کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت298 رمان پارادوکس اخه چرا ؟ من این خانم و دیدم اصلا به قیافش ....... نزاشت حرفمو ادامه بدم با تعجب پرسید : _ تو افسانه رو دیدی؟ لبامو ورچیدم و گفتم : _اره خب ملیکا گفت : _ کجا دیدیش؟ دیروز که رفتم اتاق اقای سپهری تو اتاقش بود . سحر زیر لب گفت : لعنتی.....…
#پارت299
رمان پارادوکس
_منظورت چیه؟؟؟
نفسشو پر صدا داد بیرون و گفت :
_ هیچی فقط درونش داره خودمون رو میکشه و بیرونش مردم رو . همه فقط به ظاهر نگاه میکنن .
پگاه گفت :
_بسته بیایین بحثش رو نکنیم . دلم برای حامی میسوزه یکی بره دنبالش بیرون سرده . لباساشم در اورده .
سحر گفت :
_من برم
فکری به سرم زد و یهو گفتم :
_میشه من برم ؟؟؟
_سه تا سر با تعجب برگشت سمت من که فهمیدم سوتی دادم .
با ی لبخند مسخره گفتم :
_خب باید ی جوری فضولیم رو ارضا کنم یا نه ؟؟
میخوام ازش حرف بکشم .
_سحر اروم لبخند زد و دستشو سمت در گرفت و گفت :
_بفرما بانو
شال گردن بافت زرشکیمو از روی کاناپه قدیمی کلبه برداشتم و روی شونه هام انداختم از در زدم بیرون .
از دور دیدمش دستشو به سرش گرفته بود و با ی حال زاری به سرش فشار میاورد.
با تمام نفرتی که ازش داشتم دلم براش سوخت . با اینکه در حالت عادی دلم میخواست سر به تنش نباشه .
اون لحظه حس ترحم من نسبت بهش از حس نفرتم بیشتر بود . اروم بهش نزدیک شدم .
اونقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حضور من نشد . اروم صداش کردم:
_اقای شایگان
سکوت. انقدر محو رو به روش بود که انگار از این دنیا خارج شده بود. سرفه ای کردمو بلندتر صداش زدم:
آقااای شایگان...
تکون خورد و برگشت سمتم . با دیدنم متعجب پرسید :
_کی اومدی؟
_همین الان...
روشو ازم گرفت و دوباره زل زد به اسمون :
_ببخشید متوجه حضورت نشدم.
روی صخره کنارش نشستم و مثل خودش به اسمون خیره شدم.
نمیدونم چرا . ولی دلم میخواست ارومش کنم . من با تموم نفرتم دلم میخواست الان ارومش کنم .اروم گفتم :
_مامان فاطمه همیشه میگه هر وقت چیزی خیلی ناراحتت میکنه به این فکر کن که ممکنه اتفاق بدتر از اون هم اتفاق بیوفته . اونوقت حالتو بهتر میکنه.
همونجور به اسمان خیره شده بود گفت:
_ مامان فاطمه ات برای دردهایی که درمون نداره راه حلی نداره؟؟؟؟؟
مثل خودش زل زدم به اسمون گفتم:
_چرا اتفاقا . واسه اونم راه حل داده .
سرشو چرخوند سمتمو نگام کرد . منم نگاش کردم. لبخند ارومی زد و من گفتم :
_ گفته هر وقت دیدی دردی درمون نداره بسپارش به اون بالایی....
نگاه خیرش سنگین شد روم ؛ رومو ازش گرفتم . همچنان حس میکردم داره خیره نگاهم میکنه .
یهو حس کردم دستمو گرفت :
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_منظورت چیه؟؟؟
نفسشو پر صدا داد بیرون و گفت :
_ هیچی فقط درونش داره خودمون رو میکشه و بیرونش مردم رو . همه فقط به ظاهر نگاه میکنن .
پگاه گفت :
_بسته بیایین بحثش رو نکنیم . دلم برای حامی میسوزه یکی بره دنبالش بیرون سرده . لباساشم در اورده .
سحر گفت :
_من برم
فکری به سرم زد و یهو گفتم :
_میشه من برم ؟؟؟
_سه تا سر با تعجب برگشت سمت من که فهمیدم سوتی دادم .
با ی لبخند مسخره گفتم :
_خب باید ی جوری فضولیم رو ارضا کنم یا نه ؟؟
میخوام ازش حرف بکشم .
_سحر اروم لبخند زد و دستشو سمت در گرفت و گفت :
_بفرما بانو
شال گردن بافت زرشکیمو از روی کاناپه قدیمی کلبه برداشتم و روی شونه هام انداختم از در زدم بیرون .
از دور دیدمش دستشو به سرش گرفته بود و با ی حال زاری به سرش فشار میاورد.
با تمام نفرتی که ازش داشتم دلم براش سوخت . با اینکه در حالت عادی دلم میخواست سر به تنش نباشه .
اون لحظه حس ترحم من نسبت بهش از حس نفرتم بیشتر بود . اروم بهش نزدیک شدم .
اونقدر تو فکر بود که اصلا متوجه حضور من نشد . اروم صداش کردم:
_اقای شایگان
سکوت. انقدر محو رو به روش بود که انگار از این دنیا خارج شده بود. سرفه ای کردمو بلندتر صداش زدم:
آقااای شایگان...
تکون خورد و برگشت سمتم . با دیدنم متعجب پرسید :
_کی اومدی؟
_همین الان...
روشو ازم گرفت و دوباره زل زد به اسمون :
_ببخشید متوجه حضورت نشدم.
روی صخره کنارش نشستم و مثل خودش به اسمون خیره شدم.
نمیدونم چرا . ولی دلم میخواست ارومش کنم . من با تموم نفرتم دلم میخواست الان ارومش کنم .اروم گفتم :
_مامان فاطمه همیشه میگه هر وقت چیزی خیلی ناراحتت میکنه به این فکر کن که ممکنه اتفاق بدتر از اون هم اتفاق بیوفته . اونوقت حالتو بهتر میکنه.
همونجور به اسمان خیره شده بود گفت:
_ مامان فاطمه ات برای دردهایی که درمون نداره راه حلی نداره؟؟؟؟؟
مثل خودش زل زدم به اسمون گفتم:
_چرا اتفاقا . واسه اونم راه حل داده .
سرشو چرخوند سمتمو نگام کرد . منم نگاش کردم. لبخند ارومی زد و من گفتم :
_ گفته هر وقت دیدی دردی درمون نداره بسپارش به اون بالایی....
نگاه خیرش سنگین شد روم ؛ رومو ازش گرفتم . همچنان حس میکردم داره خیره نگاهم میکنه .
یهو حس کردم دستمو گرفت :
@kadbanoiranii
#پارت299
*'*'*'*'
نفسمو کلافه به بیرون فوت میکنم...
آژير گرسنگی شکمم که به صدا درمیاد متوجه میشم در حد لازم امروز با جروبحث کردنام کالری سوزوندم...
اگه اینجوری پیش بره زمان برگشتن به ایران هومان یه پاره استخون بجای نیلوفر تحویل خانوادم میده... و این چیزی نیست که دلم بخواد!
پله هارو یکی یکی طی میکنم و به سمت آشپزخونه میرم...
چند نفری درحال تکاپوان تا ناهار اربابشونو آماده کنن و الیزابت طبق روال هرروز در صدر اونهاست...
تنها کسی که تا نگام میکنه متوجه خواسته ام میشه و من عاشق خصوصیت این زنم...
دستاشو با پیش بندش خشک میکنه و با لبخند جلو میادو میگه:
_are you hungry?
I made donuts Today...
(گشنته ؟
امروز کلی دونات درس کردم برات...)
اسم دونات رو که میشنوم چشام برق میزنه؛ و این از نگاه الیزابت دور نمیمونه و به خنده میندازش...
به سمته یخچال میره و ظرف دوناتای شکلاتی مخصوصشو با یک فنجون قهوه روی میز میزاره...
با نیش باز تشکر میکنم و میشینم...
زیر لب با خودم میگم :
_ تنها مزیتی که این عمارت برام داره تنوع غذاییشه...
با کارد برشی به دونات میدم با چنگال به سمته دهنم میبرم...
برای لحظه ای با دیدن خدمه جرقه ای به سرم زده میشه...
نگاهم روی یونی فرمی که به زیبایی تنشونو قاب گرفته و پاهایی که به لطفه کوتاهی تونیکشون به رخ کشیده میشه ثابت میمونه...
کم کم لبخنده خببثی روی لبام نقش میبنده ...
نقشه ای که رد خور نداره و سد مقاومتی هومانو بی شک میشکنه...
حالا ببینم تا کی به غد بودن ادامه میدی پسرعمو!!
از پشت میز بلند میشم و چشم میگردونم تا النا رو پیدا کنم...
اون خوش رو ترین و با اخلاق ترین خدمه اینجا به حساب میومد مطمئن بودم دسته رد به سینم نمیزنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
*'*'*'*'
نفسمو کلافه به بیرون فوت میکنم...
آژير گرسنگی شکمم که به صدا درمیاد متوجه میشم در حد لازم امروز با جروبحث کردنام کالری سوزوندم...
اگه اینجوری پیش بره زمان برگشتن به ایران هومان یه پاره استخون بجای نیلوفر تحویل خانوادم میده... و این چیزی نیست که دلم بخواد!
پله هارو یکی یکی طی میکنم و به سمت آشپزخونه میرم...
چند نفری درحال تکاپوان تا ناهار اربابشونو آماده کنن و الیزابت طبق روال هرروز در صدر اونهاست...
تنها کسی که تا نگام میکنه متوجه خواسته ام میشه و من عاشق خصوصیت این زنم...
دستاشو با پیش بندش خشک میکنه و با لبخند جلو میادو میگه:
_are you hungry?
I made donuts Today...
(گشنته ؟
امروز کلی دونات درس کردم برات...)
اسم دونات رو که میشنوم چشام برق میزنه؛ و این از نگاه الیزابت دور نمیمونه و به خنده میندازش...
به سمته یخچال میره و ظرف دوناتای شکلاتی مخصوصشو با یک فنجون قهوه روی میز میزاره...
با نیش باز تشکر میکنم و میشینم...
زیر لب با خودم میگم :
_ تنها مزیتی که این عمارت برام داره تنوع غذاییشه...
با کارد برشی به دونات میدم با چنگال به سمته دهنم میبرم...
برای لحظه ای با دیدن خدمه جرقه ای به سرم زده میشه...
نگاهم روی یونی فرمی که به زیبایی تنشونو قاب گرفته و پاهایی که به لطفه کوتاهی تونیکشون به رخ کشیده میشه ثابت میمونه...
کم کم لبخنده خببثی روی لبام نقش میبنده ...
نقشه ای که رد خور نداره و سد مقاومتی هومانو بی شک میشکنه...
حالا ببینم تا کی به غد بودن ادامه میدی پسرعمو!!
از پشت میز بلند میشم و چشم میگردونم تا النا رو پیدا کنم...
اون خوش رو ترین و با اخلاق ترین خدمه اینجا به حساب میومد مطمئن بودم دسته رد به سینم نمیزنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت299
و گریه می کرد... منم پشت تلفن اشک می ریختم ولی سعی می کردم مامان نفهمه که دارم گریه می کنم...
مزه شوری و تو دهنم حس کردم... اشک؟
من دارم گریه می کنم؟ کی گریه ام گرفت؟؟
اشکام و پاک کردم و از جام بلندشدم. به سمت اتاقم رفتم و لباس پوشیدم...
باید برم بیرون تو حیاط یه ذره قدم بزنم...
اینجوری که نمیشه هی بشینم اینجا زار بزنم
درسته سختیا و مشکلاتم زیادن ولی منم آدمی نیستم که به همین سادگی تسلیم بشم
تنها چیزی که الان می تونه آرومم کنه قدم زدنه.
کلید و برداشتم و از خونه زدم بیرون. نگاهی به خونه مسعود انداختم..
.نه کفشی دم درش بودونه صدایی از خونه اش بیرون میومد..
.احتمالا امشبم شرکت مونده و کار میکنه ایشاا..
انقد کار کنه تاجونش از دماغش بزنه بیرون
والا.....اگه اون بمیره یکی از صدتا بدبختی منم کم میشه
اخمی کردم و شکلکی برای در بسته خونه مسعود در آوردم!!
به سمت آسانسور رفتم و سوارشدم... دکمه رو فشار دادم و بعداز چند دقیقه تو حیاط بودم...
هیچ کس توحیاط نبود...این ساختمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت که توش یه عالمه گل و درخت کاشته بودن...
.من و یاد خونه خودمون می انداخت! با یاد آوری خونه خودمون لبخندی روی لبم نشست...
. آروم آروم قدم میزدم ونفس عمیق می کشیدم...
سرم و بلند کردم و به آسمون خیره شدم....
چشمم خورد به ماه که تقریبا گرد و کامل بود...
خیلی خوشگل بود
لبخندی بهش زدم و چشم از آسمون برداشتم به سمت آجری رفتم که به گوشه از حیاط افتاده بود...
روش نشستم و خیره شدم به روبروم. هوا خیلی خوبیه...آسمونم خیلی قشنگه...همه چیز خوبه فقط ای کاش مامان بود.
.بابا... سارا.....اشکان کاش همشون پیشم بودن.....
کاش پیشم بودن و باهم توی این هوای خوب قدم می زدیم..
ولی خوبه خودمم می دونم که این آرزو دست نیافتنیه
چشمام از اشک پرشده بود...ای بابا...من چرا جديدا هی زرت زرت گریه ام می گیره؟
!دستی به چشمام کشیدم و سعي کردم دیگه گریه نکنم...
. خیره شدم به آسمون...همون طور به آسمون و ستاره ها خیره بودم که یه صدایی به گوشم خورد...
ناخودآگاه چشمام و بستم و همه حواسم و سپردم به صدا..
انگار که به آهنگ بود... یه جور ساز این موقع شب کی ساز میزنه؟!
اصلا کی تواین ساختمون بلده ساز بزنه؟
@kadbanoiranii
و گریه می کرد... منم پشت تلفن اشک می ریختم ولی سعی می کردم مامان نفهمه که دارم گریه می کنم...
مزه شوری و تو دهنم حس کردم... اشک؟
من دارم گریه می کنم؟ کی گریه ام گرفت؟؟
اشکام و پاک کردم و از جام بلندشدم. به سمت اتاقم رفتم و لباس پوشیدم...
باید برم بیرون تو حیاط یه ذره قدم بزنم...
اینجوری که نمیشه هی بشینم اینجا زار بزنم
درسته سختیا و مشکلاتم زیادن ولی منم آدمی نیستم که به همین سادگی تسلیم بشم
تنها چیزی که الان می تونه آرومم کنه قدم زدنه.
کلید و برداشتم و از خونه زدم بیرون. نگاهی به خونه مسعود انداختم..
.نه کفشی دم درش بودونه صدایی از خونه اش بیرون میومد..
.احتمالا امشبم شرکت مونده و کار میکنه ایشاا..
انقد کار کنه تاجونش از دماغش بزنه بیرون
والا.....اگه اون بمیره یکی از صدتا بدبختی منم کم میشه
اخمی کردم و شکلکی برای در بسته خونه مسعود در آوردم!!
به سمت آسانسور رفتم و سوارشدم... دکمه رو فشار دادم و بعداز چند دقیقه تو حیاط بودم...
هیچ کس توحیاط نبود...این ساختمون یه حیاط خیلی بزرگ داشت که توش یه عالمه گل و درخت کاشته بودن...
.من و یاد خونه خودمون می انداخت! با یاد آوری خونه خودمون لبخندی روی لبم نشست...
. آروم آروم قدم میزدم ونفس عمیق می کشیدم...
سرم و بلند کردم و به آسمون خیره شدم....
چشمم خورد به ماه که تقریبا گرد و کامل بود...
خیلی خوشگل بود
لبخندی بهش زدم و چشم از آسمون برداشتم به سمت آجری رفتم که به گوشه از حیاط افتاده بود...
روش نشستم و خیره شدم به روبروم. هوا خیلی خوبیه...آسمونم خیلی قشنگه...همه چیز خوبه فقط ای کاش مامان بود.
.بابا... سارا.....اشکان کاش همشون پیشم بودن.....
کاش پیشم بودن و باهم توی این هوای خوب قدم می زدیم..
ولی خوبه خودمم می دونم که این آرزو دست نیافتنیه
چشمام از اشک پرشده بود...ای بابا...من چرا جديدا هی زرت زرت گریه ام می گیره؟
!دستی به چشمام کشیدم و سعي کردم دیگه گریه نکنم...
. خیره شدم به آسمون...همون طور به آسمون و ستاره ها خیره بودم که یه صدایی به گوشم خورد...
ناخودآگاه چشمام و بستم و همه حواسم و سپردم به صدا..
انگار که به آهنگ بود... یه جور ساز این موقع شب کی ساز میزنه؟!
اصلا کی تواین ساختمون بلده ساز بزنه؟
@kadbanoiranii