#پارت10
-یه وقت کمک نکنی شادی خانوم خسته میشی
-بخدا من گفتم اقا.خودش نزاشت
-اقا سعید راست میگه من خودم نزاشتم
بااین حرف زن عمو بابا نیم نگاهی بهم کردو از اشپزخونه رفت بیرون
-میبینی زن عمو چه جوری باهام رفتار میکنه
-حق بده به بابات اون هنوز رفتن مادرتو قبول نکرده
-19سال از اون موضوع گذشته.تقصیر من چیه توی این قضیه اخهِ.
-یه روزی میفهمی که تو کجای این قضیه هستی
-همتون همیشه اینو میگید یه روزی میفهمی من 19 سالمه نباید بفهمم چرا مادرم مرده.
-چرا میفهمی ولی به موقع
-پس موقعش کیی میرسه خسته شدم میخوام بفهمم من که هنو به دنیا نیومدم چه کاری کردم که بابامم اینجوری ازم متنفره
-به زودی. شادی بابات ازت متنفر نیست اینو بفهم یه روز میفهمی که چه قدر دوست داره
-بابا منو دوست داشته بشه
پوزخندی زدمو گفتم
-شتر درخواب ببیند پنه دانه
همین که زن عمو خواست حرفی بزنه رها وارد اشپزخونه شد گفت
-ماما من اوشنمع"مامان من گشنمه"
-الان غذا رو میکشم مامان
-شادی میز رو بچین تا من غذا رو بکشم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-یه وقت کمک نکنی شادی خانوم خسته میشی
-بخدا من گفتم اقا.خودش نزاشت
-اقا سعید راست میگه من خودم نزاشتم
بااین حرف زن عمو بابا نیم نگاهی بهم کردو از اشپزخونه رفت بیرون
-میبینی زن عمو چه جوری باهام رفتار میکنه
-حق بده به بابات اون هنوز رفتن مادرتو قبول نکرده
-19سال از اون موضوع گذشته.تقصیر من چیه توی این قضیه اخهِ.
-یه روزی میفهمی که تو کجای این قضیه هستی
-همتون همیشه اینو میگید یه روزی میفهمی من 19 سالمه نباید بفهمم چرا مادرم مرده.
-چرا میفهمی ولی به موقع
-پس موقعش کیی میرسه خسته شدم میخوام بفهمم من که هنو به دنیا نیومدم چه کاری کردم که بابامم اینجوری ازم متنفره
-به زودی. شادی بابات ازت متنفر نیست اینو بفهم یه روز میفهمی که چه قدر دوست داره
-بابا منو دوست داشته بشه
پوزخندی زدمو گفتم
-شتر درخواب ببیند پنه دانه
همین که زن عمو خواست حرفی بزنه رها وارد اشپزخونه شد گفت
-ماما من اوشنمع"مامان من گشنمه"
-الان غذا رو میکشم مامان
-شادی میز رو بچین تا من غذا رو بکشم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت10
-یه وقت کمک نکنی شادی خانوم خسته میشی
-بخدا من گفتم اقا.خودش نزاشت
-اقا سعید راست میگه من خودم نزاشتم
بااین حرف زن عمو بابا نیم نگاهی بهم کردو از اشپزخونه رفت بیرون
-میبینی زن عمو چه جوری باهام رفتار میکنه
-حق بده به بابات اون هنوز رفتن مادرتو قبول نکرده
-19سال از اون موضوع گذشته.تقصیر من چیه توی این قضیه اخهِ.
-یه روزی میفهمی که تو کجای این قضیه هستی
-همتون همیشه اینو میگید یه روزی میفهمی من 19 سالمه نباید بفهمم چرا مادرم مرده.
-چرا میفهمی ولی به موقع
-پس موقعش کیی میرسه خسته شدم میخوام بفهمم من که هنو به دنیا نیومدم چه کاری کردم که بابامم اینجوری ازم متنفره
-به زودی. شادی بابات ازت متنفر نیست اینو بفهم یه روز میفهمی که چه قدر دوست داره
-بابا منو دوست داشته بشه
پوزخندی زدمو گفتم
-شتر درخواب ببیند پنه دانه
همین که زن عمو خواست حرفی بزنه رها وارد اشپزخونه شد گفت
-ماما من اوشنمع"مامان من گشنمه"
-الان غذا رو میکشم مامان
-شادی میز رو بچین تا من غذا رو بکشم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-یه وقت کمک نکنی شادی خانوم خسته میشی
-بخدا من گفتم اقا.خودش نزاشت
-اقا سعید راست میگه من خودم نزاشتم
بااین حرف زن عمو بابا نیم نگاهی بهم کردو از اشپزخونه رفت بیرون
-میبینی زن عمو چه جوری باهام رفتار میکنه
-حق بده به بابات اون هنوز رفتن مادرتو قبول نکرده
-19سال از اون موضوع گذشته.تقصیر من چیه توی این قضیه اخهِ.
-یه روزی میفهمی که تو کجای این قضیه هستی
-همتون همیشه اینو میگید یه روزی میفهمی من 19 سالمه نباید بفهمم چرا مادرم مرده.
-چرا میفهمی ولی به موقع
-پس موقعش کیی میرسه خسته شدم میخوام بفهمم من که هنو به دنیا نیومدم چه کاری کردم که بابامم اینجوری ازم متنفره
-به زودی. شادی بابات ازت متنفر نیست اینو بفهم یه روز میفهمی که چه قدر دوست داره
-بابا منو دوست داشته بشه
پوزخندی زدمو گفتم
-شتر درخواب ببیند پنه دانه
همین که زن عمو خواست حرفی بزنه رها وارد اشپزخونه شد گفت
-ماما من اوشنمع"مامان من گشنمه"
-الان غذا رو میکشم مامان
-شادی میز رو بچین تا من غذا رو بکشم
-چشم
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت9 رمان پارادوکس در حالیکه قطره های اب روی تن داغ از تبم سر میخورد از حموم اومدم بیرون. یه چیزی تو قلبم سنگینی میکرد. هنوز باورم نشده بود که همچین اتفاقی برام افتاده. واقعا خارج از تصورم بود. مغزم داشت منفجر میشد. سمت جعبه ی داروها رفتم و دوتا مسکن…
#پارت10
رمان پارادوکس
تقریبا غروب شده بود که فاطمه جون راضی شد برگرده پروشگاه. بچه های اونجا بیشتر بهش احتیاج داشتن.
تبم قطع شده بود. وقتی فاطمه جون و بدرقه کردم برگشتم تو خونه. در و دیوار انگار میخواست رو سرم خراب شه.
انقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. سمت گوشه ترین کنج خونه رفتم و نشستم.
پاهامو کشیدم تو بغلم و سرمو گزاشتم رو زانوهام. یه قطره اشک از چشمم چکید. به چه جرمی این بلا سرم اومده بود؟
به چه گناهی؟ اون عوضی یه عمر منو از خوشبخت بودن محروم کرده بود. تو جامعه ی ما تحمل مرگ اسون تر بود تا اینکه مردم بفهمن بهت تجاوز شده.
تحقیر ها، توهین ها.. و حرفاییکه پشت سرت میزدن.. وای به حالم اگه میفهمیدن که دیگه دختر نیستم.
اخه چجوری میتونستم از حقم دفاع کنم؟ شاید باید پیگیری میکردم. شاید باید شکایت میکردم.
اون هرکسی که بود باید تاوان پس میداد. دستام مشت شد. تو قلبم یه نفرت عمیق و حس کردم.
از جام بلند شدم و سمت کمد لباسام رفتم. باید ازش شکایت میکردم. باید بهش میفهموندم که نمیتونه با ابروی هر دختری بازی کنه و تا هوس خودش ارضا بشه..
با این فکر اومدم از در خارج بشم که یهو مکث کردم. کجا داشتم میرفتم؟؟
میخواستم دختر نبودنمو جار بزنم؟ میخواستم این بی ابرویی و همه بفهمن؟
پلیس چیکار میکرد؟ میوفتاد دنبالش و اگه خیلی شانس میاوردم که پیداش کنه تهش مجبورمون میکردن ازدواج کنیم.
حاضر بودم بمیرم ولی زن اون کثافت عوضی نشم.
اگه فاطمه جون میفهمید سکته میکرد. حمید چی؟ نمیخواستم هیچوقت هیچکس متوجه بشه.
تحمل این بی ابرویی و نداشتم. نمیخواستم فاطمه جون فکر کنه جدا شدنم از اونها منو خراب کرده.
هرچقدرم که توضیح میدادم چطور باور میکرد که من واقعا هیچ گناهی نداشتم؟ بغض بدی به گلوم چنگ زد.
یعنی باید تحمل میکردم و دم نمیزدم؟ یعنی باید تا اخر عمرم با این عذاب زندگی کنم؟
تکیه دادم به در و سر خوردم زمین. صدای هق هقم بلند شد. جوری زار میزدم که دل سنگ هم برام اب میشد.
احساس میکردم زندگیم جهنم شده. تنها امیدم برای خوشبخت بودن از بین رفته بود. کاش خدا جواب این ظلم و میداد. کاش میشد برگردیم عقب. اونوقت شاید هیچوقت سراغ اون مسافر لعنتی نمیرفتم.
بی حال و کلافه اشکای رو صورتمو پاک کردمو از خونه زدم بیرون. تو خونه موندن جز بیشتر شدن غصه هام هیچ فایده ی دیگه ای برام نداشت.
تو همینه نصف روز به شدت عصبی و ساکت شده بودم. کم چیزی نبود. این بی ابرویی هیچ جوری جبران نمیشد.
باید باهاش کنار میومدم . باید باهاش زندگی میکردم. جلوی آژانس زدم رو ترمز.
حتی از طلا هم متنفر شده بودم که باعث شد اونشب برم دنبال اون کثافت..
وارد اژانس که شدم بچه ها داشتن حرف میزدن اما با دیدنم یهو ساکت شدن.
معلوم بود که وضعیت ظاهری مناسب هم ندارم که انقدر تعجب کردن. زیر لب سلامی کردمو رو به طلا گفتم:
_ ادرس نفر بعدی و بهم بده. میرم دنبالش.
درحالی که دنبال یه تیکه کاغذ میگذشت که ادرسو روش بنویسه گفت:
_ آمین جان چیزی شده ؟
بدون اینکه کنترلی رو رفتارم داشته باشم، عصبی گفتم:
_ نه. باید چیزی شده باشه؟
سکوت کرد. کاغذ و به سمتم گرفت که چنگی بهش زدم و از در آژانس خارج شدم. صدای پچ پچاشون بلند شد.
لبخند تلخی رو لبم نشست. از چیزی خبر ندارن و پشتم پچ پچ میکنن. وای به حال اینکه خبر دار شن.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
تقریبا غروب شده بود که فاطمه جون راضی شد برگرده پروشگاه. بچه های اونجا بیشتر بهش احتیاج داشتن.
تبم قطع شده بود. وقتی فاطمه جون و بدرقه کردم برگشتم تو خونه. در و دیوار انگار میخواست رو سرم خراب شه.
انقدر گیج و منگ بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم. سمت گوشه ترین کنج خونه رفتم و نشستم.
پاهامو کشیدم تو بغلم و سرمو گزاشتم رو زانوهام. یه قطره اشک از چشمم چکید. به چه جرمی این بلا سرم اومده بود؟
به چه گناهی؟ اون عوضی یه عمر منو از خوشبخت بودن محروم کرده بود. تو جامعه ی ما تحمل مرگ اسون تر بود تا اینکه مردم بفهمن بهت تجاوز شده.
تحقیر ها، توهین ها.. و حرفاییکه پشت سرت میزدن.. وای به حالم اگه میفهمیدن که دیگه دختر نیستم.
اخه چجوری میتونستم از حقم دفاع کنم؟ شاید باید پیگیری میکردم. شاید باید شکایت میکردم.
اون هرکسی که بود باید تاوان پس میداد. دستام مشت شد. تو قلبم یه نفرت عمیق و حس کردم.
از جام بلند شدم و سمت کمد لباسام رفتم. باید ازش شکایت میکردم. باید بهش میفهموندم که نمیتونه با ابروی هر دختری بازی کنه و تا هوس خودش ارضا بشه..
با این فکر اومدم از در خارج بشم که یهو مکث کردم. کجا داشتم میرفتم؟؟
میخواستم دختر نبودنمو جار بزنم؟ میخواستم این بی ابرویی و همه بفهمن؟
پلیس چیکار میکرد؟ میوفتاد دنبالش و اگه خیلی شانس میاوردم که پیداش کنه تهش مجبورمون میکردن ازدواج کنیم.
حاضر بودم بمیرم ولی زن اون کثافت عوضی نشم.
اگه فاطمه جون میفهمید سکته میکرد. حمید چی؟ نمیخواستم هیچوقت هیچکس متوجه بشه.
تحمل این بی ابرویی و نداشتم. نمیخواستم فاطمه جون فکر کنه جدا شدنم از اونها منو خراب کرده.
هرچقدرم که توضیح میدادم چطور باور میکرد که من واقعا هیچ گناهی نداشتم؟ بغض بدی به گلوم چنگ زد.
یعنی باید تحمل میکردم و دم نمیزدم؟ یعنی باید تا اخر عمرم با این عذاب زندگی کنم؟
تکیه دادم به در و سر خوردم زمین. صدای هق هقم بلند شد. جوری زار میزدم که دل سنگ هم برام اب میشد.
احساس میکردم زندگیم جهنم شده. تنها امیدم برای خوشبخت بودن از بین رفته بود. کاش خدا جواب این ظلم و میداد. کاش میشد برگردیم عقب. اونوقت شاید هیچوقت سراغ اون مسافر لعنتی نمیرفتم.
بی حال و کلافه اشکای رو صورتمو پاک کردمو از خونه زدم بیرون. تو خونه موندن جز بیشتر شدن غصه هام هیچ فایده ی دیگه ای برام نداشت.
تو همینه نصف روز به شدت عصبی و ساکت شده بودم. کم چیزی نبود. این بی ابرویی هیچ جوری جبران نمیشد.
باید باهاش کنار میومدم . باید باهاش زندگی میکردم. جلوی آژانس زدم رو ترمز.
حتی از طلا هم متنفر شده بودم که باعث شد اونشب برم دنبال اون کثافت..
وارد اژانس که شدم بچه ها داشتن حرف میزدن اما با دیدنم یهو ساکت شدن.
معلوم بود که وضعیت ظاهری مناسب هم ندارم که انقدر تعجب کردن. زیر لب سلامی کردمو رو به طلا گفتم:
_ ادرس نفر بعدی و بهم بده. میرم دنبالش.
درحالی که دنبال یه تیکه کاغذ میگذشت که ادرسو روش بنویسه گفت:
_ آمین جان چیزی شده ؟
بدون اینکه کنترلی رو رفتارم داشته باشم، عصبی گفتم:
_ نه. باید چیزی شده باشه؟
سکوت کرد. کاغذ و به سمتم گرفت که چنگی بهش زدم و از در آژانس خارج شدم. صدای پچ پچاشون بلند شد.
لبخند تلخی رو لبم نشست. از چیزی خبر ندارن و پشتم پچ پچ میکنن. وای به حال اینکه خبر دار شن.
@kadbanoiranii
#پارت10
_اگه اشکالی نداره من روی این صندلی بشینم تا صحبت هامون رو شروع کنیم.
به صندلي روبروی میز آرایشم اشاره میکنه و من با سر تایید میکنم و میگم :
_خواهش میکنم... چه اشکالی بفرمایید.
وقتی می شینه چنان شیفته و شیدا بهم نگاه میکنه که معذب میشم و سرم رو با گوشه ی شالم گرم میکنم و لبه ی تخت میشینم.
_ راستش تا قبل از دیدنت، افکارم نظم داشت و میدونستم قراره از کجا شروع کنم و چی بگم
اما وقتی دیدمت هوش از سرم رفت.
وای خدایا خودمو به خودت می سپارم از دست زبون بازی این پسر... 100 تا صلوات نذر میکنم کم نیارم امشب.
_ نمیدونم پدرت چیزی از من گفته یا نه، اما من ترجیح میدم خودم رو کامل بهت معرفی کنم.
میخوام بگم (با صفت پرو شروع کن) ولی حیف که نمیشه. استاد آداب معاشرتمون میگفت به چشمای طرف مقابلتون نگاه کنید تا حس بدی بهش دست نده، مستقیم به چشمای ساشا نگاه می کنم، نگاهش عمق داره و آدمو حل میکنه.
_ 28 سالمه
فوق لیسانس رشته ی مدیریت مالی و کارمند بانک مرکزی ام و تقریبا 4 ساله که اونجا مشغول به کار شدم.
راجب وضع مالیم باید بگم تا حدی هست که مشکلی برای شروع زندگی مشترک نداشته باشیم و از پس خرج و مخارج و نیاز های همسرم بر بیام،
پس در این مورد مشکلی نیست
من جای اون نفس می گیرم و تو دلم میگم ( بهتره راجب اخلاق و شخصیتت حرف بزنی آقای فرامرزی)
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
_اگه اشکالی نداره من روی این صندلی بشینم تا صحبت هامون رو شروع کنیم.
به صندلي روبروی میز آرایشم اشاره میکنه و من با سر تایید میکنم و میگم :
_خواهش میکنم... چه اشکالی بفرمایید.
وقتی می شینه چنان شیفته و شیدا بهم نگاه میکنه که معذب میشم و سرم رو با گوشه ی شالم گرم میکنم و لبه ی تخت میشینم.
_ راستش تا قبل از دیدنت، افکارم نظم داشت و میدونستم قراره از کجا شروع کنم و چی بگم
اما وقتی دیدمت هوش از سرم رفت.
وای خدایا خودمو به خودت می سپارم از دست زبون بازی این پسر... 100 تا صلوات نذر میکنم کم نیارم امشب.
_ نمیدونم پدرت چیزی از من گفته یا نه، اما من ترجیح میدم خودم رو کامل بهت معرفی کنم.
میخوام بگم (با صفت پرو شروع کن) ولی حیف که نمیشه. استاد آداب معاشرتمون میگفت به چشمای طرف مقابلتون نگاه کنید تا حس بدی بهش دست نده، مستقیم به چشمای ساشا نگاه می کنم، نگاهش عمق داره و آدمو حل میکنه.
_ 28 سالمه
فوق لیسانس رشته ی مدیریت مالی و کارمند بانک مرکزی ام و تقریبا 4 ساله که اونجا مشغول به کار شدم.
راجب وضع مالیم باید بگم تا حدی هست که مشکلی برای شروع زندگی مشترک نداشته باشیم و از پس خرج و مخارج و نیاز های همسرم بر بیام،
پس در این مورد مشکلی نیست
من جای اون نفس می گیرم و تو دلم میگم ( بهتره راجب اخلاق و شخصیتت حرف بزنی آقای فرامرزی)
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
.#پارت10
- چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟
!داری که داری داشته باش. خوش به حالت به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیا دنبالم.
- شیدا زبون آدمیزاد حالیته؟! کار دارم!!
- اشکان اذیت نکن دیگه.
- وایسا بببینم مگه تو قرار نبود با آرزو بیای؟
- چرا ولی یه مشکلی پیش اومد.
- چه مشکلی؟
- بعدا میگم بهت. تو جای این حرفا بیا دنبالم.
- شیدا میگم کاردارم.
فارسی حرف میزنما!!
در حالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی...قربونت برم...
الهی من فدات شم...اشکانی بیاد یگه.
جونه شیدا حالم بده.
سرم داره میترکه. حالم اصلا خوب نیست.
دستام یخ کردن. رنگم پریده. چشمام...
اشکان باخنده پرید وسط چاخانام: باشه بابا.
بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیار باقی می شتافی
. - اشکان میای؟؟
- آره.دارم میام یه ربع دیگه دم در دانشگاتونم.
در حالیکه سعی میکردم لبخند گشادم و خفه کنم،
جیغ خفیفی کشیدم و از پست گوشی اشکان و بوس کردم.
- وای اشکان عاشقتم!
اشکان با خنده گفت: مابیشتر.دارم میام بای
- بای.
@kadbanoiranii
- چیه هی میگی کاردارم کاردارم؟
!داری که داری داشته باش. خوش به حالت به جای این که پز کارداشتنت و بهم بدی پاشو بیا دنبالم.
- شیدا زبون آدمیزاد حالیته؟! کار دارم!!
- اشکان اذیت نکن دیگه.
- وایسا بببینم مگه تو قرار نبود با آرزو بیای؟
- چرا ولی یه مشکلی پیش اومد.
- چه مشکلی؟
- بعدا میگم بهت. تو جای این حرفا بیا دنبالم.
- شیدا میگم کاردارم.
فارسی حرف میزنما!!
در حالیکه سعی میکردم صدام و مظلوم کنم گفتم: اشکانی...قربونت برم...
الهی من فدات شم...اشکانی بیاد یگه.
جونه شیدا حالم بده.
سرم داره میترکه. حالم اصلا خوب نیست.
دستام یخ کردن. رنگم پریده. چشمام...
اشکان باخنده پرید وسط چاخانام: باشه بابا.
بذارم همین جوری پیش بری یه طاعونی چیزی به خودت می چسبونی و به دیار باقی می شتافی
. - اشکان میای؟؟
- آره.دارم میام یه ربع دیگه دم در دانشگاتونم.
در حالیکه سعی میکردم لبخند گشادم و خفه کنم،
جیغ خفیفی کشیدم و از پست گوشی اشکان و بوس کردم.
- وای اشکان عاشقتم!
اشکان با خنده گفت: مابیشتر.دارم میام بای
- بای.
@kadbanoiranii