#پارت36
سوار اسانسور شدیمُ بابا دکمه پارکینگ رو زد به تیپش نگاه کردم مثل همیشه عالی یه کت شلوار مشکی
بایه پیراهن سفید درکل عالی بود مخصوصا بااون هیکلش همینجوری داشتم نگاهش میکردم
که صدای گوینده اسانسور اومد که گفت پارکینگ
از اسانسور اومدیم بیرون ...سوار ماشین شدیم
وقتی باماشین از پارکینگ خارج شدیم دوباره استرس گرفتم حالا باشاهین چیکارکنم......
بادوتا مردی که ازم متنفرم باید زیر یک سقف زندگی کنم فقط خدا میتونه به دادم برسه توی همین فکر بودم
که با دستی که جلو چشمم اومد جیغ خفه ای کشیدم
که بابا گفت
چته؟نیم ساعت دارم صدات میکنم
ببخشید تو فکر بودم
هووفی کشید گفت
ببین دارم.بهت چی میگم !!شاهین قرار چهار پنج ماهی ایران باشه توی این مدت هم خونمونه
من مثل چشمام به شاهین اعتماد دارم وهم به تو
بااین حرف بابا چشمام چهار تا بابا بهم اعتماد دارهِ
برگشتم سمتش گفتم
شما به من اعتماد دارید
نیم نگاهی بهم کردُ نباید داشته باشم؟؟
اخه شماهمیشه میگفتی وای به حالت اگه ازت خطا ببینم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
سوار اسانسور شدیمُ بابا دکمه پارکینگ رو زد به تیپش نگاه کردم مثل همیشه عالی یه کت شلوار مشکی
بایه پیراهن سفید درکل عالی بود مخصوصا بااون هیکلش همینجوری داشتم نگاهش میکردم
که صدای گوینده اسانسور اومد که گفت پارکینگ
از اسانسور اومدیم بیرون ...سوار ماشین شدیم
وقتی باماشین از پارکینگ خارج شدیم دوباره استرس گرفتم حالا باشاهین چیکارکنم......
بادوتا مردی که ازم متنفرم باید زیر یک سقف زندگی کنم فقط خدا میتونه به دادم برسه توی همین فکر بودم
که با دستی که جلو چشمم اومد جیغ خفه ای کشیدم
که بابا گفت
چته؟نیم ساعت دارم صدات میکنم
ببخشید تو فکر بودم
هووفی کشید گفت
ببین دارم.بهت چی میگم !!شاهین قرار چهار پنج ماهی ایران باشه توی این مدت هم خونمونه
من مثل چشمام به شاهین اعتماد دارم وهم به تو
بااین حرف بابا چشمام چهار تا بابا بهم اعتماد دارهِ
برگشتم سمتش گفتم
شما به من اعتماد دارید
نیم نگاهی بهم کردُ نباید داشته باشم؟؟
اخه شماهمیشه میگفتی وای به حالت اگه ازت خطا ببینم....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت35 رمان پارادوکس با ذوق از اونجا زدم بیرون. فکر نمیکردم به این زودی دوباره بتونم جایی مشغول بشم اما اینبار شانس باهام یار بود. راه خونه رو پیش گرفتم. کم کم باید وسایلامم جمع میکردم. اگه پول پیش خونه و اون مقدارپس اندازمو رو هم بزارم میتونم یه جای…
#پارت36
رمان پارادوکس
چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که بهتر شد اروم وارد اتاقم شدمو بیحال رو زمین نشستم. شالمو از سرم کشیدم.
فکرم به هرجایی کشیده میشد. نباید با این فکرا خودمو داغون میکردم. لباسامو دراوردم و رفتم سمت کمد.
نیاز به دوش آب گرم داشتم. تاپ و شلوارکی از تو کشوم برداشتم و رفتم حموم. قطره های اب که بهم میخورد یه حس ارامشی بهم دست میداد. حتی برای چند لحظه از شر فکرای بیخود راحت شدم. وقتی خوب خودمو شستم و اروم گرفتم از حموم اومدم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. کنجکاو نگاهی به صفحش انداختم که بادیدن اسم پروانه لبخند محوی رو لبام نشست.
گوشی و زیر گوشم گزاشتم جواب دادم:
_ سلام.
_ سلام بر رفیق شفیق گرامی. خوبی عزیزم؟
لبخند رو لبم پررنگ تر شد.
_خوبم تو خوبی؟
_قربانت. بیرونم. کارم تو اژانس تموم شد گفتم اگه بیکاری بریم یه دوری بزنیم.
حوصله ی بیرون رفتن و نداشتم ولی اگه میشد با پروانه دنبال خونه بگردم خیلی خوب بود. چون اون نسبت به من روابط عمومی بالاتری داشت. شاید میتونست کمکم کنه. سکوتم که طولانی شد صداش در اومد:
_ آمین پشت خطی؟
_ اره عزیزم. راستش میخواستم برم یه چند جا دنبال خونه بگردم.
_ خوب من میام باهم میریم. ولی حالا چرا دنبال خونه ای؟
پوزخندی رو لبم نشست. چقدر خوب بود که زود همه چی یادش میرفت:
_ به همون دلایلی که از اژانس زدم بیرون دیگه اینجا هم نمیتونم زندگی کنم.
سکوت کرد. انگار دوباره یادش اومده بود. کلافه از اونهمه سکوت گفتم:
_ چیشد؟
_ یه ربع دیگه اونجام. اماده باش.
_ باشه منتظرتم
و بعد از خداحافظی دوباره سمت مانتوم رفتمو پوشیدمش. چقدر امروز خسته شده بودم. موهام که هنوز نم داشت بالای سرم بستم.
تقریبا اماده شده بودم که دوباره صدای گوشیم بلند شد. با دیدن اسم پری رد تماس دادم و از خونه زدم بیرون.
چشمم بهش خورد که تو ماشینش نشسته بود. دستی برام تکون داد که با لبخند جوابشو دادم. اروم سمت ماشینش رفتمو سوار شدم.
_ سلام.
_سلام. خوبی
موهای تو ریخته شده تو صورتمو کنار زدمو گفتم:
_خوبم.
_ خوب کجا بریم؟
_ کسیو میشناسی که یه اتاق کوچیک برای اجاره داشته باشه؟
یکم فکر کردو گفت :
_ باید بگردیم
با پرویی زل زدم بهشو گفتم:
_ باشه خب. راه بیوفت تا بریم بگردیم.
_ نوکر بابات غلام سیاه. بچه پرو.
_همینه که هست. میخواستی زنگ نزنی. والا
در حالیکه زیر لب غر میزد ماشین و روشن کرد و راه افتاد
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
چند تا نفس عمیق کشیدم. حالم که بهتر شد اروم وارد اتاقم شدمو بیحال رو زمین نشستم. شالمو از سرم کشیدم.
فکرم به هرجایی کشیده میشد. نباید با این فکرا خودمو داغون میکردم. لباسامو دراوردم و رفتم سمت کمد.
نیاز به دوش آب گرم داشتم. تاپ و شلوارکی از تو کشوم برداشتم و رفتم حموم. قطره های اب که بهم میخورد یه حس ارامشی بهم دست میداد. حتی برای چند لحظه از شر فکرای بیخود راحت شدم. وقتی خوب خودمو شستم و اروم گرفتم از حموم اومدم بیرون. داشتم موهامو خشک میکردم که صدای زنگ گوشیم بلند شد. کنجکاو نگاهی به صفحش انداختم که بادیدن اسم پروانه لبخند محوی رو لبام نشست.
گوشی و زیر گوشم گزاشتم جواب دادم:
_ سلام.
_ سلام بر رفیق شفیق گرامی. خوبی عزیزم؟
لبخند رو لبم پررنگ تر شد.
_خوبم تو خوبی؟
_قربانت. بیرونم. کارم تو اژانس تموم شد گفتم اگه بیکاری بریم یه دوری بزنیم.
حوصله ی بیرون رفتن و نداشتم ولی اگه میشد با پروانه دنبال خونه بگردم خیلی خوب بود. چون اون نسبت به من روابط عمومی بالاتری داشت. شاید میتونست کمکم کنه. سکوتم که طولانی شد صداش در اومد:
_ آمین پشت خطی؟
_ اره عزیزم. راستش میخواستم برم یه چند جا دنبال خونه بگردم.
_ خوب من میام باهم میریم. ولی حالا چرا دنبال خونه ای؟
پوزخندی رو لبم نشست. چقدر خوب بود که زود همه چی یادش میرفت:
_ به همون دلایلی که از اژانس زدم بیرون دیگه اینجا هم نمیتونم زندگی کنم.
سکوت کرد. انگار دوباره یادش اومده بود. کلافه از اونهمه سکوت گفتم:
_ چیشد؟
_ یه ربع دیگه اونجام. اماده باش.
_ باشه منتظرتم
و بعد از خداحافظی دوباره سمت مانتوم رفتمو پوشیدمش. چقدر امروز خسته شده بودم. موهام که هنوز نم داشت بالای سرم بستم.
تقریبا اماده شده بودم که دوباره صدای گوشیم بلند شد. با دیدن اسم پری رد تماس دادم و از خونه زدم بیرون.
چشمم بهش خورد که تو ماشینش نشسته بود. دستی برام تکون داد که با لبخند جوابشو دادم. اروم سمت ماشینش رفتمو سوار شدم.
_ سلام.
_سلام. خوبی
موهای تو ریخته شده تو صورتمو کنار زدمو گفتم:
_خوبم.
_ خوب کجا بریم؟
_ کسیو میشناسی که یه اتاق کوچیک برای اجاره داشته باشه؟
یکم فکر کردو گفت :
_ باید بگردیم
با پرویی زل زدم بهشو گفتم:
_ باشه خب. راه بیوفت تا بریم بگردیم.
_ نوکر بابات غلام سیاه. بچه پرو.
_همینه که هست. میخواستی زنگ نزنی. والا
در حالیکه زیر لب غر میزد ماشین و روشن کرد و راه افتاد
@kadbanoiranii
#پارت36
* ایلیا *
با خسته نباشید اتمام جلسه ی برنامه ریزی رو اعلام میکنم.
قبل از بیرون رفتن منشی ازش میخام برام یه فنجون قهوه بیاره....
صندلی چرم مشکی رنگ رو از میز مستطیل شکل کنفرانس فاصله میدم و دست هامو به طرف بالا میکشم تا کمی از خستگیم کم بشه.
بلند میشم
به سمت پنجره میرم و بازش میکنم.
هوای دلپذیر اواخر فروردین ماه میون دود و آلودگی آسمون تهران گم شده.
نگاهی به ساعت مچیم میندازم و یاد نیلو میفتم که قرار بود بعد از رسیدنش به خونه بهم اطلاع بده.
تقریبا یک ساعتی از تماسمون میگذره....
مگه آرایشگاهی که رفته چقد با خونشون فاصله داره؟؟!
سابقه نداشته یادش بره به من زنگ بزنه....
حرفای ساشا به ذهنم میاد که یک روز به شرکت اومد و بعد از کلی حرف و دلیل و برهان، خواست صمیمتم رو با نيلو کم کنم... !!
گفت اونقد عاشق نیلوعه که نمیتونه این رابطه ی پر از محبت بین ما رو تحمل کنه...
حرفاش برام مسخره بود و به هیچ وجه درکش نمیکردم.
وقتی گفت شما خواهر و برادر واقعی نیستید، متوجه شدم بیش از حد روی این موضوع حساس شده پس حرفی نزدم که تاثیر منفی روی رابطشون نزارم...
فقط تونستم بگم :(( نيلو خواهر منه و خواهرم می مونه، ولی به حساسیتت احترام میزارم...))
بلافاصله بعد از رفتنش از اینکه بهش نفهموندم افکارش اشتباهه پشیمون شدم.
و این چندماه خواه و ناخواه ارتباط ما کم و کمتر شد، شد همون چیزی که ساشا خواست...
نيلو ی عزیزم...
آبجی کوچولو دوس داشتنیم که حتی فکر بهش خنده به لبم میاره...
دستامو در جیب شلوارم فرو میبرم و در دل میگم :
(کاش نیلوفر واقعا خواهرم بود تا حتی ازدواجش روی رابطمون تاثیری نمیذاشت.)
صدای لرزش گوشی ، افکارم رو به هم میریزه.
به سمت میز میرم و با دیدن اسمش، لبخند میزنم و با انرژی جواب میدم :
_سلام علیکم عروس خانم....
آرایشگاهت قله ی قافه؟؟
با شنیدن صدای غریبه ی مردِپشت خط، جا میخورم. گوشیو جلو میارمو باز به اسمش نگاهی ميندازم.
" لیموشیرین ♥️🍋 "
مرد پشت خط الو الو میکنه. اخمام شدیدتر میشه و جدی می پرسم :
_ گوشی خواهر من دست شما چیکار میکنه آقا؟؟
با چند لحظه مکثی که میکنه عصبی میشم و صدامو بالا میبرم :
_با شمام؟ چرا جواب نمیدی؟
_آروم باشید لطفا، شما برادر خانم نيلوفر حق طلب هستید؟
استرس در جونم رخنه میکنه و با همون لحن عصبی میگم :
_بله، شما کی هستین؟؟
با حرفش انگار دنیا برسرم آوار میشه و قلبم از حرکت می ایسته...
_من مسئول اورژانس بیمارستان (...) هستم، خواهر شما تصادف کرده و به اینجا منتقل شده ، آخرین تماسش شماره ی شما بود برای همین باهاتون تماس گرفتم، باید خودتونو سریع تر برسونید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
* ایلیا *
با خسته نباشید اتمام جلسه ی برنامه ریزی رو اعلام میکنم.
قبل از بیرون رفتن منشی ازش میخام برام یه فنجون قهوه بیاره....
صندلی چرم مشکی رنگ رو از میز مستطیل شکل کنفرانس فاصله میدم و دست هامو به طرف بالا میکشم تا کمی از خستگیم کم بشه.
بلند میشم
به سمت پنجره میرم و بازش میکنم.
هوای دلپذیر اواخر فروردین ماه میون دود و آلودگی آسمون تهران گم شده.
نگاهی به ساعت مچیم میندازم و یاد نیلو میفتم که قرار بود بعد از رسیدنش به خونه بهم اطلاع بده.
تقریبا یک ساعتی از تماسمون میگذره....
مگه آرایشگاهی که رفته چقد با خونشون فاصله داره؟؟!
سابقه نداشته یادش بره به من زنگ بزنه....
حرفای ساشا به ذهنم میاد که یک روز به شرکت اومد و بعد از کلی حرف و دلیل و برهان، خواست صمیمتم رو با نيلو کم کنم... !!
گفت اونقد عاشق نیلوعه که نمیتونه این رابطه ی پر از محبت بین ما رو تحمل کنه...
حرفاش برام مسخره بود و به هیچ وجه درکش نمیکردم.
وقتی گفت شما خواهر و برادر واقعی نیستید، متوجه شدم بیش از حد روی این موضوع حساس شده پس حرفی نزدم که تاثیر منفی روی رابطشون نزارم...
فقط تونستم بگم :(( نيلو خواهر منه و خواهرم می مونه، ولی به حساسیتت احترام میزارم...))
بلافاصله بعد از رفتنش از اینکه بهش نفهموندم افکارش اشتباهه پشیمون شدم.
و این چندماه خواه و ناخواه ارتباط ما کم و کمتر شد، شد همون چیزی که ساشا خواست...
نيلو ی عزیزم...
آبجی کوچولو دوس داشتنیم که حتی فکر بهش خنده به لبم میاره...
دستامو در جیب شلوارم فرو میبرم و در دل میگم :
(کاش نیلوفر واقعا خواهرم بود تا حتی ازدواجش روی رابطمون تاثیری نمیذاشت.)
صدای لرزش گوشی ، افکارم رو به هم میریزه.
به سمت میز میرم و با دیدن اسمش، لبخند میزنم و با انرژی جواب میدم :
_سلام علیکم عروس خانم....
آرایشگاهت قله ی قافه؟؟
با شنیدن صدای غریبه ی مردِپشت خط، جا میخورم. گوشیو جلو میارمو باز به اسمش نگاهی ميندازم.
" لیموشیرین ♥️🍋 "
مرد پشت خط الو الو میکنه. اخمام شدیدتر میشه و جدی می پرسم :
_ گوشی خواهر من دست شما چیکار میکنه آقا؟؟
با چند لحظه مکثی که میکنه عصبی میشم و صدامو بالا میبرم :
_با شمام؟ چرا جواب نمیدی؟
_آروم باشید لطفا، شما برادر خانم نيلوفر حق طلب هستید؟
استرس در جونم رخنه میکنه و با همون لحن عصبی میگم :
_بله، شما کی هستین؟؟
با حرفش انگار دنیا برسرم آوار میشه و قلبم از حرکت می ایسته...
_من مسئول اورژانس بیمارستان (...) هستم، خواهر شما تصادف کرده و به اینجا منتقل شده ، آخرین تماسش شماره ی شما بود برای همین باهاتون تماس گرفتم، باید خودتونو سریع تر برسونید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت36
محلش ندادم و دوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارزو به سمت سالن رفتیم.
صدای مسعود و شنیدم که بلند بلند می خوندن
- شیدا خانوم یه دونه، صرفا جهت نمونه
پسره ی پرروی لوس دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.
به همراه آرزو به کلاس رفتیم.
به هفته ای از پنچری لاستیک گذشته بود
و توی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من، اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم مسعود آدمی نبود که به همین راحتی پا پس بکشه.
من لاستیکاش و پنچر کردم، اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی با خودم فکر کردم، گفتم شاید کنار کشیده ااوخی
. آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز در می کنی؟!!
- شیدا ...شیدا.. بیاشام! |
صدای سارا من و از افکارم بیرون کشید و گفتم:
- باشه دارم میام.
از اتاقم خارج شدم و به آشپزخونه رفتم.همه حاضر و آماده منتظر من نشسته بودن.
اشکان و سارا کنار هم و مامان و باباهم کنار هم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ، رفتم و روبروی سارا نشستم.
مامان گفت: به وخ خجالت نکشی!!
مثلا تو دختر این خونواده ای، اون وخ سارا باید میز شام و
بچینه؟!
@kadbanoiranii
محلش ندادم و دوباره یه تشکر از بابک کردم و به همراه ارزو به سمت سالن رفتیم.
صدای مسعود و شنیدم که بلند بلند می خوندن
- شیدا خانوم یه دونه، صرفا جهت نمونه
پسره ی پرروی لوس دلم می خواست برم بزنم تو دهنش ولی به سختی خودم و کنترل کردم که بند به آب ندم.
به همراه آرزو به کلاس رفتیم.
به هفته ای از پنچری لاستیک گذشته بود
و توی این یه هفته به جز قضیه زمین خوردن من، اتفاق خاص دیگه ای نیفتاده بود.
واقعا تعجب کرده بودم مسعود آدمی نبود که به همین راحتی پا پس بکشه.
من لاستیکاش و پنچر کردم، اون وخ اون به یه خنده بسنده کرد؟!
خیلی برام عجیب بود ولی با خودم فکر کردم، گفتم شاید کنار کشیده ااوخی
. آخه جوجه کوچولو وقتی اهلش نیستی چرا الکی قمپز در می کنی؟!!
- شیدا ...شیدا.. بیاشام! |
صدای سارا من و از افکارم بیرون کشید و گفتم:
- باشه دارم میام.
از اتاقم خارج شدم و به آشپزخونه رفتم.همه حاضر و آماده منتظر من نشسته بودن.
اشکان و سارا کنار هم و مامان و باباهم کنار هم دیگه.
منم بانیش همیشه بازم ، رفتم و روبروی سارا نشستم.
مامان گفت: به وخ خجالت نکشی!!
مثلا تو دختر این خونواده ای، اون وخ سارا باید میز شام و
بچینه؟!
@kadbanoiranii