کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.85K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پازت210 منم گفتم اگه نیومدی خودم تنهایی میرم؛بهشون میگم که کسی رو ندارم؛خود اقای محمدی هم همه چیز زندگیمو میدونه ؛ ولی شادی خانوم برای بابامم اف داره دیگه ایشالله که تااخرماه میام لبخندی زدمو گفتم -ایشالله -اشپزیت که خوبه ؛خونه داریت هم که ای بدک…
#پارت211

تمام نگاه ها به سمت ماکشیده شد

شاهین که تازه متوجه شد از همه عذر خواهی کرد دوباره به سمت ما برگشت

-انوخت تو فکرکردی عموخیلی راحت شادی رومیده به تو ارع


-شده هرکاری بکنم میکنم تا اقای محمدی رضایت بده

شاهین لبخندی زد گفت

-پس معلومه واقعا شادی رو میخوای؛خودت خوب میدونی منم مثل همیشه پشتتم

-میدونم داداش




...

باورم نمیشد امروز قرار فرهاد باخانواده اش بیان خواستگاری

البته بابا فکرمیکنه این یه دورهمیه ساده فقط منو سمیرا جون میدونیم که امشب قراره بیان برای خواستگاری

باصدای زنگ موبایلم به سمتش رفتم لبخندی زدم فرهاد بود


-جانم


-چطوری خوبی


-نه اصلا خیلی استرس دارم


-استرس چرا ؛تهش اینکه فرار کنیم


-چی؛فرار


-اره دیگه ؛فرار میکنم دوسال بعد هم.با بچه امون برمیگردیم بابات هم صد درصد مارو میبخشه


هوفی کشیدمو گفتم

-میشه مسخره بازی در نیاری


باخنده گفت


-نچ خانومی نمیشه


-دیونه ای دیگه

-شادی من اگه دیونه نبودم که عاشق تونمیشدم


-حیف که حوصله کل کل باهات ندارم
و..


-حالا این حرفا رو بزار برا بعد به نظرت من چی بپوشم



-پیراهن و شلوار


-نه بابا خوب شد گفتیا و گرنه میخواستم کت و دامن بپوشم

-پس خوب شد بهت گفتما


-بچه انقدرمسخره بازی درنیار ببینم تو اصلا چی میخوای بپوشی


-من پیراهن ابیم رو میپوشم؛


-خوبه..ببینم خانونم حسینی چیکارا میکنه خیلی وقته ندیدمش



رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت210 رمان پارادوکس نمیدونم چقدر گذشته بود که با تقی که به در خورد ازجام بلند شدمو سمت در رفتم. دستگیره رو فشار دادم که باز شد و نگاهم به چشماش گره خورد. اخمامو کشیدم تو هم وگفتم: _ بله؟؟ کیسه دستشو اورد بالا و گفت: _ داروهاتو اوردم. کیسه رو از دستش…
#پارت211
رمان پارادوکس

اروم اروم نزدیکم شد و با وحشت گفتم:
_ چیکار داری میکنی؟؟

نزدیک تر شد و شروع کرد به باز کردن دکمه های لباسش. از ترس نفسم تند شده بود. با لحن ترسناکی گفت:

_میخوام نشونت بدم که چه غلطی میتونم بکنم.

اب دهنمو قورت دادم و با ترس لب زدم:
_ نه...

نزدیک تر شد و من هی خودمو میکشیدم عقب. انقدر رفتم عقب که خوردم به کمد.

بهم نزدیک شده بود.صدای نفسشو حس میکردم. سرشو کج کرد و زل زد توچشمام. اروم لب زدم:

_خواهش میکنم..

لباشو به گوشم نزدیک کرد و با لحن مرموزی زمزمه کرد:

_مگه نمیخواستی ببینی چیکار میتونم بکنم؟؟؟ به همین زودی جا زدی؟؟؟

با درد نالیدم:
_توروخدا، من میمیرم..

بی توجه به حال زارم گفت:
_ کجا میخواستی بری؟؟؟

ترسیده چشامو بستم و با صدای لرزون لب زدم:

_ میخوام ازت دور شم.

رنگ نگاهش عوض شد. اما به روی خودش نیاورد و گفت:
_ کجا؟

نفس زنون گفتم:
_ یه هتل دیگه.

لبخند محوی رو لباش شکل گرفت و گفت:
_ همین؟

نگاهم به سینه ستبرش افتاد که با باز کردن دکمه ی لباسش تو چشمم اومد.

رد نگاهمو گرفت و با شیطنت گفت:
_ اگه دلت چیزی میخواد بگو خوب.

🍃 @kadbanoiranii
ادامه رمان گل یاس

#پارت211

چرا باهاش فارسی حرف زد؟!!

پسر جوان، به سختی نگاه کنجکاو و مشتاقشو از من میگیره و جواب هومان رو میده :

_تا چهار صبح کلاب بودم ، باور کن الان با هایپ و قهوه سر پام!

هومان رئیس مآبانه صندلیشو کمی عقب میده و دست هاشو روی میز میزاره.


_پس یا کلاب رفتنو کنسل کن یا استئفا بده چون معاون بی نظم به درد من نمیخوره...


بین بحثشون میپرم و متعجب از پسر میپرسم :

_شما هم ایرانی هستین؟!

گویا اون هم تعجب میکنه که یک نگاه به منو یه نگاه به هومان میندازه و با خنده میگه :


_به به چه روزیه امروز ! پس سعادت آشنایی با یک زیبای وطنی رو دارم !


به سمتم میاد و دستشو دراز میکنه :

_علی رامش، دوست هومان و معاون شرکت .... و شما؟


آنالیزش میکنم.
قد بلند و هیکلی متناسب داره. شلوار و پیراهن توسی تنشه و دکمه های بالاییش رو نبسته.
تتوها و خالکوبی های روی گردن و سینه و دست هاشو به نمایش گذاشته .
چشم های سبز رنگش با اینکه رنگ زیبایی داره اما دلنشین نیست!


ناچار ، دست در دست دراز شده اش میزارم و فورا عقب می کشم که لبخندش عميق تر میشه.


_نيلوفرم، دختر عموی آقا هومان

لبخندش رفته رفته محو میشه و نگاه مترحمش سمت پاهام کشیده میشه.

معذب و ناراحت بیشتر پاهامو به هم می چسبونم.
از اینکه حتی این غریبه خبر داشته من فلج شده بودم، احساس مزخرفی بهم دست میده.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت211




مسعود به پشتی صندلیش تکیه داد و گفت:

آره. درسم هنوز تموم نشده. واسه همینم مجوز شرکت به اسم بابامه و من رئيس اونجام

- پس یعنی شرکت مال باباته.

- نه، شرکت مال خودمه. خودم خریدمش و تمام کاراش و کردم. بابا فقط برام مجوز گرفته همین

- سعیدم اونجا کار میکنه؟!

- هم سعید و هم امیر اونجا کار می کنن.

چه باحال !!! کاش منم به شرکت داشتم همه دوستام و می بردم سر کار چه خرپولیه این
چجوری تونسته با پولای خودش شرکت بخره؟

ولی احتمالا داره قمپز در می کنه. مگه میشه بابانه کمکش نکرده باشه ؟

امکان نداره احتمالا اینم از همون بچه پولدارای بابایی

حالا اینا رو بیخیال

. الان که فرصت مناسبه و به همه سوالام جواب میده،

بهتره که در مورد اون دختره سحر که اون روز بهش زنگ زده بود.هم بپرسم.

می دونم دیگه خیلی پررو بازیه ولی به جون خودم از اون روز تا حالا دارم از فوضولی می ترکم!!!

رو کردم بهش و گفتم:

- میشه یه سوال دیگه بپرسم ؟!

مسعود خیلی خونسرد و جدی گفت: نه!

بچه پررو!!!خیلی دلتم بخواد من ازت سوال بپرسم.

پشت چشمی براش نازک کردم و زیر لبی گفتم: ایش!!!

مسعود نگاهی به من کرد و گفت:ایش داری برو دستشویی.

بعد به ساعت روی دیوار اشاره کرد و گفت:

ساعت ۶ شده باید بریم.

من کار دارم
بعداز جاش بلند شد و رفت سمت امیر و آرزو و یه چیزی بهشون گفت


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر