کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت237 رمان پارادوکس جوابی برای سوالام نداشتم. من خیلی وقت بود که هیچ جوابی برای سوالام نداشتم هیچکسم جواب درستی بهم نمیداد. پاهامو کشیدم تو بغلم و سرمو چسبوندم به زانوم. صدای اب بهم حس خوبی میداد. نگاهم رفت سمت پرنده هایی که رو اب فرود میومدن و ماهی…
#پارت238
رمان پارادوکس
از شیشه ماشین زل زده بودم به کوچه و خیابانا.
مثل همیشه تو فکر بودم که یهو زد رو ترمز.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
_رسیدیم. پیاده شو.
بی حرف از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم که بیاد.
بوی عطرشو که حس کردم ایستادم تا اون بره جلو.
راه افتاد و منم پشت سرش. همونجوری که جلوی من میرفت گفت:
_ امروزم اگه درست همه چیو چک کنی همه چی جور شه برمیگردیم.
زیر لب گفتم:
_ از خدامه.
یه لحظه مکث کرد ولی زیاد طولش نداد. نفس عمیقی کشید و حرکت کرد.
همون مردی که اونروز تو شرکت دیده بودیم دوباره نزدیک اومد و با حامی دست داد و فقط سرشو برای من تکون داد.
اونها مشغول حرف زدن شدن و منم مثل ادمای گیج زل زده بودم بهشون.
چند دقیقه بعد حامی گفت:
_ دنبالم بیا. جنسا تو اتاق بغلیه.
پوزخندی زد و ادامه داد:
_اینبار قرار نیست تو انبار بری.
اخمامو کشیدم تو همو جلوتر از اون راه افتادم تو اتاق.
حامی و اون مرد هم دنبالم اومدن.
چشمم به جعبه های رو زمین خورد.
با اشاره حامی سمت جعبه ها رفتم. تک به تک لوازمای تو جعبه رو چک کردم و کد و برندای هر کدومو خوندم.
اونها همچنان ایستاده بودن و نگاه میکردن. زیر نگاهشون معذب شده بودم.
برگشتم سمتشون و گفتم:
_ نیم ساعت طول میکشه. تموم که شد بهتون میگم.
زل زد تو چشمم. و بعد سرشو تکون داد و با اون مرد از در رفتن بیرون.
نفس عمیقی کشیدمو دوباره مشغول شدم.
#پارت239
رمان پارادوکس
دستی به پیشونیم کشیدم از رو زمین بلند شدم.
اخرین تیک و تو دفتر زدم و خاکای رو شلوارمم تکون دادم.
همه چی درست بود. ذوق زده ازینکه قرار زود برگردم ایران سمت در رفتم و همینکه درو باز کردم با حامی چشم تو چشم شدم:
_ تموم شد؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
_اره.
_خوب چیشد؟؟
درحالیکه سعی میکردم هیجانمو پنهان کنم گفتم:
_همه چیش درسته. مشکلی ندارن.
سرشو تکون داد و گفت:
_خوبه. دفترو بده بهم.
دفتر و به سمتش گرفتم که تو یه نگاه کلی گفت :
_ به نظر که همه چی درسته.فقط مونده بسته بندی درستش که اونم تا فردا اماده میشه.
با ذوق گفتم:
_ فردا میریم ایران؟
سرشو اورد بالا و زل زد بهم. تو نگاهش یه حسی بود که نمیفهمیدمش.
کم کم لبخند محوی رو لباش اومد و اروم گفت:
_ میخوای برگردی ایران؟
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
_ بی صبرانه منتظر برگشتنم.
خم شد تو صورتمو انگشتشو به نوک دماغم زد و با حالت شیطونی گفت:
_ اگه بتونم برای فردا شب بلیط بگیرم برمیگردیم.
دستشو پس زدم و با اخم گفتم:
_ به من دست نزن.
نفسشو داد بیرون و گفت:
_ باشه جیغ جیغ نکن.
بعد سوویچ ماشینشو سمتم گرفت و گفت:
_برو تو ماشین بشین تا بیام. خیلی طولش نمیدم.
بی حرف سوییچو ازش گرفتم و سمت خروجی شرکت رفتم.
تو دلم خداروشکر میکردم که قراره از شرش راحت بشم.
غافل ازینکه سرنوشت خوابای دیگه ای برام دیده بود.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
از شیشه ماشین زل زده بودم به کوچه و خیابانا.
مثل همیشه تو فکر بودم که یهو زد رو ترمز.
نگاهی بهش انداختم که گفت:
_رسیدیم. پیاده شو.
بی حرف از ماشین پیاده شدم و منتظر شدم که بیاد.
بوی عطرشو که حس کردم ایستادم تا اون بره جلو.
راه افتاد و منم پشت سرش. همونجوری که جلوی من میرفت گفت:
_ امروزم اگه درست همه چیو چک کنی همه چی جور شه برمیگردیم.
زیر لب گفتم:
_ از خدامه.
یه لحظه مکث کرد ولی زیاد طولش نداد. نفس عمیقی کشید و حرکت کرد.
همون مردی که اونروز تو شرکت دیده بودیم دوباره نزدیک اومد و با حامی دست داد و فقط سرشو برای من تکون داد.
اونها مشغول حرف زدن شدن و منم مثل ادمای گیج زل زده بودم بهشون.
چند دقیقه بعد حامی گفت:
_ دنبالم بیا. جنسا تو اتاق بغلیه.
پوزخندی زد و ادامه داد:
_اینبار قرار نیست تو انبار بری.
اخمامو کشیدم تو همو جلوتر از اون راه افتادم تو اتاق.
حامی و اون مرد هم دنبالم اومدن.
چشمم به جعبه های رو زمین خورد.
با اشاره حامی سمت جعبه ها رفتم. تک به تک لوازمای تو جعبه رو چک کردم و کد و برندای هر کدومو خوندم.
اونها همچنان ایستاده بودن و نگاه میکردن. زیر نگاهشون معذب شده بودم.
برگشتم سمتشون و گفتم:
_ نیم ساعت طول میکشه. تموم که شد بهتون میگم.
زل زد تو چشمم. و بعد سرشو تکون داد و با اون مرد از در رفتن بیرون.
نفس عمیقی کشیدمو دوباره مشغول شدم.
#پارت239
رمان پارادوکس
دستی به پیشونیم کشیدم از رو زمین بلند شدم.
اخرین تیک و تو دفتر زدم و خاکای رو شلوارمم تکون دادم.
همه چی درست بود. ذوق زده ازینکه قرار زود برگردم ایران سمت در رفتم و همینکه درو باز کردم با حامی چشم تو چشم شدم:
_ تموم شد؟
سرمو تکون دادمو گفتم:
_اره.
_خوب چیشد؟؟
درحالیکه سعی میکردم هیجانمو پنهان کنم گفتم:
_همه چیش درسته. مشکلی ندارن.
سرشو تکون داد و گفت:
_خوبه. دفترو بده بهم.
دفتر و به سمتش گرفتم که تو یه نگاه کلی گفت :
_ به نظر که همه چی درسته.فقط مونده بسته بندی درستش که اونم تا فردا اماده میشه.
با ذوق گفتم:
_ فردا میریم ایران؟
سرشو اورد بالا و زل زد بهم. تو نگاهش یه حسی بود که نمیفهمیدمش.
کم کم لبخند محوی رو لباش اومد و اروم گفت:
_ میخوای برگردی ایران؟
لبخند مسخره ای زدم و گفتم:
_ بی صبرانه منتظر برگشتنم.
خم شد تو صورتمو انگشتشو به نوک دماغم زد و با حالت شیطونی گفت:
_ اگه بتونم برای فردا شب بلیط بگیرم برمیگردیم.
دستشو پس زدم و با اخم گفتم:
_ به من دست نزن.
نفسشو داد بیرون و گفت:
_ باشه جیغ جیغ نکن.
بعد سوویچ ماشینشو سمتم گرفت و گفت:
_برو تو ماشین بشین تا بیام. خیلی طولش نمیدم.
بی حرف سوییچو ازش گرفتم و سمت خروجی شرکت رفتم.
تو دلم خداروشکر میکردم که قراره از شرش راحت بشم.
غافل ازینکه سرنوشت خوابای دیگه ای برام دیده بود.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت238
خودم و انداختم تو بغلش و گفتم: وای اشی!
!نمی دونی چقدر دلم برات تنگیده بود!!!
اشکان لبخند مهربونی زد و گونه ام و بوسید.
با خنده گفت:من نمیدونم اگه ازدواج کنم و از این خونه برم، تو چی میشی؟ فکر کنم از درد دل تنگی بمیری!!
نیشم و باز کردم و گفتم: خدانکنه.
برای چی بمونم توخونه بمیرم؟! منم میام خونه شما!!
اشکان خندید و همونطور که روی مبل، کنار سارا، می نشست گفت: پس یعنی قراره کلا توخونه ما پلاس باشی دیگه نه؟!
نیشم و بازتر کردم و روبروشون نشستم.
با شیطنت گفتم:مشکلش چیه؟
!اینجوری خیال مامان اینام راحت تره.شبا مواظبتونم زیاده روی
نکنین.
اشکان سیبی از توی ظرف میوه ی روی میز برداشت.
با شیطنت گفت:اون موقع دیگ ، زن و شوهریم. می تونیم زیاده روی کنیم.
خندیدم و گفتم: از کجا معلوم تا الان زیاده روی نکرده باشین؟!مگه نگفته بودی که عمه شدم؟!
اشکان سیب و به سمتم پرت کرد تا مثلا من و بزنه اما من توهوا قاپیدمش...
سارا وارد بحثمون شد و گفت: حالا چه عجله ایه؟ ما بچه می خوایم چیکار؟؟؟
تو چرا گیر دادی به این قضيه عمه شدن؟!
همون طور که سیب می خوردم، با نیش باز گفتم: چون بچه دار شدن شما، ۳ تا مزیت در پی داره
.اول اینکه مامان و بابای من نوه دار میشن.
دوم اینکه من عمه میشم و سوم اینکه خودتون بیشتر از همه حال می کنین!!!
سارا - حال چیه بابا؟! کهنه شوری و بچه نگه داشتن حال داره آخه دیوونه؟!
با شیطنت گفتم:عزیز دلم منظور من حال قبل بچه دار شدنتونه!!!اون موقع که...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
خودم و انداختم تو بغلش و گفتم: وای اشی!
!نمی دونی چقدر دلم برات تنگیده بود!!!
اشکان لبخند مهربونی زد و گونه ام و بوسید.
با خنده گفت:من نمیدونم اگه ازدواج کنم و از این خونه برم، تو چی میشی؟ فکر کنم از درد دل تنگی بمیری!!
نیشم و باز کردم و گفتم: خدانکنه.
برای چی بمونم توخونه بمیرم؟! منم میام خونه شما!!
اشکان خندید و همونطور که روی مبل، کنار سارا، می نشست گفت: پس یعنی قراره کلا توخونه ما پلاس باشی دیگه نه؟!
نیشم و بازتر کردم و روبروشون نشستم.
با شیطنت گفتم:مشکلش چیه؟
!اینجوری خیال مامان اینام راحت تره.شبا مواظبتونم زیاده روی
نکنین.
اشکان سیبی از توی ظرف میوه ی روی میز برداشت.
با شیطنت گفت:اون موقع دیگ ، زن و شوهریم. می تونیم زیاده روی کنیم.
خندیدم و گفتم: از کجا معلوم تا الان زیاده روی نکرده باشین؟!مگه نگفته بودی که عمه شدم؟!
اشکان سیب و به سمتم پرت کرد تا مثلا من و بزنه اما من توهوا قاپیدمش...
سارا وارد بحثمون شد و گفت: حالا چه عجله ایه؟ ما بچه می خوایم چیکار؟؟؟
تو چرا گیر دادی به این قضيه عمه شدن؟!
همون طور که سیب می خوردم، با نیش باز گفتم: چون بچه دار شدن شما، ۳ تا مزیت در پی داره
.اول اینکه مامان و بابای من نوه دار میشن.
دوم اینکه من عمه میشم و سوم اینکه خودتون بیشتر از همه حال می کنین!!!
سارا - حال چیه بابا؟! کهنه شوری و بچه نگه داشتن حال داره آخه دیوونه؟!
با شیطنت گفتم:عزیز دلم منظور من حال قبل بچه دار شدنتونه!!!اون موقع که...
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر