کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت388


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
ادامه رمان گل یاس

#پارت388

*"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *"*" *"*"

سرحال و قبراق پیش از زنگ زدن آلارم گوشیم، بیدار شدم و اونقد برای این سفر اسرارآمیز، هیجان داشتم که کل دیشب رو بین خواب و بیداری گذروندم!

دست و رومو شستم و صفایی به موهام دادم و محکم بالای سرم دُم اسبی بستم که حالت چشمام کشیده تر به نظر بیاد.


شلوار جین مشکی و تیشرت سفید به تن کردم و سویشرت و کوله و گوشیمو برداشتم و از اتاقم بیرون اومدم.

داخل سالن روی یکی از مبل های تک نفره میشینم و کوله ی قرمز رنگ که سعی کردم زیاد سنگینش نکنم تا حملش برام راحت باشه، پایین پام میزارم و منتظر هومان می‌مونم.

طولی نمی‌کشه که صدای باز شدن در اتاقش در فضای ساکت سالن میپیچه و سرم به طرفش میچرخه...

هومان با استایلی متفاوت و باور نکردنی، شبیه به طبیعتگردهای اروپایی، از اتاقش بیرون میاد.

تیپی اسپرت با پوتین های برند و ساق کوتاه قهوه ای که خیلی بهش میاد.

مثل همیشه دلفریب و باجذبه!

بلند میشم و کولمم برمیدارم و به سمتش میرم :

_سلام آقای پسرعمو... صبح بخیر

با حرکت سر سلام میده و من محو ته ریش مرتب وکوتاهش میشم و نگم از عطر مسحور کننده اش!

_ آماده ای!

کوله رو نشونش میدم و پرانرژی جواب میدم :

_ بعله حاضر و آماده ام...
دوس دارم سریعتر راه بیفتیم و بفهمم این مقصد مرموز کجاست!


پایین میریم...
صبحانه میخوریم...
من خورده و نخورده از سر میز بلند میشم و هومان رو هم با شیطنت بلند میکنم تا راهی بشیم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت388



بین هق هق گریه هام گفتم:اشکان مسعود اشکان... اشکان..

- اشکان چی عزیزم؟!

زیر لب نالیدم

- خواب دیدم اشکان مرده...داداشی من مرده بود...صورتش... صورتش خونی بود...اشکان... اش....

و دیگه نتونستم ادامه بدم..

نفس کم آورده بودم... مسعود من و از آغوشش بیرون کشید و به چشمام خیره شد با انگشتش اشکام و پاک کرد...

لبخند مهربونی زدو گفت: خواب دیدی

عزیزم...داداش اشکانت حالش خوبه

خوبه..هیچیش نشده مطمئن باش!!

دوباره چشمام پر از اشک شد... باناله گفتم:می خوام... می خوام باهاش حرف بزنم.....

مسعود دست توی جیبش کردو گوشیش و بیرون آورد.

به سمتم گرفت و مهربون گفت:بیا..بیاخودت بهش زنگ بزن

با دستای لرزون گوشی و از دست مسعود گرفتم... شماره خونه بابا اینارو گرفتم و منتظر موندم...

نمیدونستم که حالا تو لندن ساعت چنده و بابا اینا الان دارن چی کار می کنن... برامم مهم نبود...

مهم اشکان بود... مهم داداشم بود... باید مطمئن بشم که حالش خوبه!!

چند تابوق که خورد، صدای اشکان توی گوشی پیچید:
- بله؟!

خداروشکر خودش جواب داد.... پر بغض گفتم:اشکان خوبی؟!

از شنیدن صدام جا خورده بود...نگران پرسید: تویی شیدا؟!من خوبم...

توخوبی؟ چراصدات اینجوریه؟!داری گریه می کنی؟ اشک از چشمام جاری شد.....

خدایا شکرت که خوبه.... اگه یه خار بره تو پای اشکان، من میمیرم...


@kadbanoiranii