کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.3K videos
95 files
43.6K links
Download Telegram
#پارت۳۷۷
#


طاقت نمی آورد و گوشی را به دستش می گیرد و پیامی برای شهرزاد می نویسد.


«امشب... هیچی اونجوری نشد که فکرشو می کردم. اما به موت قسم مردم برای غم چشمات! پیرم کردی خانوم! محمد بمیره اونجوری از بغض نلرزی! ای کاش هنوزم...»


دستش می لرزد... ادامه اش را نمی تواند تایپ کند. چشمانش با درد بسته می شوند و قبل از اینکه پشیمان شود و کل پیام را پاک کند روی ارسال را لمس می کند.


پیام فرستاده می شود و انگار کمی فقط کمی نفسش بهتر بالا می آید.


خودش اینجا و تمام وجودش دم در خانه ای که ساعتی قبل آن ها را پیاده کرده بود جا مانده بود.


باید الان کنارش بود. دستش را می گرفت و می تلاش می کرد تا حال دلش را خوب کند.


چون طوری قلبش بی قرار بود که انگار حال خوب او از نفس کشیدن برایش ضروری تر می نمود. انگار که لبخند او ضرورت ادامه حیاتش بود‌.


اصلا اینجا چه می کرد؟ حس می کرد این وسط جنگی با خودش دارد که برنده و بازنده خودش است.


رزا را برده بود اما از هر طرفی که نگاه می کرد زمین خورده ی شهرزاد بود.


پرچم صلح بالا برده بود و افاقه نکرده بود.
در سنگر ماندن هم اثر نداشت، باید رویه را عوض می کرد.

باید به دل این جنگ هجوم می برد...

انقدر می رفت تا نتیجه را به نفع هر سه شان تمام کند.


***

کیسه ها رو توی دستام جابجا می کنم و با کلید در را باز می کنم. گوش تیز می کنم و هیچ صدایی نمی شنوم.


وارد آشپزخانه می شوم و مامان را مشغول دم کردن برنج می بینم. پوشیده در یک تاپ و شلورک گلبهی رنگ...!


-مامان؟


-اومدی؟ بذار روی میز خودم جابجا می کنم. برو لباس طلایی رزا رو بهش بده بچه منتظره من دستم بند بود.


خرید ها را روی میز قرار می دهم و می دانم خیلی عجیب به نظر می رسد اما میپرسم...


-مامان محمد اینجا بوده؟


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪