کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت297 رمان پارادوکس با تعجب گقتم : _میگم پیداشون نیست . کی خوابشون برد ؟ پگاه با لحن خنده داری گفت : _ بابا مردن دیگه . مردا رو نمیشناسی ؟ سه سوت خوابشون میبره . سحر یدونه قند طرفش پرت کرد و گفت : _حالا همچین میگی انگار خودت چقدر مردا رو میشناسی. مگه…
#پارت298
رمان پارادوکس
اخه چرا ؟ من این خانم و دیدم اصلا به قیافش .......
نزاشت حرفمو ادامه بدم با تعجب پرسید :
_ تو افسانه رو دیدی؟
لبامو ورچیدم و گفتم :
_اره خب
ملیکا گفت :
_ کجا دیدیش؟
دیروز که رفتم اتاق اقای سپهری تو اتاقش بود .
سحر زیر لب گفت : لعنتی.....
با چشمایی که گشاد شده بود پرسیدم :
_چیشد؟؟؟؟
سحر گفت :
_هیچی
اروم پرسیدم:
_بهم نمیگید کیه؟؟؟؟
سحر پوزخندی زد و گفت :
_زن شوهر خاله ام
شوکه پرسیدم
_هااااااا ؟؟؟؟
سحر کلافه پوفی کشید و گفت :
_ ببخشید گلم ولی میترسم با گفتنش حامی ناراحت بشه. ماهام که میدونیم چون با حامی صمیمی تر از اون چیزی هستیم که نشون میدیم. میترسم بدون اجازش حرف بزنیم اون داخور بشه.
لبخند ارومی زدم و گفتم :
_میفهمم کار درستی میکنی .
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : ممنون که درک میکنی .
با شیطنت گفتم:
_هنوزم معتقدم که افسانه دختر بدی به نظر نمیاد . قیافش عروسکی و مظلوم بود.
پوزخندی روی لبای سحر پر رنگ شد و گفت :
_ ما هم گول همین ظاهر مظلومش رو خوردیم .
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
اخه چرا ؟ من این خانم و دیدم اصلا به قیافش .......
نزاشت حرفمو ادامه بدم با تعجب پرسید :
_ تو افسانه رو دیدی؟
لبامو ورچیدم و گفتم :
_اره خب
ملیکا گفت :
_ کجا دیدیش؟
دیروز که رفتم اتاق اقای سپهری تو اتاقش بود .
سحر زیر لب گفت : لعنتی.....
با چشمایی که گشاد شده بود پرسیدم :
_چیشد؟؟؟؟
سحر گفت :
_هیچی
اروم پرسیدم:
_بهم نمیگید کیه؟؟؟؟
سحر پوزخندی زد و گفت :
_زن شوهر خاله ام
شوکه پرسیدم
_هااااااا ؟؟؟؟
سحر کلافه پوفی کشید و گفت :
_ ببخشید گلم ولی میترسم با گفتنش حامی ناراحت بشه. ماهام که میدونیم چون با حامی صمیمی تر از اون چیزی هستیم که نشون میدیم. میترسم بدون اجازش حرف بزنیم اون داخور بشه.
لبخند ارومی زدم و گفتم :
_میفهمم کار درستی میکنی .
دستش رو روی شونه ام گذاشت و گفت : ممنون که درک میکنی .
با شیطنت گفتم:
_هنوزم معتقدم که افسانه دختر بدی به نظر نمیاد . قیافش عروسکی و مظلوم بود.
پوزخندی روی لبای سحر پر رنگ شد و گفت :
_ ما هم گول همین ظاهر مظلومش رو خوردیم .
@kadbanoiranii
#پارت298
بلند فکر کردم :
_اگه بلایی سرم بیارن چی؟؟
لعنتی من دختر عموتم!
خشمگین راه رفته رو بر می گرده و بازومو اسیر میکنه و تکونم میده :
_الان چه انتظاری از پسر عموت داری؟؟
بندازمت دنبال خودم، ببرمت آلمان؟؟
هرکلمه رو با غرش در صورتم بیان میکرد و روی نسبت پسرعمو تاکید کرد و پوزخند زد.
ولی به هدف زده بود!
من میخواستم همراهش به این سفر برم!
دستمو روی دستی که دور بازوم حلقه کرده بود میزارم و گره انگشتانش رو شُل میکنم و با ناراحتی میگم :
_انتظار بیجایی ندارم!
_من لَله ی تو نیستم بچه! دوبار همراه خودم بردمت اینور و اونور خوش گذشته بهت؟؟!
فشار انگشتانشو بیشتر میکنه که بق کرده نگاهش میکنم و آخی سرکش از بین لبام خارج میشه و چهره ام در هم میره.
هومان عوض بشو نیست!
_ من که اذیتت نمیکنم!
مزاحمتی هم برات ایجاد نمیکنم، پس چرا نمیزاری بیام؟!
لبام برمیگرده و اون با عصبانیت بازوم رو ول میکنه :
_تو کلا مزاحم اعصاب و روان منی!
زبون دراز..... حراف.... پرو و غیر قابل تحمل!
زمانی که از الیزابت شنیدم هومان قراره برای سفر کاری یک هفته ای به آلمان بره، با خودم گفتم امکان نداره منه دخترِ بی دفاعو با چهار تا غول سیاه پوست آمریکایی تنها بزاره! ولی انگار بیخیال تر از این حرف هاست که بخاطر دخترعموش تعصب به خرج بده!
حالم بد جوری گرفته میشه و دلم پر میشه از حرفاش! ...
عقب عقب به سمت اتاقم میرم و میگم :
_باشه.... میمونم اینجا! توام با خیال آسوده به سفرت برس پسرعمو!
عادت کردم به تند شدن نفس هاش در اثر خشم و ابروهایی که برای باز شدن گرهِشون معجزه نیازه!
اگه جدی جدی بره و براش مهم نباشه،
اگه تنها بمونم،
قطعا شب ها از ترس خودم رو خیس میکنم و روزها سنگکوب!
دَووم نمیارم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
بلند فکر کردم :
_اگه بلایی سرم بیارن چی؟؟
لعنتی من دختر عموتم!
خشمگین راه رفته رو بر می گرده و بازومو اسیر میکنه و تکونم میده :
_الان چه انتظاری از پسر عموت داری؟؟
بندازمت دنبال خودم، ببرمت آلمان؟؟
هرکلمه رو با غرش در صورتم بیان میکرد و روی نسبت پسرعمو تاکید کرد و پوزخند زد.
ولی به هدف زده بود!
من میخواستم همراهش به این سفر برم!
دستمو روی دستی که دور بازوم حلقه کرده بود میزارم و گره انگشتانش رو شُل میکنم و با ناراحتی میگم :
_انتظار بیجایی ندارم!
_من لَله ی تو نیستم بچه! دوبار همراه خودم بردمت اینور و اونور خوش گذشته بهت؟؟!
فشار انگشتانشو بیشتر میکنه که بق کرده نگاهش میکنم و آخی سرکش از بین لبام خارج میشه و چهره ام در هم میره.
هومان عوض بشو نیست!
_ من که اذیتت نمیکنم!
مزاحمتی هم برات ایجاد نمیکنم، پس چرا نمیزاری بیام؟!
لبام برمیگرده و اون با عصبانیت بازوم رو ول میکنه :
_تو کلا مزاحم اعصاب و روان منی!
زبون دراز..... حراف.... پرو و غیر قابل تحمل!
زمانی که از الیزابت شنیدم هومان قراره برای سفر کاری یک هفته ای به آلمان بره، با خودم گفتم امکان نداره منه دخترِ بی دفاعو با چهار تا غول سیاه پوست آمریکایی تنها بزاره! ولی انگار بیخیال تر از این حرف هاست که بخاطر دخترعموش تعصب به خرج بده!
حالم بد جوری گرفته میشه و دلم پر میشه از حرفاش! ...
عقب عقب به سمت اتاقم میرم و میگم :
_باشه.... میمونم اینجا! توام با خیال آسوده به سفرت برس پسرعمو!
عادت کردم به تند شدن نفس هاش در اثر خشم و ابروهایی که برای باز شدن گرهِشون معجزه نیازه!
اگه جدی جدی بره و براش مهم نباشه،
اگه تنها بمونم،
قطعا شب ها از ترس خودم رو خیس میکنم و روزها سنگکوب!
دَووم نمیارم...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت298
دیوونه اس به خدا!!
همچین میگه کفش نداشتم انگار چه کار مهمی کرده
گذشته از دیوونه بودنش پررو هم هست!
! بچه پررو اومده توخونه من لم داده با پولای من واسه خودش پیتزا خریده یه تشکر خشک و خالیم نکرده
نه که مثلا خودت وقتی سوسکه رو کشت ازش تشکر کردی
یا وقتی که پیتزاش و خوردی؟ چیزی که عوض داره گله ندارها اینم حرفیه ...
&&&&&
تقریبا یه ماه از رفتن مامان اینامی گذشت.... سخت بود...
خیلیم سخت بودا! سخت بود هر روز وارد خونه ای بشم که می دونستم کسی توش نیست که منتظرم باشه...
سخت بود تک و تنها تویه خونه زندگی کنم و هیچ جایی نرم سخت بود همسایه مسعود باشم و تحملش کنم
ولی این سختیارو به خاطر قولی که به مامان دادم تحمل می کردم...
بهش گفتم رو حرفش نه نمیارم پس باید سر قولم وایسم...
تو این مدت خاله خیلی هوام و داشت چند باریم اومد دیدنم،
چندروز یه بارم بهم زنگ میزد.... آرزو همیشه بهم زنگ میزد ولی تاحالا وقت نکرده بود بیاد پیشم !!
از بس که سرش با امیر گرمه...
تو تمام این یه ماه تقریبا هر روز یا من به مامان اینا زنگ می زدم یا خودشون بهم زنگ می زدن...
حال سارا بهتره وداره شیمی درمانی میشه ...
مامان و بابا و اشکانم به ظاهر خوبن ولی من می دونم که تو دلشون آشوبه از دیشب مامان بهم زنگ زد و کلی پیشم گریه کرد.
می گفت نمی تونه جلوی بابا و اشکان و سارا گریه کنه چون می دونه حال اونام خوب نیست...
چون نمی خواد ناراحتشون کنه ..... می گفت اشکان داغونه.
همش تو خودشه، زیاد غذا نمی خوره و شبا که تو اتاقشه آهنگ می ذاره و صداش و تا ته زیادمیکنه اا صدای آهنگ و زیاد می کنه
که ماصدای گریه کردنش و نشنویم می گفت وقتی صبحا میبره تختش و مرتب کنه بالشتش خیسه
می گفت باباهم حالش خوب نیست و همش توخودشه...
از همه بیشتر برای سارا نگران بود...
می گفت سارا همش دم از مرگ و مردن میزنه و خیلی نامیده...
شباصدای هق هق گریه هاش توخونه می پیچه...
هردفعه میره پیشش تا آرومش کنه ، بهش میگه مامان انقد خودتون و به خاطر منی که دیر یا زودفتنيم اذیت نکنین
.اینارو می گفت
@kadbanoiranii
دیوونه اس به خدا!!
همچین میگه کفش نداشتم انگار چه کار مهمی کرده
گذشته از دیوونه بودنش پررو هم هست!
! بچه پررو اومده توخونه من لم داده با پولای من واسه خودش پیتزا خریده یه تشکر خشک و خالیم نکرده
نه که مثلا خودت وقتی سوسکه رو کشت ازش تشکر کردی
یا وقتی که پیتزاش و خوردی؟ چیزی که عوض داره گله ندارها اینم حرفیه ...
&&&&&
تقریبا یه ماه از رفتن مامان اینامی گذشت.... سخت بود...
خیلیم سخت بودا! سخت بود هر روز وارد خونه ای بشم که می دونستم کسی توش نیست که منتظرم باشه...
سخت بود تک و تنها تویه خونه زندگی کنم و هیچ جایی نرم سخت بود همسایه مسعود باشم و تحملش کنم
ولی این سختیارو به خاطر قولی که به مامان دادم تحمل می کردم...
بهش گفتم رو حرفش نه نمیارم پس باید سر قولم وایسم...
تو این مدت خاله خیلی هوام و داشت چند باریم اومد دیدنم،
چندروز یه بارم بهم زنگ میزد.... آرزو همیشه بهم زنگ میزد ولی تاحالا وقت نکرده بود بیاد پیشم !!
از بس که سرش با امیر گرمه...
تو تمام این یه ماه تقریبا هر روز یا من به مامان اینا زنگ می زدم یا خودشون بهم زنگ می زدن...
حال سارا بهتره وداره شیمی درمانی میشه ...
مامان و بابا و اشکانم به ظاهر خوبن ولی من می دونم که تو دلشون آشوبه از دیشب مامان بهم زنگ زد و کلی پیشم گریه کرد.
می گفت نمی تونه جلوی بابا و اشکان و سارا گریه کنه چون می دونه حال اونام خوب نیست...
چون نمی خواد ناراحتشون کنه ..... می گفت اشکان داغونه.
همش تو خودشه، زیاد غذا نمی خوره و شبا که تو اتاقشه آهنگ می ذاره و صداش و تا ته زیادمیکنه اا صدای آهنگ و زیاد می کنه
که ماصدای گریه کردنش و نشنویم می گفت وقتی صبحا میبره تختش و مرتب کنه بالشتش خیسه
می گفت باباهم حالش خوب نیست و همش توخودشه...
از همه بیشتر برای سارا نگران بود...
می گفت سارا همش دم از مرگ و مردن میزنه و خیلی نامیده...
شباصدای هق هق گریه هاش توخونه می پیچه...
هردفعه میره پیشش تا آرومش کنه ، بهش میگه مامان انقد خودتون و به خاطر منی که دیر یا زودفتنيم اذیت نکنین
.اینارو می گفت
@kadbanoiranii