کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت253 رمان پارادوکس چشمامو بستم اما بیدار بودم. کنارم رو تخت نشسته بود. چند دقیقه بعد وقتی دید اروم گرفتم از رو تخت بلند شد و سمت در رفت اما هنوز حضورشو تو اتاق حس میکردم. نمیدونستم داره چیکار میکنه. غلتی تو جام زدمو پشتمو کردم بهش. همون لحظه…
#پارت254
رمان پارادوکس
صدای در اصلی سوییت که اومد از اتاقم خارج شدم. نگاهم به پنجره از افتاد که سمت خیابون باز میشد.
اروم سمتش رفتم و از بالا زل زدم به پایین.
اولش فقط ادمای عادی تو رفت و امد بودن اما
چند دقیقه بعد توجهم به سمت زنی با لباس های
سرتا پا سفید و موهای طلایی رنگش جذب شد.
صورت عروسکیش با چشمای ابی قشنگش ادمو محو میکرد.
گوشه خیابون ایستاده بود و انگار منتظر اومدن کسی بود.
دوباره زل زده بودم بهش که یهو با دیدن حامی که سمتش میرفت تعجبم چند برابر شد.
با کنجکاوی زل زده بودم بهشون.
وقتی حامی درست رو به روی اون دختر رسید دستای دختره دور گردنش حلقه شد و لباش رو گونه حامی نشست.
بی تفاوت نگاشون میکردم که حامی با خشونت دستای دختره رو از دور گردنش باز کرد.
از همین فاصله هم میتونستم متوجه بشم که حامی عصبیه.
دختره خیلی اروممشغول حرف زدن شد.
کنجکاوی امونمو بریده بود. همونجوری مشغول حرف زدن بودن که دختره دستشو سمت ماشینی برد.
حامی سرشو چرخوند بعد زودتر از دختره سمت ماشین رفت و سوار شد.
اون دختر هم پشتش حرکت کرد و سوار ماشین شد و رفتن.
اولش خیلی کنجکاو شدم بدونم چی میگن یا
اون دختره کی بود اما بعد از رفتنشون با فکر
کردن به شخصیت حامی و چیزاییکه ازش میدونستم تمام وجودمو بی تفاوتی گرفت.
حتما یکی از دخترای دور و برش بوده که با هم به مشکل خوردن و الان بازم سمتش رفته.
بی حال پرده پنجره رو انداختم پایین و سمت کاناپه رفتم.
فکرم سمت سورن رفت. همونی که قرار بود برای بار دوم دنیامو نابود کنه اما جونمو نجات داد.
اتفاق اون شب تو ذهنمکم رنگ شد و رفتارای خوبش بیشتر تو چشمم اومد.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
صدای در اصلی سوییت که اومد از اتاقم خارج شدم. نگاهم به پنجره از افتاد که سمت خیابون باز میشد.
اروم سمتش رفتم و از بالا زل زدم به پایین.
اولش فقط ادمای عادی تو رفت و امد بودن اما
چند دقیقه بعد توجهم به سمت زنی با لباس های
سرتا پا سفید و موهای طلایی رنگش جذب شد.
صورت عروسکیش با چشمای ابی قشنگش ادمو محو میکرد.
گوشه خیابون ایستاده بود و انگار منتظر اومدن کسی بود.
دوباره زل زده بودم بهش که یهو با دیدن حامی که سمتش میرفت تعجبم چند برابر شد.
با کنجکاوی زل زده بودم بهشون.
وقتی حامی درست رو به روی اون دختر رسید دستای دختره دور گردنش حلقه شد و لباش رو گونه حامی نشست.
بی تفاوت نگاشون میکردم که حامی با خشونت دستای دختره رو از دور گردنش باز کرد.
از همین فاصله هم میتونستم متوجه بشم که حامی عصبیه.
دختره خیلی اروممشغول حرف زدن شد.
کنجکاوی امونمو بریده بود. همونجوری مشغول حرف زدن بودن که دختره دستشو سمت ماشینی برد.
حامی سرشو چرخوند بعد زودتر از دختره سمت ماشین رفت و سوار شد.
اون دختر هم پشتش حرکت کرد و سوار ماشین شد و رفتن.
اولش خیلی کنجکاو شدم بدونم چی میگن یا
اون دختره کی بود اما بعد از رفتنشون با فکر
کردن به شخصیت حامی و چیزاییکه ازش میدونستم تمام وجودمو بی تفاوتی گرفت.
حتما یکی از دخترای دور و برش بوده که با هم به مشکل خوردن و الان بازم سمتش رفته.
بی حال پرده پنجره رو انداختم پایین و سمت کاناپه رفتم.
فکرم سمت سورن رفت. همونی که قرار بود برای بار دوم دنیامو نابود کنه اما جونمو نجات داد.
اتفاق اون شب تو ذهنمکم رنگ شد و رفتارای خوبش بیشتر تو چشمم اومد.
@kadbanoiranii
#پارت254
سر درنمیارم که چی میگه!
اینکه به طرز احمقانهای ، حواسم پی دست آسیب دیده اشه، عصبیم میکنه و این عصبانيت رو با بالا بردن صدام و توپیدن به هومان که منو مَلِک عذابش خطاب کرد، تخلیه میکنم :
_تو بودی که میخواستی منو بندازی تو دریا..... تو بودی که بهم دست درازی کردی.... اون وقت من فرشته ی عذابتم؟؟؟
برافروخته میشه و با یه حرکت گلدون چوبی روی میز عسلی رو برمیداره و محکم به زمین می کوبه که گوشامو میگیرم و هین کوتاهی میکشم :
_نگو.. نگو... انقد این جمله ی مزخرفو تکرار نکن!! .... من چنین قصدی نداشتم...
زهرخند غمگینی میزنم :
_حس بدیه مگه نه؟!
اینکه کاریو انجام نداده باشی و محکوم بشی به انجام دادنش...
یاد زجه و لابه های خودم میفتم و هاله ای شفاف چشمام رو پر میکنه.
به کنار خودش روی مبل اشاره میکنه و با لحنی خواهشمند میگه:
_بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم....
امشب میخوام بزارم اون هومانِ احمقِ سیزده سال پیش خودشو خالی کنه....
دلش داره میترکه....
سرمو به طرفین تکون میدم و با بغض لعنتی ای که صدامو به لرزش انداخته میگم :
_نه!
نمیخوام بشنوم...
دیگه بهت اعتماد ندارم ...
راهمو میکشم برم و به اتاق برگردم که صداش متوقفم میکنه :
_خواهش میکنم...!
هومان از من خواهش کرد؟!
دستور نداد؟؟!
درست شنیدم؟؟!
خواهش کرد؟!
خدای من چرا باید دلم به رحم بیاد؟!
چرا این قلبو از سینه ام در نمیارم و آتیشش نمیزنم تا برای متجاوزم دل نسوزونه؟!
خدایا چرا نمیتونم سنگ باشم؟!
هرچی میکشم از مهربونیه!
شاید اگه منم ظالم بودم دنیا به کامم بود...
به اتاق میرم.
دمپایی هامو می پوشم.
چند برگ دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشم اما پشیمون میشم..... ممکنه زخمش عمیق باشه و با دستمال کاغذی عفونت کنه...
اونا رو رها میکنم و با عجله به سمت میز آرایش میرم و کشوی دومش رو باز میکنم، یکی از بانداناهامو برمیدارم و به سالن برمیگردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
سر درنمیارم که چی میگه!
اینکه به طرز احمقانهای ، حواسم پی دست آسیب دیده اشه، عصبیم میکنه و این عصبانيت رو با بالا بردن صدام و توپیدن به هومان که منو مَلِک عذابش خطاب کرد، تخلیه میکنم :
_تو بودی که میخواستی منو بندازی تو دریا..... تو بودی که بهم دست درازی کردی.... اون وقت من فرشته ی عذابتم؟؟؟
برافروخته میشه و با یه حرکت گلدون چوبی روی میز عسلی رو برمیداره و محکم به زمین می کوبه که گوشامو میگیرم و هین کوتاهی میکشم :
_نگو.. نگو... انقد این جمله ی مزخرفو تکرار نکن!! .... من چنین قصدی نداشتم...
زهرخند غمگینی میزنم :
_حس بدیه مگه نه؟!
اینکه کاریو انجام نداده باشی و محکوم بشی به انجام دادنش...
یاد زجه و لابه های خودم میفتم و هاله ای شفاف چشمام رو پر میکنه.
به کنار خودش روی مبل اشاره میکنه و با لحنی خواهشمند میگه:
_بیا بشین یکم باهم حرف بزنیم....
امشب میخوام بزارم اون هومانِ احمقِ سیزده سال پیش خودشو خالی کنه....
دلش داره میترکه....
سرمو به طرفین تکون میدم و با بغض لعنتی ای که صدامو به لرزش انداخته میگم :
_نه!
نمیخوام بشنوم...
دیگه بهت اعتماد ندارم ...
راهمو میکشم برم و به اتاق برگردم که صداش متوقفم میکنه :
_خواهش میکنم...!
هومان از من خواهش کرد؟!
دستور نداد؟؟!
درست شنیدم؟؟!
خواهش کرد؟!
خدای من چرا باید دلم به رحم بیاد؟!
چرا این قلبو از سینه ام در نمیارم و آتیشش نمیزنم تا برای متجاوزم دل نسوزونه؟!
خدایا چرا نمیتونم سنگ باشم؟!
هرچی میکشم از مهربونیه!
شاید اگه منم ظالم بودم دنیا به کامم بود...
به اتاق میرم.
دمپایی هامو می پوشم.
چند برگ دستمال کاغذی از جعبه بیرون میکشم اما پشیمون میشم..... ممکنه زخمش عمیق باشه و با دستمال کاغذی عفونت کنه...
اونا رو رها میکنم و با عجله به سمت میز آرایش میرم و کشوی دومش رو باز میکنم، یکی از بانداناهامو برمیدارم و به سالن برمیگردم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت254
- آره.راه بیفت.
اشکان باشک و تردید استارت زد و راه افتاد.
منم گوشیم و در آوردم و به سارا زنگ زدم.
چندتا بوق که خورد، ریجکت کرد
. ۲بار گرفتم، ۳ بار، ۱۰ بار...اما سارا جواب نمی داد.
عصبی گوشیم و توی کیفم پرت کردم و به روبروم خیره شدم.
این چرا جواب من و نمیده؟!چرا ریجکتم می کنه؟!
صدای اشکان و شنیدم:
- سارا تصمیمش و گرفته. تو هر چقدرم که بهش زنگ بزنی جواب نمیده
. فکرم نمی کنم که حرفات روش اثری داشته باشه...
عصبی وسط حرفش پریدم:
- یعنی چی که تصمیمش و گرفته؟
!مگه این قضیه فقط به اون ربط داره که خودش تنهایی تصمیم
می گیره؟ به هممون مربوط میشه...نمیذارم که از سره ندونم کاری زندگیتون و به باد بدید.
اشکان لبخند تلخی بهم زد و زیرلبی گفت:خودت و خسته می کنی.
حرفش و نشنیده گرفتم و برای اینکه جو رو عوض کنم، ضبط و روشن کردم:
دست من و بگیر نترس از سکوت این قفس
من با توام رفيق من حتی تا آخرین نفس به حرمت رفاقتی که بسته پای دلم و
به قلب مهربون تو تموم نکن صبر من و
یادت میاد روزی رو که عهدمون و بستیم با هم
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
- آره.راه بیفت.
اشکان باشک و تردید استارت زد و راه افتاد.
منم گوشیم و در آوردم و به سارا زنگ زدم.
چندتا بوق که خورد، ریجکت کرد
. ۲بار گرفتم، ۳ بار، ۱۰ بار...اما سارا جواب نمی داد.
عصبی گوشیم و توی کیفم پرت کردم و به روبروم خیره شدم.
این چرا جواب من و نمیده؟!چرا ریجکتم می کنه؟!
صدای اشکان و شنیدم:
- سارا تصمیمش و گرفته. تو هر چقدرم که بهش زنگ بزنی جواب نمیده
. فکرم نمی کنم که حرفات روش اثری داشته باشه...
عصبی وسط حرفش پریدم:
- یعنی چی که تصمیمش و گرفته؟
!مگه این قضیه فقط به اون ربط داره که خودش تنهایی تصمیم
می گیره؟ به هممون مربوط میشه...نمیذارم که از سره ندونم کاری زندگیتون و به باد بدید.
اشکان لبخند تلخی بهم زد و زیرلبی گفت:خودت و خسته می کنی.
حرفش و نشنیده گرفتم و برای اینکه جو رو عوض کنم، ضبط و روشن کردم:
دست من و بگیر نترس از سکوت این قفس
من با توام رفيق من حتی تا آخرین نفس به حرمت رفاقتی که بسته پای دلم و
به قلب مهربون تو تموم نکن صبر من و
یادت میاد روزی رو که عهدمون و بستیم با هم
رسانه تبلیغیاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر