#پارت126
تقریبا یه ماهی از اومدن شاهین به خونه امون میگذشت,دیگه مطمعن شدم که شاهین هم منو میخواد
.....
از اتاق اومدم بیرون که دیدم شاهین روی مبل دراز کشیده وخوابیده میدونستم که جز منو اون توخونه کسی نیس
به طرف رفتم روی صورتش خم شده فاصله ی صورتمون فقط نیم بند انگشت بود
جوری که نفس های گرم شاهین به صورتم میخورد
نفهمیدم که چرا دوست داشتم. توی این لحظه این کار رو بکنم
اروم جوری که ازخواب بیدار نشه لبمو روی لبش گذاشتم..
انگاربهم یه برق240 ولتی وصل کردم زود لبمو از روی لبش برداشتم
میدونستم که خوابش سنگینه بیدار نمیشه روی زمین دقیقا به روبه روش نشستم به صورتش خیره شدم
صورت هرلحظه برام تازگی داشت هرچی بیشتر به صورتش نگاه میکردم قلبم.بیشترمیکوبید
نفس عمیقی کشیدم بخاطر وجودش توی زندگیم.خداروشکر کردم
همینکه شاهین تکونی به خودش داد از جام بلند شدمو بدو بدو به سمت اشپزخونه رفتم
...
میز صبحونه رو اماده کردم همینکه میخواستم صداش کنم دیدم خودش وارد اشپزخونه شد
تامنو دید باصدای بلندی گفت
سلام برخانوم کدبانو
سلام براقای تنبل
من کجام تنبله اخه
تک خنده ای کردمو گفتم
حالا بیاصبحونه بخور
مشغول خوردن صبحونه شدیم
...
-شاهین
هوم
تو از چه دختری خوشت میاد
لبخندی زدد گفت
خواستگار برام پیدا کردی
تک خنده ای کردم گفتم
حالا بگو
خب راستش من تاحالا باهیچ دختری دوست نبودم صد درصد دوست دارم زنمم مثل خودم.باشه کسی که تاحالا باهیچ کسی نبوده باشه
لبخندی زدم میدونستم منظورش منم
من دوست دارم زنم فقط باتنها مردی که در ارتباط بوده من باشم بس
منم همینطور دوست دارم شوهر منم فقط بامن درارتباط باشه
لبخندی زد
و مشغول خوردن صبحونه شد
دیگه حالا مطمعن شدم که شاهین هم منو میخواد چقدرخوبه که عشقم بهش یه طرفه نیس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
تقریبا یه ماهی از اومدن شاهین به خونه امون میگذشت,دیگه مطمعن شدم که شاهین هم منو میخواد
.....
از اتاق اومدم بیرون که دیدم شاهین روی مبل دراز کشیده وخوابیده میدونستم که جز منو اون توخونه کسی نیس
به طرف رفتم روی صورتش خم شده فاصله ی صورتمون فقط نیم بند انگشت بود
جوری که نفس های گرم شاهین به صورتم میخورد
نفهمیدم که چرا دوست داشتم. توی این لحظه این کار رو بکنم
اروم جوری که ازخواب بیدار نشه لبمو روی لبش گذاشتم..
انگاربهم یه برق240 ولتی وصل کردم زود لبمو از روی لبش برداشتم
میدونستم که خوابش سنگینه بیدار نمیشه روی زمین دقیقا به روبه روش نشستم به صورتش خیره شدم
صورت هرلحظه برام تازگی داشت هرچی بیشتر به صورتش نگاه میکردم قلبم.بیشترمیکوبید
نفس عمیقی کشیدم بخاطر وجودش توی زندگیم.خداروشکر کردم
همینکه شاهین تکونی به خودش داد از جام بلند شدمو بدو بدو به سمت اشپزخونه رفتم
...
میز صبحونه رو اماده کردم همینکه میخواستم صداش کنم دیدم خودش وارد اشپزخونه شد
تامنو دید باصدای بلندی گفت
سلام برخانوم کدبانو
سلام براقای تنبل
من کجام تنبله اخه
تک خنده ای کردمو گفتم
حالا بیاصبحونه بخور
مشغول خوردن صبحونه شدیم
...
-شاهین
هوم
تو از چه دختری خوشت میاد
لبخندی زدد گفت
خواستگار برام پیدا کردی
تک خنده ای کردم گفتم
حالا بگو
خب راستش من تاحالا باهیچ دختری دوست نبودم صد درصد دوست دارم زنمم مثل خودم.باشه کسی که تاحالا باهیچ کسی نبوده باشه
لبخندی زدم میدونستم منظورش منم
من دوست دارم زنم فقط باتنها مردی که در ارتباط بوده من باشم بس
منم همینطور دوست دارم شوهر منم فقط بامن درارتباط باشه
لبخندی زد
و مشغول خوردن صبحونه شد
دیگه حالا مطمعن شدم که شاهین هم منو میخواد چقدرخوبه که عشقم بهش یه طرفه نیس
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت125 رمان پارادوکس سرمو انداختم پایینو گفتم: _ دلم از همه گرفته. حتی خدا.. _ منم وقتی همسر و دخترمو از دست دادم همین حسو داشتم. متعجب سرمو اوردم بالا که لبخند غمگینی زد. چروک های کنار چشمش حکایت از سالهای سختی داشت که گذرونده. اروم پرسیدم: _ دختر داشتید؟…
#پارت126
رمان پارادوکس
حسن اقا با اینکه رعیت زاده بود اما وضع مالی خوبی داشت. قدیم هم که پول بین مردم حرف اولو میزد. اما خدا اقاجانمو بیامرزه. تنها کسی که نظر منو پرسید اقاجانم بود. منم که بدبختی و رنگ و وارنگ شدم گفتم از حسن خوشم نمیاد. یکی یه دونه اقاجان بودم. تا جوابمو گرفت به حسن جواب رد داد و گفت که دخترم نمیخوادت. از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، دلم گیر صادق بود. پسر چوپونی که هر روز وقتی میرفتم اسب سواری تو صحرا میدیدمش که نی میزد. عجیب هم قشنگ نی میزد. شاید هم دل من بود که صدای نی رو قشنگ میشنید.
دلم براش میتپید اما... دختر خان و بچه رعیت چوپون باهم نسبتی نداشتن. اگه کسی میفهمید واویلا میشد.
با تعجب پرسیدم:
_ چرا مگه اشکالش چی بود؟
_مادر اون دوره خان ها به ابروشون فکر میکردن. اینکه جلوی بقیه خان ها کم نیارن. اقاجانم اگه میفهمید حتی ممکن بود صادق و بکشه.
چند تا نفس عمیق کشید و ادامه داد:
_ خلاصه یه مدت با خودم جنگیدم تا خودمو راضی کنم که بخاطر جون صادق هم که شده دیگه سراغش نرم. یه مدت هم نرفتم..اما...
سکوت کرد. منتظر زل زدم بهش که ادامشو بگه. نگاهش که به چشمای مشتاقم خورد غمگین خندید و گفت:
_ هیچوقت زور عقل به پای زور دل نمیرسه. بازم رفتم که ببینمش. از دور.. یواشکی.. اما اینبار اونم منو دید. زل زد تو چشمام و دلم بیشتر لرزید. خجالتمو که دید سرشو انداخت پایینو گفت:
_ خیلی منتظرت بودم. این مدت نیومدی. کجا بودی؟؟
و من اون لحظه از خجالت اب شدم. یعنی تموم مدت منو دیده بود که داشتم نگاش میکردم. وقتی دوباره سرشو بلند کرد با دیدنم خندید و گفت:
_ تعجب کردی؟ پس فکر کردی چجوری نی زدنم انقدر قشنگ شده بود؟ قشنگ بود چون بخاطر تو میزدم.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
حسن اقا با اینکه رعیت زاده بود اما وضع مالی خوبی داشت. قدیم هم که پول بین مردم حرف اولو میزد. اما خدا اقاجانمو بیامرزه. تنها کسی که نظر منو پرسید اقاجانم بود. منم که بدبختی و رنگ و وارنگ شدم گفتم از حسن خوشم نمیاد. یکی یه دونه اقاجان بودم. تا جوابمو گرفت به حسن جواب رد داد و گفت که دخترم نمیخوادت. از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون، دلم گیر صادق بود. پسر چوپونی که هر روز وقتی میرفتم اسب سواری تو صحرا میدیدمش که نی میزد. عجیب هم قشنگ نی میزد. شاید هم دل من بود که صدای نی رو قشنگ میشنید.
دلم براش میتپید اما... دختر خان و بچه رعیت چوپون باهم نسبتی نداشتن. اگه کسی میفهمید واویلا میشد.
با تعجب پرسیدم:
_ چرا مگه اشکالش چی بود؟
_مادر اون دوره خان ها به ابروشون فکر میکردن. اینکه جلوی بقیه خان ها کم نیارن. اقاجانم اگه میفهمید حتی ممکن بود صادق و بکشه.
چند تا نفس عمیق کشید و ادامه داد:
_ خلاصه یه مدت با خودم جنگیدم تا خودمو راضی کنم که بخاطر جون صادق هم که شده دیگه سراغش نرم. یه مدت هم نرفتم..اما...
سکوت کرد. منتظر زل زدم بهش که ادامشو بگه. نگاهش که به چشمای مشتاقم خورد غمگین خندید و گفت:
_ هیچوقت زور عقل به پای زور دل نمیرسه. بازم رفتم که ببینمش. از دور.. یواشکی.. اما اینبار اونم منو دید. زل زد تو چشمام و دلم بیشتر لرزید. خجالتمو که دید سرشو انداخت پایینو گفت:
_ خیلی منتظرت بودم. این مدت نیومدی. کجا بودی؟؟
و من اون لحظه از خجالت اب شدم. یعنی تموم مدت منو دیده بود که داشتم نگاش میکردم. وقتی دوباره سرشو بلند کرد با دیدنم خندید و گفت:
_ تعجب کردی؟ پس فکر کردی چجوری نی زدنم انقدر قشنگ شده بود؟ قشنگ بود چون بخاطر تو میزدم.
@kadbanoiranii
#پارت126
پله هارو تا طبقه ی پایین به سرعت طی میکنم و همزمان با الکس تماس میگیرم تا ماشین رو از پارکینگ تا دم در بیاره...
از کلوپ خارج میشم و به طرف الکس که آماده ایستاده تا در رو برای من باز کنه، میرم.
برای گرفتن سوئیچ دست دراز میکنم و میگم :
_I go myself, you go upstairs, Find Anna and take her home.
(من خودم میرم، تو برو طبقه ی بالا، آنا رو پیدا کن و به خونه اش برسون.)
الکس ریموت رو بهم میده و برای اجرای دستورم به کلوپ برمیگرده.
ماشینو دور میزنم، سوار میشم و با نهایت سرعت به طرف عمارت می رونم.
********
ساعت از یک بعد از نیمه شب گذشته...
لامپ های ال ای دی سقف، دور تا دور سالن رو، روشن کردند.
بی سر و صدا و آهسته از پله ها بالا میرم وبه جای رفتن به اتاقم، به طرف قفسه های بار میرم.
شیشه ی قهوه ای رنگ ویسکی رو از بین بطری های کوچیک و بزرگ و مارک های مختلف انتخاب میکنم و با خودم به اتاق میبرم.
مثلا امشب به کلوپ رفتم که یکم سرم گرم بشه و لذت ببرم اما متاسفانه چیزی عایدم نشد و آنا گند زد به شبم.
کتمو لبه ی تخت میندازم و خودمو روی مبل راحتی اتاق پرت میکنم.
با خوردن چند قلوپ از نوشیدنیم، تمام چند ساعت قبل رو، دور میریزم و از زباله دونی مغزم پاک میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
پله هارو تا طبقه ی پایین به سرعت طی میکنم و همزمان با الکس تماس میگیرم تا ماشین رو از پارکینگ تا دم در بیاره...
از کلوپ خارج میشم و به طرف الکس که آماده ایستاده تا در رو برای من باز کنه، میرم.
برای گرفتن سوئیچ دست دراز میکنم و میگم :
_I go myself, you go upstairs, Find Anna and take her home.
(من خودم میرم، تو برو طبقه ی بالا، آنا رو پیدا کن و به خونه اش برسون.)
الکس ریموت رو بهم میده و برای اجرای دستورم به کلوپ برمیگرده.
ماشینو دور میزنم، سوار میشم و با نهایت سرعت به طرف عمارت می رونم.
********
ساعت از یک بعد از نیمه شب گذشته...
لامپ های ال ای دی سقف، دور تا دور سالن رو، روشن کردند.
بی سر و صدا و آهسته از پله ها بالا میرم وبه جای رفتن به اتاقم، به طرف قفسه های بار میرم.
شیشه ی قهوه ای رنگ ویسکی رو از بین بطری های کوچیک و بزرگ و مارک های مختلف انتخاب میکنم و با خودم به اتاق میبرم.
مثلا امشب به کلوپ رفتم که یکم سرم گرم بشه و لذت ببرم اما متاسفانه چیزی عایدم نشد و آنا گند زد به شبم.
کتمو لبه ی تخت میندازم و خودمو روی مبل راحتی اتاق پرت میکنم.
با خوردن چند قلوپ از نوشیدنیم، تمام چند ساعت قبل رو، دور میریزم و از زباله دونی مغزم پاک میکنم.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت126
اشکان با سارا می رقصیدن و تو حال و هوای خودشون بودن
.من و ارغوانم باهم میرقصیدیم.
آرتان و آرشم باهم می رقصیدن
اما یه ذره بیشتر نگذشته بود که آرش همون طور که می رقصید به سمت من اومد و
اشاره ای به اشکان و ساراکرد و رو به من گفت:
می بینی اینارو؟ من اگه الان نامزد داشتم....!!
!حیف که تنهام..حالا مادمازل افتخار میدن؟
و دستش و به سمتم دراز کرد
.دستش و پس زدم و همون جوری که می رقصیدم گفتم:من به هرکی افتخار بدم، به تو یکی افتخار نمیدم.
آرش لبخند مسخره ای زد و گفت: به درک!
و به سمت آرزو رفت و بدون اینکه ملاحضه منی که داشتم با آرزو می رقصیدم و بکنه،شروع
کرد به رقصیدن با ارزو
.منم مجبور شدم که کناره گیری کنم ورفتم و کنار میز عسلی وایسادم.
من که رفتم اونجا، آروین با یه لبخند روی لبش اومد سمت من و گفت:
بیخیاله آرش الکی خودت واذیت نکن.
نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم.
آروین ۳ سالی از من کوچیکتر بود و چهره مردونه و جذابی داشت ولی خب بچه بود دیگه!
البته هرچی بود از اون آرش نکبت که بهتر و باشعور تر بود!!
تو فکرای خودم بودم که دست آروین جلوم دراز شد. نگاهی به من کرد و گفت:هستی؟
لبخندی زدم و دستم و توی دستاش گذاشتم و گفتم:هستم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
اشکان با سارا می رقصیدن و تو حال و هوای خودشون بودن
.من و ارغوانم باهم میرقصیدیم.
آرتان و آرشم باهم می رقصیدن
اما یه ذره بیشتر نگذشته بود که آرش همون طور که می رقصید به سمت من اومد و
اشاره ای به اشکان و ساراکرد و رو به من گفت:
می بینی اینارو؟ من اگه الان نامزد داشتم....!!
!حیف که تنهام..حالا مادمازل افتخار میدن؟
و دستش و به سمتم دراز کرد
.دستش و پس زدم و همون جوری که می رقصیدم گفتم:من به هرکی افتخار بدم، به تو یکی افتخار نمیدم.
آرش لبخند مسخره ای زد و گفت: به درک!
و به سمت آرزو رفت و بدون اینکه ملاحضه منی که داشتم با آرزو می رقصیدم و بکنه،شروع
کرد به رقصیدن با ارزو
.منم مجبور شدم که کناره گیری کنم ورفتم و کنار میز عسلی وایسادم.
من که رفتم اونجا، آروین با یه لبخند روی لبش اومد سمت من و گفت:
بیخیاله آرش الکی خودت واذیت نکن.
نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم.
آروین ۳ سالی از من کوچیکتر بود و چهره مردونه و جذابی داشت ولی خب بچه بود دیگه!
البته هرچی بود از اون آرش نکبت که بهتر و باشعور تر بود!!
تو فکرای خودم بودم که دست آروین جلوم دراز شد. نگاهی به من کرد و گفت:هستی؟
لبخندی زدم و دستم و توی دستاش گذاشتم و گفتم:هستم.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر