کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت178 -چیو کوفت؛تازه یادم افتاد اون روز که بهت گفتم به اون دختره گفتی دوستش داری تو گفتی نه بابا انقدر خره که نمیفهمه ؛من دیونه ام چقدر به خودم بد بیراه گفتم تک خنده ای کرد گفت -اهان؛ مگه دوروغ میگم -باشه پس من خرم اره امشب حالیت میکنم کی خره تره…
#پارت180

چند ساعتی میشد که بابا داشت بهم حساب رسی ها رو یاد میداد؛که با تقه ای از جاش بلند شد گفت


-بفرمایید


فرهاد وارد اتاق شد همین که منو دید نفسشو باصدا بیرون داد


-تو اینجای؛سه ساعته رفتی یه برگه بدی به بابات امضاء کنه


-فرهاد منو شادی پیش تو گذاشتم تاکار یاد بگیره نه اینکه فقط برگه تایپ کنه یا کارهای تو امضاء کنه


فرهاد از این حرف بابا جا خورد گفت


-نه اقا تا الان خیلی چیز ها بهش یاد دادم


-چی مثلا

فرهاد به من من افتاده بود


-خب راستش اقا من گذاشتم سرمون خلوت بشه تا بهش یاد بدم اخه توی این اوضاع بهم ریخته شرکت نمیشه چیزی یاد داد؛


من خودم کلی کار ریخته سرم از صبح که میام تا خود اینکه میخوام برم فقط دارم کار انجام میدم


-خیلی خوب از این به بعد میاد پیش خودم؛خودم یه هفته ای همه چیز رو بهش یاد میدادم


بااین حرف بابا رنگ فرهاد زرد شد


-نه اقا نیازی نیس؛من خودم یادش میدم شما به کاراتون برسید


-از اول هم اشتباه کردم پیش تو فرستادمش؛


میدونستم دیگه فرهاد نمیتونه روی بابا حرفی بزنه


بابا برگشت سمت منو گفت


-برو وسایلتم جمع کن بیار اینجا


چشمی گفتمو به سمت اتاق کار فرهاد رفتم


-تو به بابات گفتی که اتاقتو عوض کنه اره


-من؛


-اره؛تو


-من اخه برای چی باید بگم


تک خنده ای کرد گفت

-راست میگی؛گفتم الان بهت بگم تو به بابات گفتی اتاقتو عوض کنه ازم میترسی ولی انگار نه انگار


-فرهاد دلم.واقعا برات میسوزه؛پس کی خدا شفات میده


-شادی منم دلم برای تومیسوزه چون تو هم قراره تااخرعمر بااین دیونه زندگی کنی


لبخندی بهش زدمو گفتم


-ولی من این دیونه رو ادم میکنم


-نچ نمیتونی؛


-میتونم ؛خوبم میتونم حالا میبینی؛کاری میکنم که تمام اخلاق رفتارت بشه مثل بابام


-فکر کن یه درصد من بشم مثل بابات


-فکرنکن صد درصد میشی



به سمتم.اومدو لپمو. کشید گفت


-دختر خوب هیشکی تاحالا نتونسته منو.عوض کنه


-ولی من میتونم


-ببینیمو تعریف کنیم


-هم میبینی هم تعریف میکنی


-باشه تو از زبون کم نمیاری


-بله پس چی خیال کردی


-الان برو پیش بابات کار بهت یاد بده؛خدا به دادت برسه


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت179 رمان پارادوکس نزدیکم شد و اروم گفت: _ یه پیشنهاد دارم دهنمو باز کردم مخالفت کنم که گفت: _ اول گوش کن بعد بگو نه. ناخوداگاه ساکت شدم. تو سکوت زل زدم بهش که حرفشو بزنه. وقتی دید اروم گرفتم گفت: _ تو حالت خوب نیست. منم اعصابم یه مدته بهم ریخته. بیا…
#پارت180
رمان پارادوکس

نگاهم به قطره های اخر سرم افتاد که وارد بدنم میشد. اروم زیر لب گفتم:
_ تموم شده
روشوسمتم کرد وبادیدن سرم گفت:
_میرم پرستارو خبر کنم.
قبل ازینکه ازدر خارج بشه بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_ تو بیمارستان سیگار کشیدن ممنوعه.
سنگینی نگاهشو حس میکردم. تو سکوت بهم خیره شده بود. چند لحظه بعد صدای در اومد که فهمیدم رفت.نفسمو پر صدا دادم بیرون. نگاهی به ساعت انداختم که یک نیم شبو نشون میداد. حتما سحر و بقیه بچه ها نگرانمون شده بودن. کاش حامی انقدر به ذهنش میرسید که بهشون یه خبر بده. صدای پرستار که اومد از فکر و خیال اومدم بیرون. با لبخند سرمو از دستم کشید بیرون و بازم به ترکی چیزی گفت که حامی جوابشو داد. وقتی پرستار رفت، اومد سمتمو پالتومو دستم داد:
_ بپوشش بریم.
_ کیفم دست توعه؟
_ اره نگران نباش.
همونجوری که پالتورو تنم میکردم گفتم:
_ به بچه ها خبر دادی؟
سرد و یخی گفت:
_ نه.
_ حتما تا الان نگران شدن.
_ مهم نیست. بریم هتل میفهمن کجا بودیم. الان اگه خبر میدادم سحر قشون کشی میکرد میومد اینجا.
سکوت کردمو چیزی نگفتم. لباسمو که پوشیدم گفت:
_ بریم.
اون جلو رفت و منم پشت سرش حرکت کردم. تو ماشین که نشستیم بی مقدمه گفت:
_ من اومده بودم دنبالت که دیدم تو خیابون حالت بد شده و اوردمت بیمارستان. و انقدر نگران بودم فراموش کردم به سحر و بقیه خبر بدم. متوجه شدی؟ حرف جفتمون به بقیه همینه.
سرمو به معنی باشه تکون دادمو اونم استارت زد.

🍃 @kadbanoiranii
ادامه رمان گل یاس

پارت های که حذف شدن علتش صحنه هایی بود که نمیشد براتون بزاریم

#پارت180

{ نيلوفر }



با ملودی آروم آلارم گوشیم از خواب بیدار میشم و با غر غر صداش رو قطع میکنم.

هفت صبح!
مجبورم دل از رختخواب بکَنم.

دیشب با آتنا تصمیم گرفتیم، امروز برای اولین بار بیرون بریم، بگردیم و خرید کنیم؛ و انجام این کار جز با اجازه ی هومان امکان پذیر نیست.

پس باید قبل از اینکه طبق برنامه ی هر روزش، که ساعت هشت به شرکتش میره، مخشو کار بگیرم و راضیش کنم.

نزدیک به سه ماهه که در کنارش زندگی میکنم اما هیچ شناختی ازش ندارم که بتونم با استفاده از اون، رضایتش رو جلب کنم.

هرچند امروز حتی اگه اجازه هم نده من برای گردش میرم و اصلا مهم نیست که چه اتفاقی می افته!

خسته شدم از خونه موندن ! به تبعید که نیومدم.... حق دارم بیرون برم و بچرخم و از این شهر جذاب دیدن کنم.

دوش کوتاهی میگیرم و تی شرت سفید ساده با شلوار جین مشکی به تن می کنم و بعد از خشک کردن موهام، باندانای بنفش رنگی به سرم می بندم.

دلم آرایش کردن میخواد ولی هیچ لوازمی ندارم و به زدن مرطوب کننده بسنده میکنم.

صندل های راحتی طبی که تجویز پزشکمه، به پا میکنم و از اتاق بیرون میام.

صرف نظر از کمی لنگ زدن پام که فیزیوتراپیست بهم اطمینان داد تا چند وقت دیگه کاملا خوب میشه، از وضعیتم راضیم.

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت180




به ماشین نزدیک شدم و جزوه هارو از پنجره به دست آرزو دادم.

سرم و از پنجره کردم توی ماشین و لبخند شیطونی زدم و گفتم:دیدی آرزو خانوم؟!

دیدی که این آقا امیر دوست داره؟!

دیدی من هی بهت می گفتم، تو هی می گفتی نه
آرزو اخمی کرد و گفت:کی گفته که امیر من و دوست داره؟!

- من!!

- بروبابا.اون هیچ احساسی به من نداره.

شیطون تر از قبل گفتم:از کجا انقدر مطمئنی؟

آرزو خندید و گفت: مگه تو نبودی که تا دو دقیقه پیش اخمات توهم بود؟!چی شد که یهو انقدر
شنگول شدی!؟

باشیطنت گفتم: تو جواب من و ندادی، از کجا می دونی که امیر دوست نداره؟

آرزو نگاهش و ازم گرفت و به روبروش خیره شد. اخم غلیظی روی پیشونیش نقش بسته بود.

باصدای آرومی گفت: تو از کجا مطمئنی که امیر من و دوست داره؟

- از اونجایی که همش یه جوری نگاهت می کنه، از اونجایی که همش بهت سلام می کنه،

از اونجایی که ازت جزوه گرفته، از اونجایی که امروز وقتی دید که نیومدی

، نگرانت شده بود، از اون جایی که وقتی می گفت آرزو خانوم چشماش برق می زد.

آرزو به من خیره شد و گفت: راست می گی شیدا؟ نگرانم شده بود؟!

لبخندی زدم و گفتم:بله که نگرانت شده بود.

خیلیم نگرانت شده بود

. اونقدری که وقتی بهش گفتم که حالت خوبه، حال اونم از این رو به اون رو شد.

آرزو ناباورانه خندید و گفت:داری دستم می ندازی؟!

- نه به خدا!واسه چی باید دستت بندازم؟


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر