کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23K photos
28.3K videos
95 files
42.4K links
Download Telegram
#پارت۷۱۹

رژ لبم کمی به هم ریخته شده بود. رژم را بیرون کشیدم و با توجه به تکان های ماشین آرام و با دقت روی لب هایم کشیدم.


هنوز کارم تمام نشده بود که ماشین کمی کج شد و به تعقیب آن صدای بوق ماشینی از کنارمان آمد.


ترسیده به محمد نگاه کردم که اخمو دستش را برای ماشینی که از کنارش داشت سبقت می گرفت تکان داد.


-شهرزاد ببین می تونی به کشتنمون بدی دم آخری! مهندس جلوتو بپا خواهشا!


نیشم از لحن حرصی مهشید کش می آید و وقتی سر می چرخانم و می بینم که سگرمه های محمد بیشتر در هم شده، تازه به منظور حرف مهشید پی می برم و نمی دانم چرا نیشم بیشتر شل می شود! محمد داشته من را می پاییده؟


جوابی به مهشید نمی دهد و معلوم نبود در طول این مدتی که خواب بودم چقدر به مهشید تذکر داده که انقدر به خونش تشنه است.


وقتی به مراقبت هایش فکر می کنم بیشتر و بیشتر دلم برایش ضعف می رود.


مثلا دلم می خواست من به جای او دست در موهای کوتاه پشت سرش ببرم و خستگی را از تنش به در کنم.


یا مثلا به این فکر می کنم که همچون زوج های نوگل دستم را درون دستش فرو ببرم و شک ندارم مهشید خوش را حین حرکت از ماشین به بیرون می اندازد.


و خدا شاهد است که برای جوان مرگ نشدن رفیقم بود که کوتاه آمدم!


-میوه پوست بکنم برات؟


-هیچی دیگه...!

چشم غره ای به طعنه ی مهشید می روم و منتظر به محمد نگاه می کنم که با ذوق واضحی می گوید:


-از دست شما خانوم؟ می تونم نه بگم؟


-بزن کنار بزن کنار!


چنان یهو همه منفجر شدیم که صدا به صدا نمی رسید. مهشید با چنان عجزی این جمله را به زبان آورد انگار که هر آن احتمال داشت بالا بیاورد!


آرام و با درد گفت و بعد پیشانی اش را به پشت صندلی محمد می کوبید.