#پارت181
یک ماهی میشد که به شرکت اومده بودم ؛تمام زیر بم کار رو یاد گرفته بودم
همه از کارم راضی بودن
توی این مدت فرهاد رو کامل شناخته بودم ؛فهمیدم پشت همه اون خنده هاش شادی هاش یه غم بزرگ هست
توی این یک ماه حتی یک بار هم به شاهین فکر نکردم
جالب بود برام هرچی بیشتر فرهاد رو میشناختم عشقم.نسبت به شاهین کمتر میشد
ولی هرکاری که میکردم نمیتونستم از فکر انتقامم بیرون بیام اونو مهشید باید تقاص اشک های منو بدن
...
امروز قرار بود موقع ناهار بافرهاد برم رستوران
البته دور از چشم بابا...
....
توی رستوران نشسته بودیمو مشغول خوردن غذا بودیم؛که باحرف فرهاد دست از غذا خوردن کشیدم
-شادی؛الان نظرت درباره من چیه ؛الان.میتونی منو وارد قلبت کنی یاهنوز زوده
-میدونم از این حرفی که میخوام بزنم ناراحت میشی ولی زوده هنوز خیلی زوده
فرهاد هوفی کشید گفت
-غذاتو بخور
میدونستم ناراحت شد؛ای کاش میتونستم بهش بگم که هیچ وقت نمبتونه وارد قلبم بشه ؛من هیچ وقت به فرهاد به طور جدی فکر نکرده بودم
هیچ وقت هم نمیکنم اگه هنوز باهاشم فقط بخاطر انتقامم و اینکه به فرهاد کمک کنم
-هنوز هم به شاهین فکر میکنی
نمیدونستم جواب سوالشو چی بدم
-وقتایی که با تو ام نه
لبخند بی جون زد دوباره مشغول خوردن غذاش شد
-تو هیچ وقت دنبال مامانت نگشتی
-نه
-چرا؛دوست نداری ببینیش
-نه؛میدونی چیه بعضی ها لیاقت پدر و مادر شدن رو ندارم؛موندم خدا چرا بهشون بچه میده
-باتموم این حرف ها باید بری دنبالش بگردی
-گشتم یه بار؛ دوسال تموم طول کشید تا پیداش کردم
ازدواج کرده بود سه تا بچه داشت دوتا دختر یه پسر وقتی بهش گفتم پسرشم یه سیلی بهم زد
گفت من فقط سه تا بچه دارم؛تو خودتو بچم فرض نکن؛
گفتش دیگه سراغشو نگیرم
قبل از اینکه پیداش کنم فکر میکردم اگه منو ببینه دیگه نمیزاره از بغلش جُم بخورم
بهت خیلی حسودیم میشه شادی خیلی
تو همه چی داری؛خانواده ای که بخاطرت حتی جونشون هم دادن
-فرهاد؛هیچ فرقی بین منو بابات نیس
-هست شادی خیلی هم هست ؛بابات تا حالا سعی کرده از خونه بندازتت بیرون ؛اره؛شبا دیر وقت میرم خونه که منو نبینه که بخواد سر کوفت بهم بزنه ؛
شادی من از تنهایی خیلی میترسم؛ اگه یکی رو داشتم هیچ وقت توی اون خونه نمی موندم
همه توی اون خونه به چشم یه موجود اضافی بهم نگاه میکنن هیشکی توی خونه احترامی برام قائل نیس اگه خواهرم نبودن که تا الان مرده بودم
-میدونی چیه تو هم مثل من ضعیفی
به نظرم لازم نیس تا اخرشب بیرون باشی ؛ اصلا همین الان برو خونتون
اگه هم بابات بهت چیزی گفت
بگو هرچقدر برادر خواهرم تو خونه حق دارن منم اندازه همونا حق دارم هرموقع اونا از این خونه رفتن بیرون منم میرم
هیچ وقت فکر نکن جایگاهت نسبت به اونا کمتره ؛اصلا هم اینطور نیس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
یک ماهی میشد که به شرکت اومده بودم ؛تمام زیر بم کار رو یاد گرفته بودم
همه از کارم راضی بودن
توی این مدت فرهاد رو کامل شناخته بودم ؛فهمیدم پشت همه اون خنده هاش شادی هاش یه غم بزرگ هست
توی این یک ماه حتی یک بار هم به شاهین فکر نکردم
جالب بود برام هرچی بیشتر فرهاد رو میشناختم عشقم.نسبت به شاهین کمتر میشد
ولی هرکاری که میکردم نمیتونستم از فکر انتقامم بیرون بیام اونو مهشید باید تقاص اشک های منو بدن
...
امروز قرار بود موقع ناهار بافرهاد برم رستوران
البته دور از چشم بابا...
....
توی رستوران نشسته بودیمو مشغول خوردن غذا بودیم؛که باحرف فرهاد دست از غذا خوردن کشیدم
-شادی؛الان نظرت درباره من چیه ؛الان.میتونی منو وارد قلبت کنی یاهنوز زوده
-میدونم از این حرفی که میخوام بزنم ناراحت میشی ولی زوده هنوز خیلی زوده
فرهاد هوفی کشید گفت
-غذاتو بخور
میدونستم ناراحت شد؛ای کاش میتونستم بهش بگم که هیچ وقت نمبتونه وارد قلبم بشه ؛من هیچ وقت به فرهاد به طور جدی فکر نکرده بودم
هیچ وقت هم نمیکنم اگه هنوز باهاشم فقط بخاطر انتقامم و اینکه به فرهاد کمک کنم
-هنوز هم به شاهین فکر میکنی
نمیدونستم جواب سوالشو چی بدم
-وقتایی که با تو ام نه
لبخند بی جون زد دوباره مشغول خوردن غذاش شد
-تو هیچ وقت دنبال مامانت نگشتی
-نه
-چرا؛دوست نداری ببینیش
-نه؛میدونی چیه بعضی ها لیاقت پدر و مادر شدن رو ندارم؛موندم خدا چرا بهشون بچه میده
-باتموم این حرف ها باید بری دنبالش بگردی
-گشتم یه بار؛ دوسال تموم طول کشید تا پیداش کردم
ازدواج کرده بود سه تا بچه داشت دوتا دختر یه پسر وقتی بهش گفتم پسرشم یه سیلی بهم زد
گفت من فقط سه تا بچه دارم؛تو خودتو بچم فرض نکن؛
گفتش دیگه سراغشو نگیرم
قبل از اینکه پیداش کنم فکر میکردم اگه منو ببینه دیگه نمیزاره از بغلش جُم بخورم
بهت خیلی حسودیم میشه شادی خیلی
تو همه چی داری؛خانواده ای که بخاطرت حتی جونشون هم دادن
-فرهاد؛هیچ فرقی بین منو بابات نیس
-هست شادی خیلی هم هست ؛بابات تا حالا سعی کرده از خونه بندازتت بیرون ؛اره؛شبا دیر وقت میرم خونه که منو نبینه که بخواد سر کوفت بهم بزنه ؛
شادی من از تنهایی خیلی میترسم؛ اگه یکی رو داشتم هیچ وقت توی اون خونه نمی موندم
همه توی اون خونه به چشم یه موجود اضافی بهم نگاه میکنن هیشکی توی خونه احترامی برام قائل نیس اگه خواهرم نبودن که تا الان مرده بودم
-میدونی چیه تو هم مثل من ضعیفی
به نظرم لازم نیس تا اخرشب بیرون باشی ؛ اصلا همین الان برو خونتون
اگه هم بابات بهت چیزی گفت
بگو هرچقدر برادر خواهرم تو خونه حق دارن منم اندازه همونا حق دارم هرموقع اونا از این خونه رفتن بیرون منم میرم
هیچ وقت فکر نکن جایگاهت نسبت به اونا کمتره ؛اصلا هم اینطور نیس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت180 رمان پارادوکس نگاهم به قطره های اخر سرم افتاد که وارد بدنم میشد. اروم زیر لب گفتم: _ تموم شده روشوسمتم کرد وبادیدن سرم گفت: _میرم پرستارو خبر کنم. قبل ازینکه ازدر خارج بشه بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم: _ تو بیمارستان سیگار کشیدن ممنوعه. سنگینی نگاهشو…
#پارت181
رمان پارادوکس
به هتل که رسیدیم چشمم به یه دختر خورد که عجیب اشنا بود. نزدیکتر که شدیم متوجه شدم سحره. با استرس طول و عرض لابی و طی میکرد و هی به ساعت نگاه میکرد. یهو چرخید سمت در که تا چشمش بهمون خورد دوید سمتمونو با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
_ کجا بودین؟ چرا دیر کردین ؟ چرا گوشیتونو جواب نمیدادین؟ میدونید از نگرانی مردم؟ میدونین چقدر این خیابونای کوفتی و رفتم و اومدم؟ میمردین به گوشیتون جواب بدین؟ بالای صد بار زنگ زدم. اصن به ساعت نگاه کردین؟
داشت ادامه میداد که حامی حرفشو قطع کرد:
_ اروم باش سحر.
_ اروم باشم؟ چجوری میتونم اروم باشم؟ داشتم سکته میکردم حامی. میفهمی؟
بعد روشو سمت من چرخوند و گفت:
_ تو چرا رنگ به رو نداری؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
_ چیزی نیست.
حامی ادامه داد:
_ نمیزاری حرف بزنم که. وقتی رفت بیرون نگران شدم دنبالش رفتم دیدم بیحال رو نیمکت افتاده بردمش بیمارستان. انقدر هول بودم یادم رفت خبرتون کنم.
نگرانی سحر چند برابر شد. محکم کوبید تو صورتشو گفت:
_خدا مرگم بده. الان حالت خوبه دختر؟
نفسمو اروم دادم بیرون و گفتم:
_ بهترم عزیز دلم.
بازومو گرفت و کمکم کرد. تو همون حالت هم گفت:
_ خداروشکر که حامی رسید. وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.
به زورلبخند زدمو گفتم:
_ اره خداروشکر ممنونم ازشون
حامی کیفمو داد دست سحر و گفت:
_ داروهاش تو کیفشه. به موقع بهش بده. ببرش استراحت کنه
_باشه خیالت راحت.
بعد رو به من ادامه داد:
_ بریم عزیزم.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
به هتل که رسیدیم چشمم به یه دختر خورد که عجیب اشنا بود. نزدیکتر که شدیم متوجه شدم سحره. با استرس طول و عرض لابی و طی میکرد و هی به ساعت نگاه میکرد. یهو چرخید سمت در که تا چشمش بهمون خورد دوید سمتمونو با صدایی که از استرس میلرزید گفت:
_ کجا بودین؟ چرا دیر کردین ؟ چرا گوشیتونو جواب نمیدادین؟ میدونید از نگرانی مردم؟ میدونین چقدر این خیابونای کوفتی و رفتم و اومدم؟ میمردین به گوشیتون جواب بدین؟ بالای صد بار زنگ زدم. اصن به ساعت نگاه کردین؟
داشت ادامه میداد که حامی حرفشو قطع کرد:
_ اروم باش سحر.
_ اروم باشم؟ چجوری میتونم اروم باشم؟ داشتم سکته میکردم حامی. میفهمی؟
بعد روشو سمت من چرخوند و گفت:
_ تو چرا رنگ به رو نداری؟
لبخند محوی زدم و گفتم:
_ چیزی نیست.
حامی ادامه داد:
_ نمیزاری حرف بزنم که. وقتی رفت بیرون نگران شدم دنبالش رفتم دیدم بیحال رو نیمکت افتاده بردمش بیمارستان. انقدر هول بودم یادم رفت خبرتون کنم.
نگرانی سحر چند برابر شد. محکم کوبید تو صورتشو گفت:
_خدا مرگم بده. الان حالت خوبه دختر؟
نفسمو اروم دادم بیرون و گفتم:
_ بهترم عزیز دلم.
بازومو گرفت و کمکم کرد. تو همون حالت هم گفت:
_ خداروشکر که حامی رسید. وگرنه معلوم نبود چه بلایی سرت میومد.
به زورلبخند زدمو گفتم:
_ اره خداروشکر ممنونم ازشون
حامی کیفمو داد دست سحر و گفت:
_ داروهاش تو کیفشه. به موقع بهش بده. ببرش استراحت کنه
_باشه خیالت راحت.
بعد رو به من ادامه داد:
_ بریم عزیزم.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت181
بیخیال بیدار کردن آتنا میشم و سریع تر خودمو به سالن پذیرایی می رسونم.
طبق چیزی که انتظار داشتم میز صبحانه ی کامل و بی کم و کاستی برای هومان چیده شده و الیزابت آخرین پیاله ای که درون سینی هست روی میز قرار میده و به طرف آشپزخونه میره که بین راه منو می بینه.
لبخند دلنشینی به لب میاره و با رویی گشاده میگه :
_Good morning sweet girl.
(صبح بخیر دختر شیرین)
سعی میکنم در جوابش کلمات رو درست تلفظ کنم:
_Good morning, dear lady.
(صبح توام بخیر خانم مهربون)
لبخندش عمیق تر میشه از اینکه تونستم جوابش رو بدم.
با معلم زبانی مثل آتنا که هر روز باهام تمرین میکنه، تا حدودی میتونم انگلیسی صحبت کنم و از این بابت خیلی خوشحالم.
به میز صبحانه اشاره میکنه :
_Wait, sir, come later, Start.
(صبر کن آقا بیاد بعد شروع کن)
سری به معنای تایید تکون میدم و به طرف میز میرم.
_نمی گفتیم خودم میدونستم. بدون اجازه ی آقاااا حق صبحانه خوردنم نداریم چون ممکنه مورد غضبش قرار بگیریم .....
کمی ولوم صدامو بالا می برم و صدامو کلفت میکنم :
_شاهنشاه.... خدیو.... بر ما خشم مگیر ....
_کسی مجبورت نکرده تحمل کنی !
ای بخشکی شانس...
حالا همین امروز که کارم گیره باید چرت و پرت های منو می شنیدی؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
بیخیال بیدار کردن آتنا میشم و سریع تر خودمو به سالن پذیرایی می رسونم.
طبق چیزی که انتظار داشتم میز صبحانه ی کامل و بی کم و کاستی برای هومان چیده شده و الیزابت آخرین پیاله ای که درون سینی هست روی میز قرار میده و به طرف آشپزخونه میره که بین راه منو می بینه.
لبخند دلنشینی به لب میاره و با رویی گشاده میگه :
_Good morning sweet girl.
(صبح بخیر دختر شیرین)
سعی میکنم در جوابش کلمات رو درست تلفظ کنم:
_Good morning, dear lady.
(صبح توام بخیر خانم مهربون)
لبخندش عمیق تر میشه از اینکه تونستم جوابش رو بدم.
با معلم زبانی مثل آتنا که هر روز باهام تمرین میکنه، تا حدودی میتونم انگلیسی صحبت کنم و از این بابت خیلی خوشحالم.
به میز صبحانه اشاره میکنه :
_Wait, sir, come later, Start.
(صبر کن آقا بیاد بعد شروع کن)
سری به معنای تایید تکون میدم و به طرف میز میرم.
_نمی گفتیم خودم میدونستم. بدون اجازه ی آقاااا حق صبحانه خوردنم نداریم چون ممکنه مورد غضبش قرار بگیریم .....
کمی ولوم صدامو بالا می برم و صدامو کلفت میکنم :
_شاهنشاه.... خدیو.... بر ما خشم مگیر ....
_کسی مجبورت نکرده تحمل کنی !
ای بخشکی شانس...
حالا همین امروز که کارم گیره باید چرت و پرت های منو می شنیدی؟!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت181
این بار آرزو چیزی نگفت و دوباره به روبروش خیره شد.
بر عکس دفعه قبل، این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم و گفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.
نه تنها اون تو رو دوست داره بلکه توام عاشق اونی!!!
خر خودتی آرزو جون...من می دونم که دوسش داری!!
آرزو نگاهش و به چشمای من دوخت و گفت: چرت نگو شیدا من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- تو چرت نگو آرزو. من مطمئنم که این عشق دو طرفه اس.
و در حالیکه از ماشین فاصله می گرفتم، براش دست تکون دادم و داد زدم: خداحافظ خانوم عاشق
پیشه!!
و بدون اینکه منتظر جواب آرزو بمونم، به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم.
گوشیم و گرفتم دستم و به سارا خانوم بی معرفت اس دادم...
کلی ازش گله کردم که چرا نمیاد من ببینمش و اونم گفت که سرش شلوغه...
وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتر يا نه ؟!!گفت که حالش خوبه و نیازی به دکتر رفتن نیست...
بازم کلی اصرار کردم ولی گفت نمیره دکتر
نمی دونم این دیوونه چرا به فکر سلامتی خودش نیست
؟!!مثل اینکه باید یه روز پاشم ببرمش دکتر!!
!
خلاصه بعد از کلی چرت و پرت گفتن اس بازیمون تموم شد..
گوشیم و گذاشتم روی میز عسلی کنار تخت و چشمام بستم...
پتورو کشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم... طولی نکشید که خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازنینم بیدار شدم. آه... توروح آدم مزاحم !
با چشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم و از روی میز برداشتم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
این بار آرزو چیزی نگفت و دوباره به روبروش خیره شد.
بر عکس دفعه قبل، این دفعه یه لبخند قشنگ روی لبش بود.
لبخندی زدم و گفتم:من مطمئنم که امیر دوست داره.
نه تنها اون تو رو دوست داره بلکه توام عاشق اونی!!!
خر خودتی آرزو جون...من می دونم که دوسش داری!!
آرزو نگاهش و به چشمای من دوخت و گفت: چرت نگو شیدا من هیچ احساسی...
وسط حرفش پریدم:
- تو چرت نگو آرزو. من مطمئنم که این عشق دو طرفه اس.
و در حالیکه از ماشین فاصله می گرفتم، براش دست تکون دادم و داد زدم: خداحافظ خانوم عاشق
پیشه!!
و بدون اینکه منتظر جواب آرزو بمونم، به سمت خونه رفتم و زنگ و زدم.
وقتی وارد خونه شدم یه راست به اتاقم رفتم و روی تخت ولو شدم.
گوشیم و گرفتم دستم و به سارا خانوم بی معرفت اس دادم...
کلی ازش گله کردم که چرا نمیاد من ببینمش و اونم گفت که سرش شلوغه...
وقتیم ازش پرسیدم که رفت دکتر يا نه ؟!!گفت که حالش خوبه و نیازی به دکتر رفتن نیست...
بازم کلی اصرار کردم ولی گفت نمیره دکتر
نمی دونم این دیوونه چرا به فکر سلامتی خودش نیست
؟!!مثل اینکه باید یه روز پاشم ببرمش دکتر!!
!
خلاصه بعد از کلی چرت و پرت گفتن اس بازیمون تموم شد..
گوشیم و گذاشتم روی میز عسلی کنار تخت و چشمام بستم...
پتورو کشیدم روی خودم و توی رخت خوابم غلت زدم... طولی نکشید که خوابم برد.
با صدای زنگ گوشیم از خواب نازنینم بیدار شدم. آه... توروح آدم مزاحم !
با چشمای نیمه باز دستی بردم وگوشیم و از روی میز برداشتم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر