#پارت۳۴۲
استرس زیادی داشتم و با ورود به پذیرایی و نگاه گرداندن و ندیدن پدرش بیشتر هم شد.
به محمد نگاه می کنم و او داشت با نگاه درباره ی پدرش از منیر خانوم می پرسید و منیر خانوم با آرامش پلک می زند تا محمد را آرام کند اما او بلافاصله اخم در هم می کشد و سر پایین می اندازد.
روی مبلی که محمد اشاره زد نشستم. محمد هم روی همان مبل اما با فاصله نشست. رزا کنارمان بود و محمد مشغول در آوردن شنلش شد.
منیر خانوم با دیدن رفتارهای پدرانه محمد لبخند مهربانی می زند و با محدثه نگاه رد و بدل می کنند و به او اشاره می زند و زیر لبی می گوید:
-تحویل بگیر...
نمی فهمم که به چه چیزی اشاره دارد و مطمئنا چیزی بین خودشان بود. محمد با دقت و حوصله شنلش را در آورد و بعد بغلش کرد و او را میان خودمان نشاند و دامنش را روی پایش صاف کرد.
-خوبی عزیزم؟ مامان خوبن؟
-ممنون. سلام رسوندن خدمتتون.
-بزرگیشو رسوندن عزیزدلم.
محدثه با ذوق خاصی داشت نگاهمان می کرد و مدام زیر لبی قربان صدقه رزا می رود.
همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان این جو شیرین یخ می بندد.
نگاه منیر خانوم به روبرو و تغییر آنی چهره اش از یک خانوم خوش مشرب به یک مادر دلواپس برای من گویای حضور پدر محمد بود.
سر می چرخانم و نگاهش روی رزا را شکار می کنم.
-سلام...
به احترامش از جا برمی خیزم و محمد و رزا هم به تبعیت از من بلند می شوند و سلام می دهند.
سکوت بی نهایت سنگین و آزار دهنده بود. هنوز نه نگاهم کرده بود و نه پاسخم را داده بود...!
قدمی جلو نمی آمد و حرکتی هم نمی کرد. نفس کشیدن یادم رفته بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
استرس زیادی داشتم و با ورود به پذیرایی و نگاه گرداندن و ندیدن پدرش بیشتر هم شد.
به محمد نگاه می کنم و او داشت با نگاه درباره ی پدرش از منیر خانوم می پرسید و منیر خانوم با آرامش پلک می زند تا محمد را آرام کند اما او بلافاصله اخم در هم می کشد و سر پایین می اندازد.
روی مبلی که محمد اشاره زد نشستم. محمد هم روی همان مبل اما با فاصله نشست. رزا کنارمان بود و محمد مشغول در آوردن شنلش شد.
منیر خانوم با دیدن رفتارهای پدرانه محمد لبخند مهربانی می زند و با محدثه نگاه رد و بدل می کنند و به او اشاره می زند و زیر لبی می گوید:
-تحویل بگیر...
نمی فهمم که به چه چیزی اشاره دارد و مطمئنا چیزی بین خودشان بود. محمد با دقت و حوصله شنلش را در آورد و بعد بغلش کرد و او را میان خودمان نشاند و دامنش را روی پایش صاف کرد.
-خوبی عزیزم؟ مامان خوبن؟
-ممنون. سلام رسوندن خدمتتون.
-بزرگیشو رسوندن عزیزدلم.
محدثه با ذوق خاصی داشت نگاهمان می کرد و مدام زیر لبی قربان صدقه رزا می رود.
همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان این جو شیرین یخ می بندد.
نگاه منیر خانوم به روبرو و تغییر آنی چهره اش از یک خانوم خوش مشرب به یک مادر دلواپس برای من گویای حضور پدر محمد بود.
سر می چرخانم و نگاهش روی رزا را شکار می کنم.
-سلام...
به احترامش از جا برمی خیزم و محمد و رزا هم به تبعیت از من بلند می شوند و سلام می دهند.
سکوت بی نهایت سنگین و آزار دهنده بود. هنوز نه نگاهم کرده بود و نه پاسخم را داده بود...!
قدمی جلو نمی آمد و حرکتی هم نمی کرد. نفس کشیدن یادم رفته بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۴۲
استرس زیادی داشتم و با ورود به پذیرایی و نگاه گرداندن و ندیدن پدرش بیشتر هم شد.
به محمد نگاه می کنم و او داشت با نگاه درباره ی پدرش از منیر خانوم می پرسید و منیر خانوم با آرامش پلک می زند تا محمد را آرام کند اما او بلافاصله اخم در هم می کشد و سر پایین می اندازد.
روی مبلی که محمد اشاره زد نشستم. محمد هم روی همان مبل اما با فاصله نشست. رزا کنارمان بود و محمد مشغول در آوردن شنلش شد.
منیر خانوم با دیدن رفتارهای پدرانه محمد لبخند مهربانی می زند و با محدثه نگاه رد و بدل می کنند و به او اشاره می زند و زیر لبی می گوید:
-تحویل بگیر...
نمی فهمم که به چه چیزی اشاره دارد و مطمئنا چیزی بین خودشان بود. محمد با دقت و حوصله شنلش را در آورد و بعد بغلش کرد و او را میان خودمان نشاند و دامنش را روی پایش صاف کرد.
-خوبی عزیزم؟ مامان خوبن؟
-ممنون. سلام رسوندن خدمتتون.
-بزرگیشو رسوندن عزیزدلم.
محدثه با ذوق خاصی داشت نگاهمان می کرد و مدام زیر لبی قربان صدقه رزا می رود.
همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان این جو شیرین یخ می بندد.
نگاه منیر خانوم به روبرو و تغییر آنی چهره اش از یک خانوم خوش مشرب به یک مادر دلواپس برای من گویای حضور پدر محمد بود.
سر می چرخانم و نگاهش روی رزا را شکار می کنم.
-سلام...
به احترامش از جا برمی خیزم و محمد و رزا هم به تبعیت از من بلند می شوند و سلام می دهند.
سکوت بی نهایت سنگین و آزار دهنده بود. هنوز نه نگاهم کرده بود و نه پاسخم را داده بود...!
قدمی جلو نمی آمد و حرکتی هم نمی کرد. نفس کشیدن یادم رفته بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
استرس زیادی داشتم و با ورود به پذیرایی و نگاه گرداندن و ندیدن پدرش بیشتر هم شد.
به محمد نگاه می کنم و او داشت با نگاه درباره ی پدرش از منیر خانوم می پرسید و منیر خانوم با آرامش پلک می زند تا محمد را آرام کند اما او بلافاصله اخم در هم می کشد و سر پایین می اندازد.
روی مبلی که محمد اشاره زد نشستم. محمد هم روی همان مبل اما با فاصله نشست. رزا کنارمان بود و محمد مشغول در آوردن شنلش شد.
منیر خانوم با دیدن رفتارهای پدرانه محمد لبخند مهربانی می زند و با محدثه نگاه رد و بدل می کنند و به او اشاره می زند و زیر لبی می گوید:
-تحویل بگیر...
نمی فهمم که به چه چیزی اشاره دارد و مطمئنا چیزی بین خودشان بود. محمد با دقت و حوصله شنلش را در آورد و بعد بغلش کرد و او را میان خودمان نشاند و دامنش را روی پایش صاف کرد.
-خوبی عزیزم؟ مامان خوبن؟
-ممنون. سلام رسوندن خدمتتون.
-بزرگیشو رسوندن عزیزدلم.
محدثه با ذوق خاصی داشت نگاهمان می کرد و مدام زیر لبی قربان صدقه رزا می رود.
همه چیز خوب بود تا اینکه ناگهان این جو شیرین یخ می بندد.
نگاه منیر خانوم به روبرو و تغییر آنی چهره اش از یک خانوم خوش مشرب به یک مادر دلواپس برای من گویای حضور پدر محمد بود.
سر می چرخانم و نگاهش روی رزا را شکار می کنم.
-سلام...
به احترامش از جا برمی خیزم و محمد و رزا هم به تبعیت از من بلند می شوند و سلام می دهند.
سکوت بی نهایت سنگین و آزار دهنده بود. هنوز نه نگاهم کرده بود و نه پاسخم را داده بود...!
قدمی جلو نمی آمد و حرکتی هم نمی کرد. نفس کشیدن یادم رفته بود!
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪