کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.4K videos
95 files
43.7K links
Download Telegram
#پارت160


دستاشو به نشونه تسلیم بالا اورد گفت

-تسلیم بابا؛زبون دراوردی ها


پوزخندی زدمو مشغول خوردن غذام شدم

ِ.....

روی مبل دونفره نشستم بودم همه در حال صحبت کردن بودن


که مهشید اومد پیشم


-شادی

به تی وی نگاه میکردم

-بله


-من کاری کردم که اینجوری باهام رفتار میکنی


بدون اینکه نگاهش کنم گفتم


-نه

-پس..پس چرا دیگه مثلا قبلا نیستی

برگشتم سمتش به قیافش خیره شدمو گفتم


-من همون شادی بودم که هستم هیچ تغییری هم نکردم


-اخه


-مهشید من خیلی سرم.دردمیکنه حوصله حرف زدن هم ندارم


-باشع من.میرم ببخشید

از جاش بلند شد پیش بابا شاهین رفت

فکر کرده الان بیاد خودمو براش میکشم

فعلا با کم محلیام کنار بیاد چون یه ضربه بدتر بهت میخوام بزنم



ساعت ده صبح بود ولی هنوز فرهاد نیومده بود

عجیب بود اون همیشه اولین نفرتوی شرکت بود

حوصله سر رفته بود به سمت میزش رفتم نگاهی به میز کردم تمیز بود

در کشوی میزشو باز کردم؛پر از برگه بود

نگام به یه دفتر افتاد معلوم بود قدیمه

برش داشتم یه صفحه اشو باز کردم مشغول خوندنش شدم


امروز دیدمش جلوی در مدرسشون بعضی وقته ها موقع ناهاری میام جلو مدرسشون


مثل همیشه بود درعین سادگی خوشگل بود ای کاش میتونستم بهش بگم دوسش دارم


ولی میدونم جوابش نه

باصدای قدم های که فهمیدم فرهاده زود دفتر. رو سرجاش گذاشتمو خودمم به سمت میزم رفتم


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت159 رمان پارادوکس عصبی ازش رو برگردوندم و سمت ورودی هتل رفتم. چشم گردوندم که دیدم بقیه تو لابی منتظرن که سحر با کارت ها بیاد. به سمتشون رفتمو بین ملیکا و پگاه قرار گرفتمو به زور لبخند زدم. دیگه نمیخواستم شرایطی پیش بیاد که باهاش تنها بشم. چند لحظه بعد…
#پارت160
رمان پارادوکس


با صدایی که تو گوشم میپیچید چشامو باز کردم. گیج به اتاقی که توش بودم نگاه میکردم. هنوز تو حالت خواب و بیداری بودم که دوباره صدا اومد. دقت که کردم دیدم صدای دره. خواب الود از جام پاشدم و همونجور که  سرمو میخاروندم سمت در رفتم.  بازش  کردم و  تکیه دارم به چارچوبش. خمیازه ای کشیدم و  بدون اینکه متوجه بشم طرف مقابلم کیه گفتم:
_ هوم.
صدای ریز خنده ای مجبورم کرد سرمو بلند کنم. با دیدن حامی که  جلوم وایساده بود اخمی کردمو گفتم:
_فرمایش؟
درحالیکه سعی میکرد خندشو کنترل کنه گفت:
_ اومدم صدات کنم. برای شام. ولی انگار بدموقع اومدم.
با حالت خمار  از خواب زل زدم بهش و گفتم:
_ باشه میام.
بعد اومدم برم تو اتاق که با خنده  گفت:
_ یه وقت اینجوری نیای پایین.
دوباره اخمو برگشتم سمتشو  گفتم:
_ چجوری؟
خندشو به زور قورت داد و گفت:
_ هیچی هیچی. من رفتم  اماده شدی بیا.
و دوره سرتاپامو برانداز کرد و پخ زد زیر خنده. عصبی از خنده های الکیش درو محکم تو صورتش کوبیدم و برگشتم تو اتاق. همونجوری شروع کردم به غرغر کردن:
_ مرتیکه بیشعور. الدنگ. معلوم نیست به چی اونجوری میخندید. عوضی  انگار من همسنشم که پیش من میزنه زیر خنده..
داشتم به غرغرام ادامه میدادم که یهو با دیدن دختر ژولیده ی تو اینه قدی رو به روم ترسیده جیغ کشیدم.
مات و مبهوت زل زدم به خودم. وای خدای من. این من بودم؟ با همین وضع جلوی اون عوضی رفتم؟ نگاهی به موهای کاملا بهم ریخته و قمر در عقربم انداختم. لبمو گاز گرفتم و رفتم پایین.  دکمه های بالای لباسم بالا پایین بسته شده بود. گوشه لباسم از پهلو بالا رفته بود و یه لنگ شلوارمم همینطور. از خجالت چشامو رو هم گذاشتم و زیر لب گفتم:
_ خدا مرگم بده. ابروم رفت. حالا همش با این وضع امروزم دستم میندازه.

🍃  @kadbanoiranii
#پارت160


[ هومان ]


از اتاق عمل بیرون میزنم.
من گفته بودم مسئولیتی در برابر این دختر ندارم ولی بخاطر بابا و علاقه اش به برادرزاده اش، از اعتبار و قدرت خودم استفاده کردم و به جراحش گوشزد کردم که اگر اتفاقی برای اون دختر بیفته، زنده اش نمیزارم.

این فقط یه تهدید بود برای اینکه کارشو دقیق تر و بی نقص انجام بده وگرنه من صدسال سیاه بخاطر یه دختر لوس و زر زرو، دستمو به خون کسی آلوده نمیکنم.

هیچ اهمیتی نداره...

استیو با ژست محافظ های حرفه ای دنبالم راه میفته و از بیمارستان بیرون میایم.

الکس ماشین رو دم ورودی نگه داشته.
استیو جلوتر میره و در رو برام باز میکنه.

سوار میشم و شماره ی علی رو میگیرم.

بعد از جای گیری استیو روی صندلی جلو، الکس حرکت میکنه و مسیر شرکت رو طی میکنه.

به محض برقراری تماس از علی گزارش میخوام و می پرسم :

_Did the container arrive?
(کانتینر رسید؟)


بیشتر اوقات حتی با علی هم انگلیسی حرف میزدم چون با این زبون راحت تر بودم.

علی دقیق و کامل درباره ی رسیدن و تخلیه ی بار کانتینر مواد اولیه ی تولید دارو برام توضیح میده و بهم اطمینان میده که همه چیز تحت نظر خودش و بی کم و کاست انجام شده.


این نظارت ، کار هميشگي خودم بود که به لطف دخترعموی پر دردسر، مجبور شدم امروز به علی محولش کنم.

تماس رو قطع میکنم و استیو رو مخاطب قرار میدم :

_Send someone to the hospital,
Pay attention to the situation.
(یکی از افراد رو بفرست بیمارستان،
حواسش به اوضاع باشه.)

کله ی براق و تیغ زده اش رو تکون میده و میگه :

_Yes sir.
(چشم قربان.)


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت160




مسعود عصبی وسط حرفم پرید و

توهین آمیز گفت: هنوز اون قدر بدبخت نشدم که یه کی مثل تو برام تعیین تکلیف

کنه.

اختیار دهن من دست خودمه

. هر وقت که بخوام بازش می کنم و هروقت که بخوام می بندمش

من با هرکس هر جور که بخوام حرف می زنم. خرفهم شد؟!

عصبی به چشماش خیره شدم و گفتم: نه خر فهم نشد...

متاسفانه من نمی تونم این منطق مسخره تو رو درک کنم

، تو حق نداری باهر کس هرجور که بخوای صحبت کنی.

هرکسی برای خودش شخصیت داره. تو فکر کردی کی هستی هان؟!توهیچی نیستی

هیچی.فقط یه دانشجوی بدبخت پررویی که به بیماری لاعلاج داره،

اونم اینه که خودشیفته اس و فکر می کنه که آسمون پاره شده و خودش اومده بیرون.

مسعود چیزی نمی گفت و فقط به من زل زده بود. به چشمای عسلیش خیره شدم.

یه حس عجیبی تو چشماش بود

. من هیچ وقت نتونستم از چشمای آدما حرف دلشون و بفهمم ولی حداقل این دفعه تونستم از چشمای مسعود یه حس عجیب و درک کنم!


چشماش خیلی قشنگ بودن

رنگ چشماش محشر بود...

گذشته از اون، چشماش حالت خاصی داشت که جذابیت چهره اش و بیشتر می کرد..

.حیف این چشما نیست که خدا داده به این دراکولا؟!

مات و مبهوت به چشماش زل زده بودم و داشتم درسته قورتشون می دادم

که مسعود اخمی کرد و گفت: چیه؟! خوشگل ندیدی؟

دست از سرچشمای عسلیش برداشتم.

پوزخندی زدم و گفتم:چرا. خوشگل زیاد دیدم.

خوشگل دراکولا دختر باز ندیده بودم که به لطف شما دیدم

مسعود لبخندی زد و گفت: پس خودتم قبول داری که خوشگلم؟

پوزخندم و پررنگ تر کردم و گفتم: تو؟!تو خوشگلی؟(خنده مصنوعی کردم.)

شوخی قشنگی بود!درست برعکس قیافه تو


لبخند مسعود جاش و داد به یه اخم غلیظ.

با عصبانیت رو به من گفت: زبونت زیادی دراز شده ها!!!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر