کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت218 رمان پارادوکس گیج و منگ داشتم نگاش میکردم. انگار از منگ بودنم کلافه شد.گوشه ی استینم و گرفت و محکم کشید. بی اراده دنبالش رفتم. دقیقا در کنار اتاق مدیریت و باز کرد و منو فرستاد تو. انقدر شوکه بودم که حتی توان ایستادن نداشتم. رو اولین جایی که پیدا…
#پارت219
رمان پارادوکس

یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ نمیشه..

عصبی دستمو به سرم گرفتمو گفتم:
_ حامی رو اعصاب من نرو. دست از سر من بردار. نمیخوام اصلا ببینمت.

نمیخوام صداتو بشنوم. دیدنت صدات منو عصبی میکنه. میفهمی؟

دست به سینه تکیه داد به دیوار و ریلکس گفت:

_میفهمم. اما متاسفانه ما بهم گره خوردیم. از گذشته. تا اینده.

دستمو محکم کوبیدم به در و با جیغ گفتم:

_ من هیچ ارتباطی با تو ندارم. حالا این در کوفتیو باز کن برم گورمو گم کنم.
انگار انتظار اینهمه تندی و ازم نداشت.

اخماشو تو هم کشید و گفت:
_ اروم باش.
جیغ زدم:

_ نمیخوام. نمیتونم. چرا نمیفهمی دلیل ناارومیم تویی؟ چرا نمیفهمی دیدنت حالمو بهم میزنه؟
اصلا یادت میاد کی بودی؟ یادت میاد کی ام؟ یادت میاد چیکار کردی باهام؟
چجوری روت میشه تو چشمام نگاه کنی؟ چجوری روت میشه انقدر راحت حرف بزنی و جوری رفتار کنی که انگار هیچ گناهی نداری؟
حالم ازت بهم میخوره حامی. ازت متنفرم.

بی توجه به حرفای من گفت:
_برو چمدونتو بردار بیا بالا

شوکه لب زدم:
_ چی؟

_یه گروه خیلی بزرگ معماری با تمام پرسنلش میاد اینجا. داریم اکثر مهمونارو رد میکنیم که ازادی اونا فراهم شه.اتاق توام خالی میشه تا زمانی که اینجاییم تواتاق من میمونی.

چشام از تعجب گشاد شده بود. متعجب گفتم:
_ چی میگی؟
_نامفهوم بود؟

با صداییکه از حرص میلرزید گفتم:
_ داری شوخی میکنی؟
_ من باتو شوخی دارم؟

🍃 @kadbanoiranii
#پارت219


ماشین رو زیر سایبون کنار همون بنز اسکورتی که صبح همراهمون بود، پارک میکنه و پیاده میشه.

کتشو در میاره ، روی دستش میندازه و دو تا دکمه ی بالایی پیرهنشو باز میکنه و سینه ی عضلانی‌ش نمایان میشه .

از راه سنگ فرش میگذره و به طرف پشت عمارت میره.
به حسب عادت که از صبح هرطرف رفت، پشت سرش می رفتم، تاتی وار دنبالش راه افتادم.

تا به حال اون قسمت عمارت رو ندیدم اما میدونم ساختمونی که در اونجاست متعلق به آدم های هومانه و هرگز ندیده بودم به اونجا بره ...

صدای سنگ ریزه های زیر پاهام رومیشنوه و برمیگرده :


_چرا مثل جوجه اردک زشت افتادی دنبال من؟؟...... برو رد کارِت....


بیخیال به طرف خونه راه کج کردم و وقتی از دور شدنش مطمئن شدم، عملیات حساس جاسوسی و ارضای فضولیم رو، استارت زدم.

با احتیاط از کنار دیوار گذشتم و خودمو به پشت شمشاد های هَرَس شده ی حیاط رسوندم و کمین گرفتم.

از اینجا به اون ساختمون دید داشتم اما فاصله زیاد بود و نمی‌تونستم واضح چیزی ببینیم.

یکی از بادیگاردهاش درو براش باز کرد و هومان داخل رفت و در پشت سرش بسته شد.


نيلوفر در نقش پلیس مخفی...
درحالی که نمیدونم برای چی دارم سعی میکنم سر از کارشون در بیارم و دنبال چیم !

به من چه ربطی داره که هومان چرا به اونجا رفته؟!

شاید با محافظینش جلسه داره!

هومان همینطوری بی دلیل باهام لجه وای به حال اینکه منو اینجا و درحال کشیک دادن ببینه ، بزک دستش میفته و دیگه دست از سرم بر نمیداره.

چند دقیقه ای با خودم کلنجار میرم که جلوتر برم و سرک بکشم یا برگردم.

وقتی شرط عقل بر کنجکاویم پیروز شد و به این نتیجه رسیدم، کارهای پسرعموم هیچ ارتباطی به من نداره ، میخواستم از استتار پشت شمشاد بیرون بیام که در اون ساختمون باز شد.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت219




مهسا که انگار از لحن من خنده اش گرفته بود

، خندید و گفت: می تونم بپرسم چه کاری؟!
- به امر خیر

مهسا با تعجب گفت: امر خیر؟!

- اوهوم.

- ببخشید متوجه حرفتون نمی شم

لبخندی زدم و گفتم:میشه با ما بیای کافی شاپی که تو همین ساختمونه تا بهتر باهام حرف بزنیم؟!

مهسا اخمی کرد و گفت:ببخشید ولی نمی تونم بیام. اگه حرفی دارید همین جا بزنید.

آرزو لبخندی زد و گفت: آخه اینجا که نمیشه.

حرفایی که می خوایم بزنیم خصوصيه و اینجا جای مناسبی نیست.

مهسا با شک تردید سری تکون داد و گفت: باشه ولی به شرطی که زیاد طول نکشه. چون من
کاردارم.

آرزو سری تکون داد و لبخند زد.

بعد از اینکه مهسا پیش منشی رفت و ازش خواست تا مرخصی ساعتی براش رد کنه، باهم به کافی شاپ رفتیم.

روی یکی از میزا نشستیم و بعد از اینکه ۳ تا بستنی سفارش دادیم، من شروع کردم:

- ببین عزیزم، من و آرزو اومدیم اینجا تا در مورد یه موضوع مهم باهات صحبت کنیم.

راستش نمی دونم چجوری بگم... چجوری باید شروع کنم...خب...

مهسا که حال من و درک کرد، لبخندی زد و مهربون گفت:نمی خواد مقدمه چینی کنی،راحت

حرفت و بزن.

اوف!!بر پدرت صلوات.

خب این و از اول می گفتی دیگه...


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر