#پارت۷۲۰
آنقدر خندیدم که اشک در چشم هایم جمع شد. چشم غره ای به خنده هایم رفت و برای ادا در آوردم.
پس از چند دقیقه مقابل باغشان می رسیم و محمد از پشت در بوق می زند و به دقیقه نکشیده که در توسط باغبانشان باز می شود.
از همین جا هم مشخص بود که چند نفری مقابل ویلا ایستاده و منتظرمان بودند.
دود غلیظی از اسپندی که در دستان منیر خانوم بود، در هوا بود و صورت هایشان را محو کرده بود. با استرس نگاهی به محمد می کنم. اما حواسش نیست.
ماشینش را پارک می کند و پیاده می شود. به اجبار پیاده می شوم و نیم نگاهی به طرف بقیه می کنم و بعد می چرخم تا رزا را از ماشین پیاده کنم.
به غیر از منیر خانوم و محدثه و جهانگیر خان دایی و زندایی و پسردایی محمد که در روز جشن عید به من معرفی شده بودند هم حضور داشتند.
دو نفر هم گوسفندی را آماده ی ذبح نگه داشته بودند. انتظار چنین استقبالی را نداشتم و این کمی معذبم می کرد.
بعلاوه اینکه من فکر نمی کردم که مهمان داشته باشند. برای خانواده دایی اش حضور من مامان و مهشید را چگونه می خواستند توجیه کنند؟ قطعا می فهمیدند که چیزی بین ما هست!
پشت گردنم از عرق مرطوب شده و من دست رزا را می گیرم و هم شانه با مامان به سمتشان می رویم.
رزا قدم های مانده تا جهانگیر خان را طاقت نمی آورد و چنان به سمتش می دود که هر آن احتمال زمین خوردنش را می دادم.
حاجی خم شد و با خنده ی عمیقی در آغوشش کشید و بوسیدش.
بهمان خوش آمد گفتند و روبوسی کردیم. گوسفند را قربانی کردند و به داخل رفتیم.
محسن را کنار در ورودی می بینم که ایستاده تا به سمتش برویم و قدمی از قدم بر نمی دارد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
آنقدر خندیدم که اشک در چشم هایم جمع شد. چشم غره ای به خنده هایم رفت و برای ادا در آوردم.
پس از چند دقیقه مقابل باغشان می رسیم و محمد از پشت در بوق می زند و به دقیقه نکشیده که در توسط باغبانشان باز می شود.
از همین جا هم مشخص بود که چند نفری مقابل ویلا ایستاده و منتظرمان بودند.
دود غلیظی از اسپندی که در دستان منیر خانوم بود، در هوا بود و صورت هایشان را محو کرده بود. با استرس نگاهی به محمد می کنم. اما حواسش نیست.
ماشینش را پارک می کند و پیاده می شود. به اجبار پیاده می شوم و نیم نگاهی به طرف بقیه می کنم و بعد می چرخم تا رزا را از ماشین پیاده کنم.
به غیر از منیر خانوم و محدثه و جهانگیر خان دایی و زندایی و پسردایی محمد که در روز جشن عید به من معرفی شده بودند هم حضور داشتند.
دو نفر هم گوسفندی را آماده ی ذبح نگه داشته بودند. انتظار چنین استقبالی را نداشتم و این کمی معذبم می کرد.
بعلاوه اینکه من فکر نمی کردم که مهمان داشته باشند. برای خانواده دایی اش حضور من مامان و مهشید را چگونه می خواستند توجیه کنند؟ قطعا می فهمیدند که چیزی بین ما هست!
پشت گردنم از عرق مرطوب شده و من دست رزا را می گیرم و هم شانه با مامان به سمتشان می رویم.
رزا قدم های مانده تا جهانگیر خان را طاقت نمی آورد و چنان به سمتش می دود که هر آن احتمال زمین خوردنش را می دادم.
حاجی خم شد و با خنده ی عمیقی در آغوشش کشید و بوسیدش.
بهمان خوش آمد گفتند و روبوسی کردیم. گوسفند را قربانی کردند و به داخل رفتیم.
محسن را کنار در ورودی می بینم که ایستاده تا به سمتش برویم و قدمی از قدم بر نمی دارد.
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر