#پارت۴۳۱
#
هنوز هم به خودم افتخار می کنم و هر روز برای انسان بهتری بودن برای مادر بهتری بودن تلاش می کردم.
خالی از خطا نبودم اما خودم را دوست داشتم. زندگی ام را دوست داشتم. دخترم را می پرستیدم.
این ها تمام چیزی بود که بیشترین اهمیت را داشت و به قول مهشید حالا که پرونده رفتن من بسته شده بود حرف زدن و فکر کردن به آن دیگر هیچ تفاوتی در اصل ماجرا نمی کرد.
بهتر بود رزا را به حمام می بردم و کم کم آماده اش می کردم و شاید هم ب ای خودم و مهشید یک شب خانومانه می چیدم.
از آن دیدار نریمان به بعد دیگر درباره اش حرف نزده بودیم اما مهشید دیگر آن مهشید سابق نبود. آن روی شوخش را جایی گم کرده بود و این بدترین اتفاقی ست که می تواند سر یک زن بیاید.
اینکه اجازه دهد طراوت و روحیه جنگنده و شادش را کسی نابود کند. خودش هم کوتاه آمده باشد، من اجازه اش را نمی دادم.
***
عصبی و مضطرب مدام در کوچه قدم می زد و ورودی کوچه را زیر نظر گرفته بود. به ساعتش نگاه می کرد و کلافه از این همه بی خبری دستش را در موهایش می کشید.
-محمد امین؟
به سمت مادرش که در بین درگاه در ایستاد بود بر میگردد و به سمتش می رود...
-بیا تو آخه برای چی نگرانی؟
تلاش می کند تا خودش را کنترل کند. هیچ نمیخواهد خشمش را سر مادرش خالی کند. با چهره ای غضب آلود اما صدایی آرام غر می زند:
-مادر من چرا با من هماهنگ نمی کنید آخه؟
منیر خانوم چادرش را در مشتش جمع می کند و نگاهی به اطرافش می اندازد تا مطمئن شود کسی در نزدیکشان نباشد.
پشت هم پلک می زند و این واکنش ها از محمد به نظرش زیاده روی ست. درکش نمی کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#
هنوز هم به خودم افتخار می کنم و هر روز برای انسان بهتری بودن برای مادر بهتری بودن تلاش می کردم.
خالی از خطا نبودم اما خودم را دوست داشتم. زندگی ام را دوست داشتم. دخترم را می پرستیدم.
این ها تمام چیزی بود که بیشترین اهمیت را داشت و به قول مهشید حالا که پرونده رفتن من بسته شده بود حرف زدن و فکر کردن به آن دیگر هیچ تفاوتی در اصل ماجرا نمی کرد.
بهتر بود رزا را به حمام می بردم و کم کم آماده اش می کردم و شاید هم ب ای خودم و مهشید یک شب خانومانه می چیدم.
از آن دیدار نریمان به بعد دیگر درباره اش حرف نزده بودیم اما مهشید دیگر آن مهشید سابق نبود. آن روی شوخش را جایی گم کرده بود و این بدترین اتفاقی ست که می تواند سر یک زن بیاید.
اینکه اجازه دهد طراوت و روحیه جنگنده و شادش را کسی نابود کند. خودش هم کوتاه آمده باشد، من اجازه اش را نمی دادم.
***
عصبی و مضطرب مدام در کوچه قدم می زد و ورودی کوچه را زیر نظر گرفته بود. به ساعتش نگاه می کرد و کلافه از این همه بی خبری دستش را در موهایش می کشید.
-محمد امین؟
به سمت مادرش که در بین درگاه در ایستاد بود بر میگردد و به سمتش می رود...
-بیا تو آخه برای چی نگرانی؟
تلاش می کند تا خودش را کنترل کند. هیچ نمیخواهد خشمش را سر مادرش خالی کند. با چهره ای غضب آلود اما صدایی آرام غر می زند:
-مادر من چرا با من هماهنگ نمی کنید آخه؟
منیر خانوم چادرش را در مشتش جمع می کند و نگاهی به اطرافش می اندازد تا مطمئن شود کسی در نزدیکشان نباشد.
پشت هم پلک می زند و این واکنش ها از محمد به نظرش زیاده روی ست. درکش نمی کند.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪