کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت254 رمان پارادوکس صدای در اصلی سوییت که اومد از اتاقم خارج شدم. نگاهم به پنجره از افتاد که سمت خیابون باز میشد. اروم سمتش رفتم و از بالا زل زدم به پایین. اولش فقط ادمای عادی تو رفت و امد بودن اما چند دقیقه بعد توجهم به سمت زنی با لباس های سرتا…
#پارت255
رمان پارادوکس
کاش میتونستم برم بهش سر بزنم.
ولی خوب نه اینجا جایی و بلد بودم و نه حتی میدونستم کدوم بیمارستانه.
کلافه پوفی کشیدم و دور خودم چرخیدم.
خدایا چیکار باید میکردم؟ چاره ای جز انتظار نبود.
دوباره نشستمو دستم و به سرم گرفتم.
فکرم از هر سمت درگیر بود. تو سرم یه دنیا سوال بود.
اینکه اونا کی بودن؟ با من چیکار داشتن؟؟؟ چرا میخواستن منو بکشن؟
سورن کی بود؟ حامی چی میدونست؟؟ اصلا قرار بود چی پیش بیاد؟؟
انقدر تو سرم این سوالا چرخ خورد که سر درد گرفتم.
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که شنیدن صدای در سرمو بلند کردم.
چشمم به حامی افتاد که اخماش تو هم بود. منو که دید اروم گفت:
_ بیدار شدی؟ بهتری؟
سرمو انداختمپایین و گفتم:
_اوهوم.
_ خوبه.
بعد رفت سمت اشپزخونه. تو همون حالت هم گفت:
_غذا خوردی؟
_نه. اشتها ندارم.
لیوان ابی که برای خودش ریخته بود و به لباش نزدیککرد و بعد ازینکه یه جرعه ازش خورد گفت:
_ ولی من گرسنمه. میخوام غذا سفارش بدم. توام باید بخوری. چی میخوری بگم بیارن؟
بی توجه به حرفاشپرسیدم:
_ سورن خوبه؟
سرشو بلند کرد و زل زد به چشمام.
انقدر نگاهش عمیق بود که سرمو انداختم پایین.
از وقتی که با اون دختر رفت بیرون و الان اومده بود حالت نگاهش عوض شده بود.
صدای ارومش بلند شد که پرسید:
_ نگرانشی؟
_نباشم؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_جالبه نگران کسی هستی که میخواست بهت تجاوز کنه. بعد به من که میرسی پاچه میگیری.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
کاش میتونستم برم بهش سر بزنم.
ولی خوب نه اینجا جایی و بلد بودم و نه حتی میدونستم کدوم بیمارستانه.
کلافه پوفی کشیدم و دور خودم چرخیدم.
خدایا چیکار باید میکردم؟ چاره ای جز انتظار نبود.
دوباره نشستمو دستم و به سرم گرفتم.
فکرم از هر سمت درگیر بود. تو سرم یه دنیا سوال بود.
اینکه اونا کی بودن؟ با من چیکار داشتن؟؟؟ چرا میخواستن منو بکشن؟
سورن کی بود؟ حامی چی میدونست؟؟ اصلا قرار بود چی پیش بیاد؟؟
انقدر تو سرم این سوالا چرخ خورد که سر درد گرفتم.
نمیدونم چقدر تو اون حالت بودم که شنیدن صدای در سرمو بلند کردم.
چشمم به حامی افتاد که اخماش تو هم بود. منو که دید اروم گفت:
_ بیدار شدی؟ بهتری؟
سرمو انداختمپایین و گفتم:
_اوهوم.
_ خوبه.
بعد رفت سمت اشپزخونه. تو همون حالت هم گفت:
_غذا خوردی؟
_نه. اشتها ندارم.
لیوان ابی که برای خودش ریخته بود و به لباش نزدیککرد و بعد ازینکه یه جرعه ازش خورد گفت:
_ ولی من گرسنمه. میخوام غذا سفارش بدم. توام باید بخوری. چی میخوری بگم بیارن؟
بی توجه به حرفاشپرسیدم:
_ سورن خوبه؟
سرشو بلند کرد و زل زد به چشمام.
انقدر نگاهش عمیق بود که سرمو انداختم پایین.
از وقتی که با اون دختر رفت بیرون و الان اومده بود حالت نگاهش عوض شده بود.
صدای ارومش بلند شد که پرسید:
_ نگرانشی؟
_نباشم؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_جالبه نگران کسی هستی که میخواست بهت تجاوز کنه. بعد به من که میرسی پاچه میگیری.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت255
چهره ی هومان غرق در دود خاکستری رنگِ سیگاریِ که تازه آتیش زده...
با ملاحظه از روی خرده شیشه ها میگذرم و به کنار پاش میرسم.
سرشو بالا میاره و نگاهشو معطوف چشمام میکنه.
میخوام فکر کنم هومان نیست!
هرکسیه جز کسی که قصد داشت زندگیمو ازم بگیره.... تا راحت تر بتونم بهش کمک کنم.
با فاصله کنارش روی مبل سه نفره میشینم..
دیگه نگاهم نمیکنه و پوک محکمی به سیگارش میزنه و خاکسترشو داخل زیرسیگاری میتکونه...
آب دهنمو پایین میفرستم و تردیدمو کنار میزارم.
دست دراز میکنم و مچ دست زخمیشو میگیرم و روی پام میزارم و باندانا رو آروم دورش می پیچم.
به نیم رخش نگاه میکنم و ته ریش مرتب و موهایی که با بی قیدی روی پیشونی بلندش ریختن...
سیگار ، بین انگشتانش میسوزه و اون خیره به رو به رو غرق میشه در گذشته اش ...
_من اینجوری نبودم...
یه آدمِ عصبی و تند خو که کسی جرئت نکنه بهش نزدیک بشه و همه از خشمش فراری باشن...
منم یه روزی قلب داشتم...
منم یه روزی احساساتی می شدم.... ذوق زده می شدم.....ناراحت میشدم....حتی گریه میکردم اما....
وقتی در اوج نیاز به محبت و توجه رها شدم، وقتی یه نوجوون سیزده ساله بودم و پدر و مادرم برام وقت نداشتن.... یادگرفتم باید تنهایی از پس زندگی بر بیام...یاد گرفتم هیچ کسو دوست نداشته باشم و به کسی وابسته نباشم تا ضربه نخورم...... مامان بابام یادم دادن به هیچ کس محبت نکنم.... یاد گرفتم احساساتمو خفه کنم....
خنده ی تلخی سرداد و من هاج و واج مونده بودم ....
_مامانم عاشق دختر بود..... اصلا وقتی دختر بچه میدید از خود بیخود میشد.... اما به آرزوش نرسید و بچه ی اولش پسر شد..... بهم محبت میکرد.... دوستم داشت اما..... وقتی چندسال برای دوباره بچه دار شدن تلاش کردن و نتیجه نداد، عصبی شد..... مهرش تَه کشید.... هر روز کم توجهیش به من کمتر از روز قبل شد..
.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
چهره ی هومان غرق در دود خاکستری رنگِ سیگاریِ که تازه آتیش زده...
با ملاحظه از روی خرده شیشه ها میگذرم و به کنار پاش میرسم.
سرشو بالا میاره و نگاهشو معطوف چشمام میکنه.
میخوام فکر کنم هومان نیست!
هرکسیه جز کسی که قصد داشت زندگیمو ازم بگیره.... تا راحت تر بتونم بهش کمک کنم.
با فاصله کنارش روی مبل سه نفره میشینم..
دیگه نگاهم نمیکنه و پوک محکمی به سیگارش میزنه و خاکسترشو داخل زیرسیگاری میتکونه...
آب دهنمو پایین میفرستم و تردیدمو کنار میزارم.
دست دراز میکنم و مچ دست زخمیشو میگیرم و روی پام میزارم و باندانا رو آروم دورش می پیچم.
به نیم رخش نگاه میکنم و ته ریش مرتب و موهایی که با بی قیدی روی پیشونی بلندش ریختن...
سیگار ، بین انگشتانش میسوزه و اون خیره به رو به رو غرق میشه در گذشته اش ...
_من اینجوری نبودم...
یه آدمِ عصبی و تند خو که کسی جرئت نکنه بهش نزدیک بشه و همه از خشمش فراری باشن...
منم یه روزی قلب داشتم...
منم یه روزی احساساتی می شدم.... ذوق زده می شدم.....ناراحت میشدم....حتی گریه میکردم اما....
وقتی در اوج نیاز به محبت و توجه رها شدم، وقتی یه نوجوون سیزده ساله بودم و پدر و مادرم برام وقت نداشتن.... یادگرفتم باید تنهایی از پس زندگی بر بیام...یاد گرفتم هیچ کسو دوست نداشته باشم و به کسی وابسته نباشم تا ضربه نخورم...... مامان بابام یادم دادن به هیچ کس محبت نکنم.... یاد گرفتم احساساتمو خفه کنم....
خنده ی تلخی سرداد و من هاج و واج مونده بودم ....
_مامانم عاشق دختر بود..... اصلا وقتی دختر بچه میدید از خود بیخود میشد.... اما به آرزوش نرسید و بچه ی اولش پسر شد..... بهم محبت میکرد.... دوستم داشت اما..... وقتی چندسال برای دوباره بچه دار شدن تلاش کردن و نتیجه نداد، عصبی شد..... مهرش تَه کشید.... هر روز کم توجهیش به من کمتر از روز قبل شد..
.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت255
واسه محکم شدنش به پای هم خوردیم قسم
حالا میگی تنهام بذار تو نشو اسیر این حصار باور نمیکنم تویی تورو خدا دووم بیار
قلب من و نشکن عزیز تیشه به جای پات نزن
من پا به پات میام رفیق تا لحظه آزاد شدن
وجود تو برای من دنیاییه همینو بس یادم نرفته اون قسم شریکتم ای هم نفس آخرین
نفس - سامان جلیلی
آه! این چه آهنگیه؟
!جو عوض نشد که هیچ خراب ترم شد!!
نگاهی به اشکان انداختم که با چشمای اشکیش به روبرو خیره شده بود.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین و با دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال اشکان و از این بدتر نکنم،
دست بردم و ضبط و خاموش کردم. ولی عجب آهنگی بودا!!!
خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت. من به رفت و آمد آدما و کوچه و خیابونا خیره بودم و
اشکان به روبروش. معلوم بود که بدجور تو فکره وحالش خرابه !!! لعنت به این زندگی!!!لعنت به این تقدیر!!
آخه چرا سارا؟
بین این همه آدم چرا سارا که نامزد اشکانه باید سرطان بگیره؟! آخه چرا زندگی قشنگ و
عاشقانه این دوتا باید پر پر بشه؟! آخه چرا
سارا باید از اشکان بخواد که ولش کنه و بره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟ !!!
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
واسه محکم شدنش به پای هم خوردیم قسم
حالا میگی تنهام بذار تو نشو اسیر این حصار باور نمیکنم تویی تورو خدا دووم بیار
قلب من و نشکن عزیز تیشه به جای پات نزن
من پا به پات میام رفیق تا لحظه آزاد شدن
وجود تو برای من دنیاییه همینو بس یادم نرفته اون قسم شریکتم ای هم نفس آخرین
نفس - سامان جلیلی
آه! این چه آهنگیه؟
!جو عوض نشد که هیچ خراب ترم شد!!
نگاهی به اشکان انداختم که با چشمای اشکیش به روبرو خیره شده بود.
بازوی سمت چپش و گذاشته بود روی شیشه نیمه باز ماشین و با دست راستش رانندگی می کرد.
برای اینکه حال اشکان و از این بدتر نکنم،
دست بردم و ضبط و خاموش کردم. ولی عجب آهنگی بودا!!!
خیلی به قضیه اینا می خورد!!!
بقیه راه تو سکوت گذشت. من به رفت و آمد آدما و کوچه و خیابونا خیره بودم و
اشکان به روبروش. معلوم بود که بدجور تو فکره وحالش خرابه !!! لعنت به این زندگی!!!لعنت به این تقدیر!!
آخه چرا سارا؟
بین این همه آدم چرا سارا که نامزد اشکانه باید سرطان بگیره؟! آخه چرا زندگی قشنگ و
عاشقانه این دوتا باید پر پر بشه؟! آخه چرا
سارا باید از اشکان بخواد که ولش کنه و بره؟!
چرا؟!چرا؟!چرا؟ !!!
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر