#پارت۶۸۳
چشم باز می کنم و اتاق در تاریکی مطلق غرق بود. تب رزا را چک می کنم که خدا را شکر دمای بدنش نرمال بود.
از جایم بلند می شوم و به دنبال محمد می گردم. صدای زمزمه ای از اتاقش می آمد. ناخودآگاه به آن سمت کشیده می شوم.
گوشم را به در می چسبانم و از کم و زیاد شدن تن صدایش متوجه می شوم که در حال نماز خواندن است.
آرام دستگیره در را پایین می دهم و داخل می شوم. در سجده بود و من با احتیاط دورش می زنم و روی تختش می نشینم.
مرتب بود. مشخص بود که استفاده نشده و نخوابیده است. تا چند دقیقه دیگر کامل هوا روشن می شد!
پاهایم را از روی زمین بلند می کنم و زانوهام را به سینه ام می چسبانم و دستانم را دورش گره می کنم.
سرم را روی زانویم قرار می دهم و به او خیره می شوم. به دستانی که روی زانوهایش گذاشته و من در دیشب و امشبی غرقم که بین آن دستان اسیر بودم.
سر روی سینه اش گذاشته بودم و عطر تنش چقدر دیوانه کننده بود! دلتنگ نفس عمیقی می گیرم و هیچ... لعنت به فاصله ها...! باید از نزدیک تر امتحان می کردم... به بهانه ای شاید؟
محمد در حال ستایش خدا بود و من در حال ستایش او...
او سلام نمازش را می دهد و من نمی دانم از چه بابت اما دلهره می گیرم. یک دلهره ی سراسر عاشقانه...
سر که بلند می کند و نگاهش در چشمانم قفل می شود از جاذبه ی نگاهش آب می شوم! احساساتی در من زنده می شوند که از یاد برده بودمشان!
-چرا بیدار شدی عزیزم؟ رزا خوبه؟
در حال جمع کردن سجاده سبز رنگش بود و من هر حرکتش را دنبال می کنم. تیشرت ساده اش خوب در تنش نشسته بود!
تسبیح دور دستش را دوست داشتم. به پوست برنزه اش می آمد. تمرکز کن شهرزاد!
-اوم... قبول باشه. آره خوبه خوابیده.
و کسی یقه ی بی صاحب شده ی من را می گیرد و از امشب و دیشب فراتر می برد و به آخرین شبی که سال ها پیش با او داشتم پرتابم می کند! آن شب پر مخاطره...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
چشم باز می کنم و اتاق در تاریکی مطلق غرق بود. تب رزا را چک می کنم که خدا را شکر دمای بدنش نرمال بود.
از جایم بلند می شوم و به دنبال محمد می گردم. صدای زمزمه ای از اتاقش می آمد. ناخودآگاه به آن سمت کشیده می شوم.
گوشم را به در می چسبانم و از کم و زیاد شدن تن صدایش متوجه می شوم که در حال نماز خواندن است.
آرام دستگیره در را پایین می دهم و داخل می شوم. در سجده بود و من با احتیاط دورش می زنم و روی تختش می نشینم.
مرتب بود. مشخص بود که استفاده نشده و نخوابیده است. تا چند دقیقه دیگر کامل هوا روشن می شد!
پاهایم را از روی زمین بلند می کنم و زانوهام را به سینه ام می چسبانم و دستانم را دورش گره می کنم.
سرم را روی زانویم قرار می دهم و به او خیره می شوم. به دستانی که روی زانوهایش گذاشته و من در دیشب و امشبی غرقم که بین آن دستان اسیر بودم.
سر روی سینه اش گذاشته بودم و عطر تنش چقدر دیوانه کننده بود! دلتنگ نفس عمیقی می گیرم و هیچ... لعنت به فاصله ها...! باید از نزدیک تر امتحان می کردم... به بهانه ای شاید؟
محمد در حال ستایش خدا بود و من در حال ستایش او...
او سلام نمازش را می دهد و من نمی دانم از چه بابت اما دلهره می گیرم. یک دلهره ی سراسر عاشقانه...
سر که بلند می کند و نگاهش در چشمانم قفل می شود از جاذبه ی نگاهش آب می شوم! احساساتی در من زنده می شوند که از یاد برده بودمشان!
-چرا بیدار شدی عزیزم؟ رزا خوبه؟
در حال جمع کردن سجاده سبز رنگش بود و من هر حرکتش را دنبال می کنم. تیشرت ساده اش خوب در تنش نشسته بود!
تسبیح دور دستش را دوست داشتم. به پوست برنزه اش می آمد. تمرکز کن شهرزاد!
-اوم... قبول باشه. آره خوبه خوابیده.
و کسی یقه ی بی صاحب شده ی من را می گیرد و از امشب و دیشب فراتر می برد و به آخرین شبی که سال ها پیش با او داشتم پرتابم می کند! آن شب پر مخاطره...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر