کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت11 رمان پارادوکس اومدم سوار ماشین بشم که صدای پروانه رو از پشت سرم شنیدم. _ آمین؟ حوصله نداشتم. مکث کردم اما به عقب برنگشتم. دختر خوبی بود. گاهی تو زمان بیکاری باهمدیگه حرف میزدیم. شاید میشد گفت تنها دوستی بود که داشتم. امروز اولین باری بود که اصلا…
#پارت12
رمان پارادوکس
کلید و تو در خونه چرخوندم و خسته وارد شدم. انقدر هوا گرم بود که کل تنم خیس عرق شده بود.
تنم چسبناک بود ولی خستگی اجازه نمیداد که برم حموم. لباسامو با یه دست تاپ و شلوارک عوض کردم و یه پتو برداشتم و دراز کشیدم.
خستگی روحی به خستگی جسمیم هم اضافه شده بود. هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس پوچی و درموندگی نمیکردم.
تنهاییم تو این اتاق کوچیک به بغض تو گلوم دامن میزد. چقدر احساس تنهایی میکردم.
بدون اینکه خودم بخوام قطره های اشک رو صورتم سر خورد.. کم کم صدای هق هقم اوج گرفت.
احساس میکردم خدا هم منو نمیبینه. سرمو تو بالشتم فرو کردم تا صدام بلند تر نشه.
نفهمیدم چقدر گریه کردم که بالاخره خوابم برد.
*
توی فضای تاریک بودم که عجیب برام اشنا بود. بوی نم شدید بینیمو اذیت میکرد.
هیچی نمیدیدم. شروع کردم به صدا زدن و کمک خواستن:
_ کسی اینجا نیست؟ کمککک.. اینجا کجاست؟ کمکککک کمکککک..
صدای اشنایی اومد که دلم لرزید. انقدر صداش نزدیک بود که حس میکردم زیر گوشمه. با وحشت چرخیدم پشت سرم .
اما کسیو ندیدم. تاریک بود. اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ تو کی هستی؟
جوابی نیومد. نگاهم به سایه ی روبه روم افتاد. یهو چشماش باز شد و تو اون تاریکی برق چشماشو شناختم.
اروم اروم نزدیکم اومد و من قدم به قدم عقب میرفتم. تنم میلرزید.
قطره های عرق رو کمرم سر میخورد. صدام از زور ترس میلرزید:
_ چی از جونم میخوای؟
انقدر نزدیکم شد که دیگه جایی برای حرکت نداشتم. چشمام پر شده بود.
پوزخند رو لباش ترسمو بیشتر میکرد. با وحشت اروم لب زدم:
_ خواهش میکنم....
سرشو کنار گوشم نزدیک کرد و با لحن ترسناکی گفت:
_ خوشبختیتو میخوام..
دستاش به لباسام نزدیک شد. با یه حرکت لباسمو پاره کرد که جیغ محکمی کشیدم و گفتم:
_ نههههههههههههههه.....
یهو از خواب پریدم.. تمام صورتم خیس عرق شده بود. نفس نفس میزدم.
اب دهنمو قورت دادم و با وحشت زل زدم به اطرافم. با دیدم فضای اشنای
خونه ، یکم اروم گرفتم و خودمو پرت کردم تو جام. کابوس وحشتناکی بود.
لیوان اب کنارمو برداشتمو یه نفس سرکشیدم. انقدر ترسیده بودم که اروم نمیشدم. از جام بلند شدم.
پاهام میلرزید. از تو کیفم یه قرص ارامبخش برداشتم و بدون اب قورتش دادم.
سرمو تکیه داوم به دیوار و چشامو بستم. زیر لب اروم گفتم:
_ لعنت بهت که ارامشمو ازم گرفتی..
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
کلید و تو در خونه چرخوندم و خسته وارد شدم. انقدر هوا گرم بود که کل تنم خیس عرق شده بود.
تنم چسبناک بود ولی خستگی اجازه نمیداد که برم حموم. لباسامو با یه دست تاپ و شلوارک عوض کردم و یه پتو برداشتم و دراز کشیدم.
خستگی روحی به خستگی جسمیم هم اضافه شده بود. هیچوقت تو زندگیم انقدر احساس پوچی و درموندگی نمیکردم.
تنهاییم تو این اتاق کوچیک به بغض تو گلوم دامن میزد. چقدر احساس تنهایی میکردم.
بدون اینکه خودم بخوام قطره های اشک رو صورتم سر خورد.. کم کم صدای هق هقم اوج گرفت.
احساس میکردم خدا هم منو نمیبینه. سرمو تو بالشتم فرو کردم تا صدام بلند تر نشه.
نفهمیدم چقدر گریه کردم که بالاخره خوابم برد.
*
توی فضای تاریک بودم که عجیب برام اشنا بود. بوی نم شدید بینیمو اذیت میکرد.
هیچی نمیدیدم. شروع کردم به صدا زدن و کمک خواستن:
_ کسی اینجا نیست؟ کمککک.. اینجا کجاست؟ کمکککک کمکککک..
صدای اشنایی اومد که دلم لرزید. انقدر صداش نزدیک بود که حس میکردم زیر گوشمه. با وحشت چرخیدم پشت سرم .
اما کسیو ندیدم. تاریک بود. اب دهنمو قورت دادمو گفتم:
_ تو کی هستی؟
جوابی نیومد. نگاهم به سایه ی روبه روم افتاد. یهو چشماش باز شد و تو اون تاریکی برق چشماشو شناختم.
اروم اروم نزدیکم اومد و من قدم به قدم عقب میرفتم. تنم میلرزید.
قطره های عرق رو کمرم سر میخورد. صدام از زور ترس میلرزید:
_ چی از جونم میخوای؟
انقدر نزدیکم شد که دیگه جایی برای حرکت نداشتم. چشمام پر شده بود.
پوزخند رو لباش ترسمو بیشتر میکرد. با وحشت اروم لب زدم:
_ خواهش میکنم....
سرشو کنار گوشم نزدیک کرد و با لحن ترسناکی گفت:
_ خوشبختیتو میخوام..
دستاش به لباسام نزدیک شد. با یه حرکت لباسمو پاره کرد که جیغ محکمی کشیدم و گفتم:
_ نههههههههههههههه.....
یهو از خواب پریدم.. تمام صورتم خیس عرق شده بود. نفس نفس میزدم.
اب دهنمو قورت دادم و با وحشت زل زدم به اطرافم. با دیدم فضای اشنای
خونه ، یکم اروم گرفتم و خودمو پرت کردم تو جام. کابوس وحشتناکی بود.
لیوان اب کنارمو برداشتمو یه نفس سرکشیدم. انقدر ترسیده بودم که اروم نمیشدم. از جام بلند شدم.
پاهام میلرزید. از تو کیفم یه قرص ارامبخش برداشتم و بدون اب قورتش دادم.
سرمو تکیه داوم به دیوار و چشامو بستم. زیر لب اروم گفتم:
_ لعنت بهت که ارامشمو ازم گرفتی..
@kadbanoiranii
#پارت12
_ به حرفام خوب فکر کن، من قابلیت اینو دارم که بیام و دم در خونتون بست بشینم
تا بهت ثابت بشه قلب منو تسخیر کردی و جواب بله رو ازت بگیرم.
دستی به شالم می کشم و ریز می خندم،
پسره ی دیوونه...!
_ فکرامو میکنم....
هیجان دلنشینی در صورتش نمایان میشه و لب هاش کش میاد و میگه:
_ بی صبرانه منتظر جوابت می مونم.
باهم می ایستیم واون به سمت در میره و نگاه آخری که بهم میندازه، یک دنیا تمنا و درخواست رو در خودش جای داده.
از اتاق خارج می شم و با ساشا همقدم به سمت سالن میریم.
پدر و مادرامون درحال صحبتن، ولی با دیدن ما سکوت میکنن و نگاه پرسشگرشون بین ما دوتا می چرخه.
جمیله خانم بی طاقت می پرسه:
_قربونتون برم که انقد به هم میاین! نیتجه چیشد؟؟
جمله ی اولش رومجسم میکنم،
نگاهِ نامحسوسی به ساشا که در کنارم ایستاده و یه سر و گردن ازم بلند تره و هیکلش نشون دهنده ی جایگاه ورزش در برنامه هاشه، ميندازم و در دل میگم
(جمیله خانم همچین پر بی راهم نمیگه..)
ساشا در جواب مادرش که سوال جمع رو پرسیده میگه :
_حرف ها زده شد.
حالا نيلو خانوم زمان میخان تا تصمیم نهاییشون رو بگیرن.
مامان با نگاهش تحسینم میکنه.
آقای فرامرزی رو به من میگه :
_این پسر ما بدجوری دل در گروی شما گذاشته ها نيلو جان، ناامیدش نکن.
_ به حرفام خوب فکر کن، من قابلیت اینو دارم که بیام و دم در خونتون بست بشینم
تا بهت ثابت بشه قلب منو تسخیر کردی و جواب بله رو ازت بگیرم.
دستی به شالم می کشم و ریز می خندم،
پسره ی دیوونه...!
_ فکرامو میکنم....
هیجان دلنشینی در صورتش نمایان میشه و لب هاش کش میاد و میگه:
_ بی صبرانه منتظر جوابت می مونم.
باهم می ایستیم واون به سمت در میره و نگاه آخری که بهم میندازه، یک دنیا تمنا و درخواست رو در خودش جای داده.
از اتاق خارج می شم و با ساشا همقدم به سمت سالن میریم.
پدر و مادرامون درحال صحبتن، ولی با دیدن ما سکوت میکنن و نگاه پرسشگرشون بین ما دوتا می چرخه.
جمیله خانم بی طاقت می پرسه:
_قربونتون برم که انقد به هم میاین! نیتجه چیشد؟؟
جمله ی اولش رومجسم میکنم،
نگاهِ نامحسوسی به ساشا که در کنارم ایستاده و یه سر و گردن ازم بلند تره و هیکلش نشون دهنده ی جایگاه ورزش در برنامه هاشه، ميندازم و در دل میگم
(جمیله خانم همچین پر بی راهم نمیگه..)
ساشا در جواب مادرش که سوال جمع رو پرسیده میگه :
_حرف ها زده شد.
حالا نيلو خانوم زمان میخان تا تصمیم نهاییشون رو بگیرن.
مامان با نگاهش تحسینم میکنه.
آقای فرامرزی رو به من میگه :
_این پسر ما بدجوری دل در گروی شما گذاشته ها نيلو جان، ناامیدش نکن.
.#پارت12
این و که گفت آتیش گرفتم.
تو خره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!
پسره ی پررو دیگه شورش و در آورده.
روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش ۲۵-۲۰ سانتی از من بلندتربود.
برای همینم مجبور شدم یه ذره خودم و بکشم بالا. بانفرت به چشماش خیره شدم
و گفتم:تو کی باشی که بخوای باهيكل من حال کنی یا نه؟!!
مثل اینکه خیلی خودت و دست
بالاگرفتی آقای مسعود خان!!
مسعود که به چشمام خیره شده بود سرش و آورد نزدیک صورتم.
فاصلمون خیلی کم بود در حد ۵ تا انگشت. نفس هاش به صورتم میخورد.
اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوماسخنرانی باشه برای بعد
اولش متوجه نشدم چی میگه
.گنگ وگیج بهش نگاه کردم که با چشمش به جایی اشاره کرد
.رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بود و زل زده بود به من و مسعود..........
اوخی داداشیم.
چه زود رسید.شایدم من زیادی با این گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!
لبخندی اومد روی لبم..
روم و کردم طرف اشکان و براش دست تکون دادم و اونم برام بوق زد.
به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.
- سلام بر داداشی مهندس خودم!
اشکان مشکوک نگام کرد و گفت: این پسره کی بود؟ چی می گفت؟
- هیچی بابا....این همون مسعود که بهت گفتم.
دیوونه باز داشت چرت می گفت
. اشکان که از رگ گردنش معلوم بود غیرتی شده گفت: اذیتت می کنه شیدا؟؟
یه فکری جرقه زد توذهنم
. اگه بهش بگم آره و بره حالش و جا بیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟
نه بابا بیخیال...من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکر کنه اشکان دوست پسرمه...
آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره !!!
@kadbanoiranii
این و که گفت آتیش گرفتم.
تو خره کی باشی که بخوای حال کنی یانه؟؟!
پسره ی پررو دیگه شورش و در آورده.
روی پاشنه پام چرخیدم و روم و کردم طرفش. قدش ۲۵-۲۰ سانتی از من بلندتربود.
برای همینم مجبور شدم یه ذره خودم و بکشم بالا. بانفرت به چشماش خیره شدم
و گفتم:تو کی باشی که بخوای باهيكل من حال کنی یا نه؟!!
مثل اینکه خیلی خودت و دست
بالاگرفتی آقای مسعود خان!!
مسعود که به چشمام خیره شده بود سرش و آورد نزدیک صورتم.
فاصلمون خیلی کم بود در حد ۵ تا انگشت. نفس هاش به صورتم میخورد.
اخمی کردوگفت:اونی که باید حال کنه منتظرته خانوماسخنرانی باشه برای بعد
اولش متوجه نشدم چی میگه
.گنگ وگیج بهش نگاه کردم که با چشمش به جایی اشاره کرد
.رد نگاهش و گرفتم و رسیدم به اشکان که توی ماشینش نشته بود و زل زده بود به من و مسعود..........
اوخی داداشیم.
چه زود رسید.شایدم من زیادی با این گودزیلا حرف زدم ونفهمیدم زمان کی گذشت!
لبخندی اومد روی لبم..
روم و کردم طرف اشکان و براش دست تکون دادم و اونم برام بوق زد.
به سمتش رفتم. خیلی سریع سوار ماشین اشکان شدم.
- سلام بر داداشی مهندس خودم!
اشکان مشکوک نگام کرد و گفت: این پسره کی بود؟ چی می گفت؟
- هیچی بابا....این همون مسعود که بهت گفتم.
دیوونه باز داشت چرت می گفت
. اشکان که از رگ گردنش معلوم بود غیرتی شده گفت: اذیتت می کنه شیدا؟؟
یه فکری جرقه زد توذهنم
. اگه بهش بگم آره و بره حالش و جا بیاره خیلی توپ میشه ها نه؟؟
نه بابا بیخیال...من اینجوری بیشتر حال می کنم که فکر کنه اشکان دوست پسرمه...
آره بابا اگه اشکان بره مزه ی قضیه می پره !!!
@kadbanoiranii