهو جدی شد و گفت: گذشته از شوخی اشکان جان همه
جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه.
سارا لبخند شرمگینی زد و سرش و انداخت پایین. اوخی چه خجالتی!!
@kadbanoiranii
با اخم غلیظی که ناخواسته روی پیشونیم نقش بسته بود
، به ظرفای نشسته و کثیف روی میز نگاه
کردم.
یعنی واقعا من باید این همه ظرف و بشورم؟ ناموسا؟
سارا که همیشه دختر با فهم وشعوریه، اومد کنار من ایستاد و با یه لبخند مهربون روی لبش گفت:
۴ تا ظرفه که بیشتر نیس، چرا قمبرک زدی؟!
با اخم غلیظی که هنوز روی پیشونیم بود، گفتم: توبه این همه ظرف می گی ۴ تا؟
سارا مهربون گفت: من که کمکت کنم میشه ۴ تا یه جوری باهم می شوریمش دیگه.
آخ که من کشته مرده ی مرامتم سارا جونی
مامان اخمی کرد و خواست مخالفت کنه که اشکان با یه لبخند روی لبش،
بازوی مامان و گرفت و در حالیکه به بیرون هدایتش می کرد، گفت: مامان و بابای گرام
بیرون باشن که ما امشب عملیات بشور و بساب داریم.
بابا با تعجب گفت: تو چی میگی این وسط ؟
!سارا و شیدا می خوان ظرف بشورن
. بیا بریم بیرون. مرد که تو آشپزخونه نمی مونه ظرف بشوره!!
اشکان سرش و انداخت پایین و بالحن مسخره ای گفت:چیکار کنم آق بابا؟
من که مثل شما
مردنیستم، من یه زن ذلیل به تمام معنام!
مامان خندید و گفت:وا؟!چیکار داری بچم و مهدی؟!خودت یادت رفته چجوری ظرف می شستی
سالای اول ازدواج؟!
اشکان خندید و گفت:شمام آره آق بابا؟!
بابا خندید و گفت:دیگه چی کار کنیم...
همه خندیدن.
بعد از اینکه صدای خنده قطع شد، بابا یهو جدی شد و گفت: گذشته از شوخی اشکان جان همه
جوره حواست به زنت باشه که دسته گلی مثه سارا پیدا نمیشه.
سارا لبخند شرمگینی زد و سرش و انداخت پایین. اوخی چه خجالتی!!
@kadbanoiranii