کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت249 رمان پارادوکس با وحشت به دور و برم نگاه کردم. شوکه بودم. حس کردم دستم مرطوب شده اوردمش جلوی چشمم که با دیدن خون جیغ کوتاهی کشیدم. سرمو که چرخوندم چشمم به بازوی خونی سورن افتاد. دستاشو از دور کمرم باز کرد و بازوشو با دستش گرفت. صدای حامی…
#پارت250
رمان پارادوکس
تلفن و که قطع کرد رو به سورن گفت:
_امبولانس الان میرسه.
قلبم همچنان تند میزد. دستام یخ شده بود.
انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم درست فکر کنم. سرشو سمتم اورد و زیر گوشم گفت:
_ خوبی؟ رنگت حسابی پریده.
و بعد دستم یخ زدمو تو دستش گرفت.
_چقدر سردی. سردته؟؟
تند تند سرمو تکون دادم. صدای بی جون سورن بلند شد:
_شوکه شده. ببرش داخل.
_نه صبر میکنم امبولانس بیاد نمیتونم اینجوری بزارمت برم.
نگاهی به مانتو تنم کرد و خم شد سمت پایینش.
با تعجب داشتم نگاش میکردم که یهو پایین مانتومو کشید و یه قسمتشو پاره کرد. از جاش بلند شد و سمت سورن رفت. بازوشو کشید و گفت :
_ بزار ببندمش. خونریزیت شدیده.
سورن بیحال سرشو تکون داد و اونم با پارچه
ای که از گوشه مانتوم کند بازوشو بست.
همون لحظه صدای امبولانس اومد و چشمای سورن هم روی هم افتاد.
ناخوداگاه جیغ زدم:
_حامی.. حامی مرد. وای خدا مرد.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تلفن و که قطع کرد رو به سورن گفت:
_امبولانس الان میرسه.
قلبم همچنان تند میزد. دستام یخ شده بود.
انقدر ترسیده بودم که نمیتونستم درست فکر کنم. سرشو سمتم اورد و زیر گوشم گفت:
_ خوبی؟ رنگت حسابی پریده.
و بعد دستم یخ زدمو تو دستش گرفت.
_چقدر سردی. سردته؟؟
تند تند سرمو تکون دادم. صدای بی جون سورن بلند شد:
_شوکه شده. ببرش داخل.
_نه صبر میکنم امبولانس بیاد نمیتونم اینجوری بزارمت برم.
نگاهی به مانتو تنم کرد و خم شد سمت پایینش.
با تعجب داشتم نگاش میکردم که یهو پایین مانتومو کشید و یه قسمتشو پاره کرد. از جاش بلند شد و سمت سورن رفت. بازوشو کشید و گفت :
_ بزار ببندمش. خونریزیت شدیده.
سورن بیحال سرشو تکون داد و اونم با پارچه
ای که از گوشه مانتوم کند بازوشو بست.
همون لحظه صدای امبولانس اومد و چشمای سورن هم روی هم افتاد.
ناخوداگاه جیغ زدم:
_حامی.. حامی مرد. وای خدا مرد.
@kadbanoiranii
🔴 ادامه رمان گل یاس
#پارت250
دستشو بالا آورد تا دستمو از یقه اش جدا کنه.....
_می تونیم با آرامش صحبت کنیم هومان...... هوم؟! نظرت چیه؟!
اینجوری که تو داد میزنی شرف و حیثیتم تو شرکت میره...
یک آن صدای ضجه های معصومانه و بی گناهِ ظریفش پیش روم جون میگیره و مشتم تو صورت علی می شینه و با آخ بلندی پخش زمین میشه...
مشتم از خشم باز نمیشه و حالا مطمئنم این فَوران از درد ناروی نارفیقم نیست..... از درد تهمت و تجاوز نارَوایی بود که اون دخترو به مرگ راضی کرد...!
از گیجی در میاد.
دستشو زیر بینیش می کشه و به قرمزی خونی که ازش جاری شده خیره میشه.
نگاهِ گستاخشو با پوزخند حواله ام میکنه :
_فکر نمیکردم بابای دهن لقی داشته باشی..!!
می دونم که امروز ریختن خون این آدم به من حلاله.... این بار به معنای واقعی کلمه جنون می گیرم، بهش حمله میکنم و روی سینه اش میشینم و ضربه هامو یکی پس از دیگری، مهمون صورتش میکنم....
از خودش دفاع نمیکنه و این جری ترم میکنه :
_به جای توعه حرومزاده، من یکی دیگه رو تا پای مرگ بردم..... می فهمییی؟؟؟
بخاطر کاری که تو انجام دادی یکی دیگه تاوان پس داد.....
به نفس نفس میفتم.
دستام درد میگیره و از روش کنار میکشم...
طول و عرض اتاقو طی میکنم و برای آروم شدن با خودم می جنگم. :
_تُف به ذاتت علی...
چی برات کم گذاشتم؟؟!
چیکار برات نکردم؟؟!
جای برادرِ نداشته ام بودی بی صفت!!!
در عوض تو.....
فقط بخاطر پول و موقعیت چسبیده بودی به من و دُم تکون میدادی.....
فکر نکن اینو الان فهمیدم!.....
مثل خودش نیشخند زدم :
_نخواستم قبول کنم!
نخواستم شک کنم بهت!
خواستم بهت فرصت بدم.... خواستم فکر کنی مهمی و وجودت به یه دردی میخوره....... اما یادم نبود قورباغه رو تو تشت طلا هم که بندازی، باز میپره تو لجن.....
صورتش غرق خونه اما با این حال، به سختی از روی زمین بلند میشه و تو صورتم بُراق میشه :
_آره بگو...... بگو من نبودم، علی هم نبود..
بگو علی پول شهریه ی دانشگاهم نداشت....
بگو تخمِ کار پیدا کردن نداشت....
بگو پخمه و دست و پا چلفتی بود....
سیس قیافه گرفتن و لباسای مارک پوشیدن نداشت...
مگه تموم این سال ها کارت همین نبود؟؟؟
مگه همیشه رئیس بازی در نیاوردی و منو زیر دست خودت ندیدی؟؟؟
الانم همین کارو بکن....... رفیق؟؟؟
کدوم رفاقت؟؟!
تا بوده، من پادوی تو بودم و توام کسی که چپ و راست دستور میداد، تحقیر میکرد... اگه یه اشتباه ازم سر میزد، می کوبیدی تو سرم....
یادت رفته هومان؟؟
آره تو به من خوبی زیاد کردی.... اصلا اگه تو نبودی الان من اینجا نبودم...... قبول دارم...... اما اون حس ریاست و قدرت وجودت که همیشه از بالا بهم نگاه کردی هیچ وقت اجازه نداد ازت تشکر کنم.....فقط عقده شد و نشست تو دلم......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت250
دستشو بالا آورد تا دستمو از یقه اش جدا کنه.....
_می تونیم با آرامش صحبت کنیم هومان...... هوم؟! نظرت چیه؟!
اینجوری که تو داد میزنی شرف و حیثیتم تو شرکت میره...
یک آن صدای ضجه های معصومانه و بی گناهِ ظریفش پیش روم جون میگیره و مشتم تو صورت علی می شینه و با آخ بلندی پخش زمین میشه...
مشتم از خشم باز نمیشه و حالا مطمئنم این فَوران از درد ناروی نارفیقم نیست..... از درد تهمت و تجاوز نارَوایی بود که اون دخترو به مرگ راضی کرد...!
از گیجی در میاد.
دستشو زیر بینیش می کشه و به قرمزی خونی که ازش جاری شده خیره میشه.
نگاهِ گستاخشو با پوزخند حواله ام میکنه :
_فکر نمیکردم بابای دهن لقی داشته باشی..!!
می دونم که امروز ریختن خون این آدم به من حلاله.... این بار به معنای واقعی کلمه جنون می گیرم، بهش حمله میکنم و روی سینه اش میشینم و ضربه هامو یکی پس از دیگری، مهمون صورتش میکنم....
از خودش دفاع نمیکنه و این جری ترم میکنه :
_به جای توعه حرومزاده، من یکی دیگه رو تا پای مرگ بردم..... می فهمییی؟؟؟
بخاطر کاری که تو انجام دادی یکی دیگه تاوان پس داد.....
به نفس نفس میفتم.
دستام درد میگیره و از روش کنار میکشم...
طول و عرض اتاقو طی میکنم و برای آروم شدن با خودم می جنگم. :
_تُف به ذاتت علی...
چی برات کم گذاشتم؟؟!
چیکار برات نکردم؟؟!
جای برادرِ نداشته ام بودی بی صفت!!!
در عوض تو.....
فقط بخاطر پول و موقعیت چسبیده بودی به من و دُم تکون میدادی.....
فکر نکن اینو الان فهمیدم!.....
مثل خودش نیشخند زدم :
_نخواستم قبول کنم!
نخواستم شک کنم بهت!
خواستم بهت فرصت بدم.... خواستم فکر کنی مهمی و وجودت به یه دردی میخوره....... اما یادم نبود قورباغه رو تو تشت طلا هم که بندازی، باز میپره تو لجن.....
صورتش غرق خونه اما با این حال، به سختی از روی زمین بلند میشه و تو صورتم بُراق میشه :
_آره بگو...... بگو من نبودم، علی هم نبود..
بگو علی پول شهریه ی دانشگاهم نداشت....
بگو تخمِ کار پیدا کردن نداشت....
بگو پخمه و دست و پا چلفتی بود....
سیس قیافه گرفتن و لباسای مارک پوشیدن نداشت...
مگه تموم این سال ها کارت همین نبود؟؟؟
مگه همیشه رئیس بازی در نیاوردی و منو زیر دست خودت ندیدی؟؟؟
الانم همین کارو بکن....... رفیق؟؟؟
کدوم رفاقت؟؟!
تا بوده، من پادوی تو بودم و توام کسی که چپ و راست دستور میداد، تحقیر میکرد... اگه یه اشتباه ازم سر میزد، می کوبیدی تو سرم....
یادت رفته هومان؟؟
آره تو به من خوبی زیاد کردی.... اصلا اگه تو نبودی الان من اینجا نبودم...... قبول دارم...... اما اون حس ریاست و قدرت وجودت که همیشه از بالا بهم نگاه کردی هیچ وقت اجازه نداد ازت تشکر کنم.....فقط عقده شد و نشست تو دلم......
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت250
مامان و بابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت ۱۲ شب، اشکان بیرون نیومد
.شامم نخورد. اعتصاب کرده بود. اشکان با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود
. حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود. این شد که بعد از مدت ها به حیاط رفتم. قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
در حال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور
کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد. یه کم که راه رفتم،
هوا سرد شد. تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم با قدمای کوتاه و آروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!
زل زدم به قیافه طرف و تو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای اشکان بود!!
باخوشحالی لبخندی زدم و گفتم:اشکان!
چیزی نگفت. فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده و الان اینجاست...
برامم مهم نبود. این برام مهم بود که بفهمم چرا ناراحته...
این جواب همه سوالام بود!! به تاب کنار حیاط اشاره کرد و با صدای آروم گفت:میشه بشینی؟
!
لبخندی زدم وسری تکون دادم. به سمت تاب رفتم و نشستم.
اشکانم کنارم نشست. به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
مامان و بابا کلی باهاش حرف زدن اما جوابی از پشت در نیومد.
صبحونه که نخورد هیچ، لب به ناهارم نزد!!
تا ساعت ۱۲ شب، اشکان بیرون نیومد
.شامم نخورد. اعتصاب کرده بود. اشکان با این کارش اعصاب همه رو به هم ریخته بود
. حال منم اصلا خوب نبود.دلم خیلی گرفته بود. این شد که بعد از مدت ها به حیاط رفتم. قدم زدن تو حیاط آرامش بخش بود.
در حال قدم زدن بودم و داشتم مثل همیشه نفس عمیق می کشیدم تا ذهنم و از فکرای بد دور
کنم.
همه جا آروم بود.هیچ صدایی نمی یومد. یه کم که راه رفتم،
هوا سرد شد. تصمیم گرفتم که به اتاقم برگردم.
داشتم با قدمای کوتاه و آروم به سمت در می رفتم که یهو یکی روبروم سبز شد!
زل زدم به قیافه طرف و تو اون تاریکی اولین چیزی که دیدم برق چشمای اشکان بود!!
باخوشحالی لبخندی زدم و گفتم:اشکان!
چیزی نگفت. فقط انگشت اشاره اش و آورد جلوی لبم که یعنی "ساکت شو".
نمی دونستم که چجوری دور از چشم مامان اینا از اتاق بیرون اومده و الان اینجاست...
برامم مهم نبود. این برام مهم بود که بفهمم چرا ناراحته...
این جواب همه سوالام بود!! به تاب کنار حیاط اشاره کرد و با صدای آروم گفت:میشه بشینی؟
!
لبخندی زدم وسری تکون دادم. به سمت تاب رفتم و نشستم.
اشکانم کنارم نشست. به چشمام زل زد.
نور کمی که از کوچه میومد باعث شد که بتونم صورتش و واضح ببینم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر