کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
#پارت۷۲۰


آنقدر خندیدم که اشک در چشم هایم جمع شد. چشم غره ای به خنده هایم رفت و برای ادا در آوردم.


پس از چند دقیقه مقابل باغشان می رسیم و محمد از پشت در بوق می زند و به دقیقه نکشیده که در توسط باغبانشان باز می شود.


از همین جا هم مشخص بود که چند نفری مقابل ویلا ایستاده و منتظرمان بودند.


دود غلیظی از اسپندی که در دستان منیر خانوم بود، در هوا بود و صورت هایشان را محو کرده بود. با استرس نگاهی به محمد می کنم. اما حواسش نیست.


ماشینش را پارک می کند و پیاده می شود. به اجبار پیاده می شوم و نیم نگاهی به طرف بقیه می کنم و بعد می چرخم تا رزا را از ماشین پیاده کنم.


به غیر از منیر خانوم و محدثه و جهانگیر خان دایی و زندایی و پسردایی محمد که در روز جشن عید به من معرفی شده بودند هم حضور داشتند.


دو نفر هم گوسفندی را آماده ی ذبح نگه داشته بودند. انتظار چنین استقبالی را نداشتم و این کمی معذبم می کرد.


بعلاوه اینکه من فکر نمی کردم که مهمان داشته باشند. برای خانواده دایی اش حضور من مامان و مهشید را چگونه می خواستند توجیه کنند؟ قطعا می فهمیدند که چیزی بین ما هست!


پشت گردنم از عرق مرطوب شده و من دست رزا را می گیرم و هم شانه با مامان به سمتشان می رویم.


رزا قدم های مانده تا جهانگیر خان را طاقت نمی آورد و چنان به سمتش می دود که هر آن احتمال زمین خوردنش را می دادم.


حاجی خم شد و با خنده ی عمیقی در آغوشش کشید و بوسیدش.


بهمان خوش آمد گفتند و روبوسی کردیم. گوسفند را قربانی کردند و به داخل رفتیم.


محسن را کنار در ورودی می بینم که ایستاده تا به سمتش برویم و قدمی از قدم بر نمی دارد.


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر