#پارت۵۵۴
لبخند می زنم و او صورتش در هم می شود. نگران چشمانش را بین من و محمد می چرخاند.
نمی دانم که چه از صورتم خوانده که با آن حال رو به محمد کرد و او در پاسخ به نگاه حیرانش چشم بست و پوف بلندی کشید و سرش را بین دستانش گرفت.
نزدیک می شود و دستش را روی پیشانی محمد گذاشت تا تبش را چک کند.
از دور داد می زد که حالش خوب نیست. و من نباید نگران او باشم در حالی که تقریبا یک جنگ را از سرمان گذرانده ایم.
خسته از این احساسات متضاد پشت می کنم حین خروج می گویم:
-من برم تو حیاط یکم قدم بزنم...
وارد راهرو که می شوم هنوز قدم اول را روی پله نگذاشته ام که محدثه صدایم می زند:
-شهرزاد جان؟
می چرخم و منتظر نگاهش می کنم... دستانش را مضطربانه در هم می پیچاند.
-حالت خوبه؟ چیزی شده؟ یعنی می خوام بگم کمکی از دست من برمیاد؟ به نظر میاد حالت روبراه نیست.
کاملا می فهمیدم که داشت با خودش کلنجار می رفت تا بدون اینکه مرز نازک حریم شخصی را رد کند نگرانی هایش را ابراز کند.
می فهمیدم که نیتش کاملا خیر است. لبخند می زنم... هرچند غمگین و خسته...
-خوبم عزیزم... چیز جدید نیست. ولی... فکر می کنم محمد حالش خوب نیست.
تردید دارم برای بیشتر گفتن اما اینطوری حدتقل خیالم راحت تر می شود و می توانم بدون آنکه نگرانش باشم دلخور باشم!
-تب بر بهش بدین. اگر... تبش پایین نیاد خطرناکه. مجبورش کن استراحت کنه. اگر شد یکم پاشویه ش کنید. رزا رو بفرستین پایین هم پیشش نمونه سرما بخوره هم اینکه اذیتش نکنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
لبخند می زنم و او صورتش در هم می شود. نگران چشمانش را بین من و محمد می چرخاند.
نمی دانم که چه از صورتم خوانده که با آن حال رو به محمد کرد و او در پاسخ به نگاه حیرانش چشم بست و پوف بلندی کشید و سرش را بین دستانش گرفت.
نزدیک می شود و دستش را روی پیشانی محمد گذاشت تا تبش را چک کند.
از دور داد می زد که حالش خوب نیست. و من نباید نگران او باشم در حالی که تقریبا یک جنگ را از سرمان گذرانده ایم.
خسته از این احساسات متضاد پشت می کنم حین خروج می گویم:
-من برم تو حیاط یکم قدم بزنم...
وارد راهرو که می شوم هنوز قدم اول را روی پله نگذاشته ام که محدثه صدایم می زند:
-شهرزاد جان؟
می چرخم و منتظر نگاهش می کنم... دستانش را مضطربانه در هم می پیچاند.
-حالت خوبه؟ چیزی شده؟ یعنی می خوام بگم کمکی از دست من برمیاد؟ به نظر میاد حالت روبراه نیست.
کاملا می فهمیدم که داشت با خودش کلنجار می رفت تا بدون اینکه مرز نازک حریم شخصی را رد کند نگرانی هایش را ابراز کند.
می فهمیدم که نیتش کاملا خیر است. لبخند می زنم... هرچند غمگین و خسته...
-خوبم عزیزم... چیز جدید نیست. ولی... فکر می کنم محمد حالش خوب نیست.
تردید دارم برای بیشتر گفتن اما اینطوری حدتقل خیالم راحت تر می شود و می توانم بدون آنکه نگرانش باشم دلخور باشم!
-تب بر بهش بدین. اگر... تبش پایین نیاد خطرناکه. مجبورش کن استراحت کنه. اگر شد یکم پاشویه ش کنید. رزا رو بفرستین پایین هم پیشش نمونه سرما بخوره هم اینکه اذیتش نکنه.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر