#پارت۷۲۹
وقتی مطمئن می شوم که درباره ی طراحی شرکت جهانگیر خان صحبت می کنند من هم اضافه می کنم.
-درسته. نتیجه ی کار یه تیم بود. لطف دارین شما.
این بار فرهاد حسن نظرش را با لبخندی ابراز می کند:
-واقعا بی نظیر بود. من نمی دونستم که کار شماست الان متوجه شدم. خصوصا فضای ورودی که فضای دعوت کننده و جذاب شده بود. انگار وارد یه محیط جدید شدم. با قبلش زمین تا آسمون فرق کرده بود.
نگاه های تحسین برانگیزشان حس غرور را زیر پوستم می چرخاند. اما ناخودآگاه از جانب یلدا داشتم انرژی منفی می گیرفتم.
داشت با محسن با چهره ی بسیار برافروخته ای پچ پچ می کرد. نمی دانم...
شاید من توهم می زدم و ربطی به من نداشت. اما دوست داشتم که هرچه زودتر موضوع بحث عوض شود.
یوسف جعبه ای را که من روی پتوی برادرش گذاشته بودم را برداشت و درش را باز کرد. پلاک از داخلش روی زمین افتاد و محسن بلافاصله خم شد تا برش دارد.
-این چیه بابا؟
محسن به یلدا نگاه می کند و او هم به من و مامان اشاره می کند.
-شهرزاد خانوم و مادرشون زحمت کشیدن.
-ناقابله.
به گفتن همین اکتفا می کنم و در مقابل تشکر محسن هم تنها لبخند می زنم و نگاه می گیرم.
مامان با اعظم خانوم گرم گرفته بود و داشتند صحبت می کردند. رزا داشت برای جهانگیر خان از کلاس ژیمناستیکی که ثبت نامش کرده بودم تعریف می کرد. مهشید سر در گوشم فرو می برد و آرام می گوید:
-من یکی دو ساعت دیگه می خوام برم بیرون. چیزی نمی خوای؟
نگاه باریک می کنم و خیره اش می مانم. با دیدن نگاه مشکوک من نیشش شل می شود.
-ها چیه؟ اجازه هست مامانی؟
حالا که به در لودگی می زند بیشتر نگرانش می شوم. انگار که واقعا داشت چیزی را از من پنهان می کرد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
وقتی مطمئن می شوم که درباره ی طراحی شرکت جهانگیر خان صحبت می کنند من هم اضافه می کنم.
-درسته. نتیجه ی کار یه تیم بود. لطف دارین شما.
این بار فرهاد حسن نظرش را با لبخندی ابراز می کند:
-واقعا بی نظیر بود. من نمی دونستم که کار شماست الان متوجه شدم. خصوصا فضای ورودی که فضای دعوت کننده و جذاب شده بود. انگار وارد یه محیط جدید شدم. با قبلش زمین تا آسمون فرق کرده بود.
نگاه های تحسین برانگیزشان حس غرور را زیر پوستم می چرخاند. اما ناخودآگاه از جانب یلدا داشتم انرژی منفی می گیرفتم.
داشت با محسن با چهره ی بسیار برافروخته ای پچ پچ می کرد. نمی دانم...
شاید من توهم می زدم و ربطی به من نداشت. اما دوست داشتم که هرچه زودتر موضوع بحث عوض شود.
یوسف جعبه ای را که من روی پتوی برادرش گذاشته بودم را برداشت و درش را باز کرد. پلاک از داخلش روی زمین افتاد و محسن بلافاصله خم شد تا برش دارد.
-این چیه بابا؟
محسن به یلدا نگاه می کند و او هم به من و مامان اشاره می کند.
-شهرزاد خانوم و مادرشون زحمت کشیدن.
-ناقابله.
به گفتن همین اکتفا می کنم و در مقابل تشکر محسن هم تنها لبخند می زنم و نگاه می گیرم.
مامان با اعظم خانوم گرم گرفته بود و داشتند صحبت می کردند. رزا داشت برای جهانگیر خان از کلاس ژیمناستیکی که ثبت نامش کرده بودم تعریف می کرد. مهشید سر در گوشم فرو می برد و آرام می گوید:
-من یکی دو ساعت دیگه می خوام برم بیرون. چیزی نمی خوای؟
نگاه باریک می کنم و خیره اش می مانم. با دیدن نگاه مشکوک من نیشش شل می شود.
-ها چیه؟ اجازه هست مامانی؟
حالا که به در لودگی می زند بیشتر نگرانش می شوم. انگار که واقعا داشت چیزی را از من پنهان می کرد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر