کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت292 رمان پارادوکس _رسیدیم. چیزی که میدیم باور نمیکردم. انگار روبروم بهشت قرار داشت . ی کلبه چوبی با چراغهای ریسه ای روشن دورش که حسابی جذابترش کرده بود . و درختایی که دور تا دورش حصار ایجاد کرده بودن .از باغچه های زیر پنجره هاش و اون فانوس جلوی درش…
#پارت293

رمان پارادوکس

چشماشو رو هم فشار داد و گفت :
_بریم تو . یعنی با همتون کار دارم .وای به حالتون اگه کسی تو این کار زیر ابی رفته باشه.
با قدمهای محکم سمت در چوبی کلبه رفت. گیج داشتم نگاش میکردم که با دیدن ملیکا جلوی خودم شوکه پرسیدم :
_این چش بود؟
لبخند غمگینی زد و گفت :
_هیچی ، مهم نیست . بیا بریم تو داره شب میشه .
سرمو تکون دادم و با هم سمت کلبه رفتیم . هنوز وارد نشده بودیم که صدای دادش اومد:
_کی بهش خبر دادهههه؟ من فقط میخوام بدونم کی بوده؟
ملیکا در رو باز کرد و ما وارد شدیم . سحر از جاش بلند شد . اخم کرده بود . جلوش ایستاد و گفت :
_کسی خبرش نکرده مهندس . اومده بود شرکت فهمیده . نمیتونستم بهش بگم نیا .
حامی خودش رو پرت کرد رو صندلی و عصبی گفت :
_زودتر بهم میگفتی خبر مرگم من نمیومدم.
سحر با حرص گفت :
_اره تو نمیومدی بعد ما واسه مسخره بازی پا میشدیم میومدیم کوه .میخواستی خونه تنها باشی که پا بشه بیاد دم خونه ؟ بعد تو راهش ندیو اونم مثل همیشه اینقدر کولی بازی دربیاره که مجبور شی در رو به روش باز کنی . حداقل اینجا ما هستیم یکم خودشو جمع میکنه.
عصبی دستشو به شقیقه هاش چسبوند و فشار داد. چشماش قرمز شده بود .در حالیکه معلوم بود درد داره زیر لب گفت :
_لعنتی....
سحر رو به بچه ها گفت :
_کسی مسکن همراهشه؟
بچه ها به تکاپو افتادن ولی هیچکس همراهش نبود. سحر گفت:
_میرم بیرون شاید پیدا کنم .


@kadbanoiranii
#پارت293


دستی روی گونه های خیسم میکشم و هق هقمو بزور کنترل میکنم :


_این زندگیه منه... زندگی ای که همه آرزوشو داشتن...
منو از کجا به کجا رسوندی؟؟
دلت برای این مظلومیت و بی کسی نمیسوزه؟؟


+ کسی که ازش گله میکنی اونقدرام که میگی جلاد و سنگدل نیست!


با شنیدن صدای هومان هولزده سر بلند میکنم و به عقب برمیگردم...

تند تند اثار گریه هامو از رو صورتم پاک میکنم و سعی میکنم توی لحنم خبری از بغض نباشه ولی میدونم که چندان هم موفق نیستم :

_ببخشید ، بیدارت کردم ؟


جلومیاد .
دستاشو توی جیب شلوارش فرو کرده و برخلاف همیشه کمی موهاش نامرتبه...

نگاهی به گوشیم و شمعی که حالا تا نیمه آب شده میندازه...و بعد نگام میکنه...
نگاهی که چاشنی همیشگیش غرورو غضبه...
پوزخندش نمکی میشه روی زخمای سرباز کرده ی امشبم :


_راست میگن سن یه عدده ؛ آدمه زر زروی مقابلم شباهتی به یه دختر پخته و بالغ ۲۲ ساله نداره!


کاش میشد داد بزنم سرش الان نه هومان...
الان آتش بس باشیم...
نيلوفرِ زبون دراز ؛ امروز دُمش چیده شده و دیگ رمقی برای دوئل باتوعه سنگدل نداره...

سربه زیر میندازم تا اشکه جمع شده توی چشامو نبینه...

نبینه که زهر حرفاشو به جونم نریزه.... که حناق نگیرم ...

ولی اون درک نمیکنه؛ درک نمیکنه قلب من مچاله میشه از این همه دلتنگی...

قطره ای اشک از گوشه چشمم به زمین می افته...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت293




و بدون اینکه بهش مهلت حرف زدن بدم، در خونه رو محکم بستم

ایش از پسره پررو فکر کرده حالا چون یه سوسک و کشته باید فداش بشم و قربون صدقه اش برم؟

!خودشیفته لوس! حالا یه سوسک کشتی دیگه آپلو که هوا نکردی که ازت تشکر کنم

. البته هر آدم دیگه ای به جز مسعود بود از تشکر می کردم

ولی مسعود نه وظیفش بود

به سمت آشپزخونه رفتم و خاک انداز و از زیر کابینت در آوردم تا برم جنازه سوسک پست فطرتی و که همه چی زیر سر اونه، بیارم

بیرون
روی مبل لم داده بودم و تلویزیون نگاه می کردم...



امروز ساعت ۲ از دانشگاه برگشتم...

خدارو شکر به امروز و کلاس جبرانی نداشتیم!!

آخ آخ آخ من چقد گشنه ام


صدای قاروقور شکمم که کل خونه رو برداشته...

از جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم، حالا چی بخورم؟

قبلا که محتشم اینجا بود زنش واسم غذا میاورد ولی حالا خودم مجبورم به کوفتی درست کنم و بخورم...

بی حوصله در یخچال و باز کردم... کوفتم نداریم

حوصله نیمرو خوردنم ندارم...

از بس تخم مرغ خوردم حس می کنم تو شکمم پر جوجه کاکل زری شده!

خب چی بخورم؟اتن ماهی نه... سیب زمینی نه...

همین جوری داشتم فکر می کردم که یهو زنگ درو زدن به سمت آیفون رفتم و توی صفحه اش یه پسره رو دیدم که پیتزا دستش بود.

انگار از این کارگرایی بود که تو پیتزا فروشی کار می کنن

به به به مثل اینکه پیتزامونم خودش از آسمون رسید


لبخند گشادی زدم و باذوق گفتم: بفرمایید؟

یارو گفت: سفارشتون و آوردم خانوم

ای بابا این روزا کوفتم از آسمون نمیاد چه برسه به پیتزااا من چقد خوش خیالم بابا را حتما یکی از همسایه ها سفارش داده،

برای اون آوردن و این یارو هم اشتباه زنگ زده..

پوفی کشیدم و گفتم:من چیزی سفارش نداده بودم آقای محترم!!

یارو با تعجب گفت:واقعا؟! ببخشید خانوم مگه اونجا خونه آقای ادیب نیست؟۱

@kadbanoiranii