کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت۳۵۳
#

منیر خانوم زودتر به خودش می آید. از پشت سرم می گوید:


-آژانس برای چی؟ مگه من می ذارم بری؟ شام تدارک دیدم...


می چرخم و دستش را درون دستم می گیرم. دنیا دنیا بغض دارم. اما این زن ترسیده، نفس هایش از ریتم افتاده و داشت از وحشت پس می افتاد.

مگر می توانستم بدون توجه به حالش خانه را ترک کنم؟


-محبت شما به من ثابت شده ست... اصل دیدن شما بود. منو یادتون نمی ره به من سر می زنید بازم مگه نه؟


تا می خواهد حرف بزند محمد به زبان می آید:


-رزا رو آماده کن تا پنج دقیقه دیگه از اینجا میریم!


به آنی چشم های مادرش پر آب می شوند و حس می کنم که روح از تن زن پر کشید...


منظورش از جمع بستن چه بود؟ این رفتنی که محمد گفته بود غیر از رساندن ما به خانه ی خودم معنی می داد؟


-هیچکس از این جا نمی ره...!


نگاهش می کنم. انگار حاج فرهمند نفوذ ناپذیر و خشک درون اتاق را همانجا جا گذاشته بود!


طوری رفتار می کرد که انگار که همه چیز عادی و خوب بود. حتی لبخند می زد...!


-تصمیمش با شما نیست! ظاهرا حرفاتون رو کامل اون تو زدین! گفته بودم... گفته بودم خط قرمز منن! نباید به اینجا می کشوندینش!


خط قرمزش؟ رزا را می گفت دیگر؟ با فرض بر اینکه منظورش فقط با رزا باشد، باز هم همین حمایتش پشتم را محکم می کند.


انقباض بدنم را کمی آرام می کند. پدرش اما انگار که حوصله اش سر رفته باشد گوشه ی چشمش را چین می دهد و به سمت راهرویی که به اتاق ها ختم می شود با صدای فریاد مانندی می گوید:


-محدثه؟ نوه ام رو بیار می خوام ببینم سیبیلای من قشنگ تره یا سیبیلای باباش...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۴


چه می گفت این مرد؟ چرا حرفش را نمی فهمیدم من؟ منظورش از این کارا چه بود؟


این ژست ریلکس و بی خیالی که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده... انگار که همین چند لحظه ی پیش با تریلی از روی شخصیت من رد نشه، داشت مرا گیج و خسته می کرد و محمد را آتش می زد.


سر و کله ی رزا و محدثه که از درون یکی از اتاق ها پیدا می شود، به سمتشان می رود.


خم می شود و رزا را در آغوشش بلند می کند. قلبم بی امان می کوبد.


-گفتی اسمت چی بود دختر؟ لزا؟


-نوچ... ببین لزا... بگین...


-خب منم همینو می گم دیگه...


با رزا همچون پدر بزرگ و نوه ای که سال هاست با هم کلنجار رفته اند، کل کل می کند و من به یکباره حس می کنم که ایستادن برایم سخت شده...


روح و قلبم پیش از خودم از در این خانه گریخته اند و پاهایم در قدم برداشتن لنگ می زنند.


-مادر چی شد آخه؟ حاجی چیز بدی گفت؟ پس چرا... آخه...


محمد نزدیک می شود. دست های لرزان را روی صورتش می گذارد و زیر لب مدام چیزی را زمزمه می کند...


-شهرزاد؟ اونجا... اذیتت کرد؟ راستشو به من بگو... چی گفت بهت که به هم ریختی؟


درک می کنم که سر در گم شده باشند. من خودم هم به هم ریخته بودم.


طوری رفتار کرده بود که انگار هرگز قرار نیست من و رزا را بپذیرد. شرط گذاشت، حتی تهدید کرد!


اما از اتاق که بیرون آمدیم به طور کل اخلاقش تغییر کرده بود.


سراغ رزا را می گیرد. امر می کند کسی حق ندارد خانه را ترک کند. رزایم را طوری در آغوش می کشد که نشان دهد او را پذیرفته است.


بعد از اینکه من با اطمینان حرف از ترک خانه گفته ام این رفتارش همه مان را گیج کرده است!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۵

باید چه می کردم؟ می رفتم؟ یا می ماندم و به خاطر دخترم تحمل می کردم.


نکند که از ماندنم اشتباه برداشت شود؟ که من شروطش را پذیرفته ام...

اما من به او گفته بودم که فراموشش کند. واضح و مبرهن... پس چطور از حرفش کوتاه آمده بود؟ رزا را می خواست بدون حضور من؟


سرم گیج می رود!


-منیر خانوم سرپا نگهشون ندار... محدثه؟ چایی بیار بابا...


نگاهم را به دورتر جایی که نشسته بود می اندازم. رزا را روی پایش نشانده و با دست موهایش را نوازش می کند و رزا داشت چیزی را با دستانش برایش توضیح می داد.


انگار که ذهنم را خوانده بود که بلافاصله خط بطلان روی افکارم کشید. مرا دعوت به نشستن کرده بود. تازه تازه داشت آداب میزبانی به جا می آورد!


-میایم الان حاجی! چشم...


منیر خانوم با استرس جواب داد و بعد رو به من می کند و تا می خواهد حرفی بزند باز محمد پیش دستی می کند...


-می خوای بری می برمت! اصلا... یک لحظه هم فکر نکن که مجبوری...


-یعنی چی مادر؟ برای چی بره؟ نمیره... ما قراره خانواده باشیم. اگر حرفی پیش بیاد حاجی هم جای پدرش ناراحتی نداره که... نمیری شهرزاد مگه نه؟


مردمک هایش می لرزیدند. لب هایش رنگ پریده و خشک شده بودند. دلم برایش می سوزد.

اما کاش یکی حال مرا این وسط می فهمید...


-مادر قرص فشارت رو خوردی؟


-می خورم... می مونی مادر؟
رو به من پاسخ محمد را داد. منتظر بود..‌

نگاهم را می گردانم...

به محمدی که مصمم بود که چیزی برخلاف خواسته ام نپذیرم،

به رزایی که از توجهی که حاجی داشت خرجش می کرد به وضوح ذوق زده بود،

به محدثه ای که از درگاه آشپزخانه با استرس نگاهمان می کرد،

به آیفونی که زنگ می خورد و خبر از آمدن اعضای دیگر این خانواده را می داد،

به مادری که با هزاران امید و آرزو نگاهش را به لب های من دوخته بود...

و به خودم که دیگر هیچوقت بعد از امروز آن من قبلی نمی شدم!
چشم می بندم. نفس عمیقی می گیرم... لبخند می زنم... من قوی بودنم را شعار نمی دادم... زندگی اش می کردم!


-می شه لطفا راهنماییم کنید به سرویس؟


می سوختم و لبخند آرام منیر خانوم و نرمش نگاه محمد هم از آتش درونم کم نمی کرد!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۶
#

با محسن و یلدا و پسر کوچکشان هم آشنا شدیم. محسن مستقیم نگاهم نمی کرد و یلدا مدام در پی این بود که سر صحبت را با من باز کند و من با کوتاه ترین جوابی که می توانستم بدهم دست به سرش می کردم.


یوسف پسر چهار ساله شان از آغوش پدرش جدا نمی شد. رزا تمام نگاهش به یوسف بود و از دیدن یک هم بازی ذوق زده بود.

همچون یک شکارچی کمین کرده بود تا او از آغوش پدرش جدا شود و رزا به سراغش برود.


من اما حالم خوب نبود و هوای خانه برایم به شدت مسموم بود. نگاه های کنجکاو داشت کمرم را خم می کرد.


سر میز شام نشسته بودیم و من دانه های پلوی درون بشقابم را میشماردم...

سرم پایین بود و در کمال تعجب همه مان جهانگیر خان دیس برنج را از مقابل خودش برداشت و به بشقاب من نزدیک تر کرد. رو به حاج خانوم گفت:


-خانوم از ترشی ها می آوردی برای بچه ها...


چشمان حاج خانوم از خوشی برق می زد. می شد گفت بعد از رزا مهم ترین دلیل ماندنم شاد کردن دل این زن بود.

غم سنگین چشمانش برایم غریبه نبود...


-چشم چشم الان میارم...


تا می خواهد از پشت میز برخیزد محدثه اصرار می کند تا بنشیند و خودش به سراغش رفت.


یلدا قاشقی از غذا را در دهان یوسف گذاشت و با لحن حرص زده ی آغشته به لبخندی مصنوعی گفت:


-مگه مهمون باشه مامان از ترشی های مخصوصش رونمایی کنه ها... شهرزاد جون ترشی های مادر شوهر منو هیچ کجا پیدا نمی کنی...


قاشق درون مشت محمد فشرده شد و تا خواست چیزی بگوید، منیر خانوم هول زده دستش را پشت آن دستش کوبید و گفت:


-مادر این چه حرفیه؟ خدا مرگم بده دلت می خواست چرا نگفتی بیارم برات؟ من چون حاجی معده اش ضعیفه به عادت هرشب نمیارم سر سفره اذیت نشه... خدا مرگم بده آخه دلت...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۷
#

-خدا نکنه مادر من! اِههه...


محمد بود که حرف مادرش را قطع کرد و همراه با تشرش اخم هایش را در هم برده بود.


دلیل این حرف یلدا را نمی فهمم اما تصورم این است که می خواهد جو خشک بینمان را کمی گرم تر کند.


همه چیز تکمیل اما باز هم منیر خانوم به شکل وسواس گونه ای مدام چشم می گرداند تا کم و کسری نباشد و به همه تعارف می زد.


اما من بی اختیار چشمم روی ساعت بزرگ گوشه ی سالن می چرخید تا عقربه ها ساعت رفتن را برای به نمایش در بیاورند.


رزا خوشحال بود و با شگفتی به جمع دورش نگاه می کرد. مشخصاً توجهات تک تک اعضای خانواده برایش شیرین و خوشایند بود.


غذا که تمام می شود و حاج فرهمند الهی شکری می گوید و تا محدثه می خواهد اقدام به جمع آوری میز کند رو به او می گوید:


-بشین باباجان...


نگاه همه به سمت او برمیگردد. من سربالا می برم تا توجهم را نشان دهم اما مستقیم نگاهش نمی کنم. حضورش برایم به حد مرگ خفه کننده بود.


-خانواده مون به رحمت خدا بزرگ تر شده... درسته که برای هممون غیر منتظره بوده و برای دوست و آشنا هم ممکنه که عجیب و حتی بد به نظر بیاد. اما در اصل چیزی خلاف قانون خدا اتفاق نیفتاده. ما هم راضیم به رضای خدا...


نفس هایم به شماره افتاده بود و تن محمد در کنارم منقبض شده بود و نمیدانستم که قصد پدرش از این حرف ها چیست... من این مرد را نمی فهمیدم...


-اصل کار غلط بوده اما نتیجه حاصل شده یه گل ظریف بهشتیه.

نگاه همه روی رزا برمیگردد و محمد همان لحظه خم می شود و رو موهای دخترکم را بوسه می زند...


-از همتون انتظار دارم که در برابر هرکسی که بخواد عزت و آبروی این خانواده رو نشونه بگیره بایستین و تو دهن یاوه گو بزنید. شاید لازم باشه که یکبار دیگه هر کدوممون به نوبه خودمون ثابت کنیم که عضوی از خانواده‌ی فرهمند هستیم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۸



نمی دانم از چه جهت اما با شنیدن حرف هایش داشتم سنگین و سنگین تر می شدم. بغض گلویم را گرفته بود و هر ثانیه برایم از ثانیه قبل عذاب آورتر بود.


-تنها توضیحتون به همه اینه که محمد مدت ها پیش یکبار ازدواج کرده و جدا شده. دخترش تا الان با مادرش زندگی می کرده. حالا به خانواده اش برگشته...


قفسه ی سینه ام تنگ می شود و ترس به دلم چنگ می اندازد. دلم نمی خواست ثانیه ای دیگر اینجا بنشینم.

دلم می خواست با لجبازی رو به او بگویم که از این به بعد هم با مادرش زندگی خواهد کرد...


-آخر اون هفته دورهمی خانوادگیمون به مناسبت مبعث شلوغ تره. دوست و آشنا رو وعده می گیریم و هممون مثل یه خانواده حضور پیدا می کنیم و این مسئله رو پشت سر میگذاریم. حاج خانوم مثل همیشه زحمت و برنامه ریزیش با شما اما هر کمکی خواستی از بیرون بگیر...


-رو چشمم حاجی...


-خیر باشه!


با گفتن آخرین حرفش از جا برمی خیزد و به سمت پذیرایی می رود.


من هم همچون فنر از جا می جهم و برای فرار از جو سنگین دورم چند بشقاب را روی هم قرار می دهم تا به آشپزخانه ببرم. منیر خانوم اصرار می کند تا مانعم شود اما نمی پذیرم.


به خانومی که در آشپزخانه بود سلام میدهم و مشغول پاک کردن بشقاب ها می شوم. محدثه هم پشت سرم آمده و با دیدنم لبخند مهربانی زد.


سرم را که می چرخانم محمد را در درگاه آشپزخانه می بینم که به نظر می آمد کاری دارد...


سری به معنی "چی شده" تکان می دهم و او با دست اشاره می کند که نزدیکش بروم. دستم را پاک می کنم و مقابلش می ایستم...


-میگم که...


نگاهش را دورش می گرداند و لب هایش را روی هم محکم می کند. افق نگاهش را می گیرم...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۵۹
#


محدثه زیر چشمی داشت نگاهمان می کرد و به زنی که فریبا نام داشت چیزی می گوید و توجه او هم به سمتمان جلب می کند...


نوچی می کشد و دستش را به عادت وقت کلافگی هایش به ریشش می کشد. معذب شده بود؟

-چیزی شده محمد؟


-نه فقط... خوبی؟ چرا اومدی اینجا؟ یعنی می دونم یکم معذبی من می تونم برات کاری کنم؟


کمی به جمله اش فکر می کنم و شانه بالا می اندازم...


-نه کاری ندارم ممنون. فقط حواست به رزا باشه لطفا... من چند دقیقه اینجا کمک محدثه باشم...


-نیازی نیست عزیزدلم... فریبا خانوم هست. می خوای بری چند دقیقه تو اتاق من استراحت کنی؟


همان لحظه حاج خانوم از کنارمان در می شود و با لبخند پهنی قربان صدقه نمی دانم چه چیز ما می رود و من نمی دانم چرا هوا کمی گرم تر شده و محمد هم صورتش از وقتی آمده هی سرخ تر می شود.

دستی به پیشانی ام می گیرم و پوفی می کشم...


-نیازی نیست فقط اگر برات ممکنه حدودا نیم ساعت دیگه ما رو برگردون خونه.


سری تکان می دهد و حس می کنم برای گفتن حرفی مردد است انگار...


-خیله خب پس اگر اینجا راحتی... بمون تا من برم نمازمو بخونم و برگردم... پیش محدثه بمون حتما تا برگردم!


چشم تیز می کنم و چشمانش را می گردم تا دلیل تاکیدش را بدانم. حس می کنم که دلش نمی خواست زیاد مقابل خانواده ی برادرش باشم.


اخم هایم در هم می رود و حس بدی پیدا می کنم. چرا نمی خواست مقابل آن ها باشم؟ با اوقات تلخی زمزمه می کنم:


-پس رزا...


-با خودم می برمش...


-خیله خب...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت۳۶۰


دیگر صبر نمی کنم و می چرخم و دوباره به کارم مشغول می شوم.

پیش از رفتن می فهمم که با محدثه نگاه رد و بدل می کند، چون دیدم که محدثه رو به محمد با اطمینان چشم روی هم نهاد و محمد بعد از این حرکت محدثه آن جا را ترک کرد.


با محدثه گرم صحبت می شوم و حاج خانوم دوباره اصرار می کند که به پذیرایی برگردم اما ترجیح میدادم اینجا بمانم.


ضمن اینکه اصرار محمد برای اینجا ماندنم دل چرکینم کرده بود.


محدثه می گفت که درسش را تا دیپلم خوانده و بعد چون علاقه ی زیادی به خیاطی داشته دوره های حرفه ای طراحی لباس و دوخت را گذرانده و حالا با عشق برای خودش و خانواده اش لباس طراحی می کند و می دوزد.


منیر خانوم با مهر گونه اش را بوسید و پر از افتخار گفت:


-خیلی وقته دیگه تموم لباسای مهمونیامو محدثه می دوزه. اون قدر که برای من می دوزه برای خودش نمی دوزه بچه ام. ماشالله دستشم خیلی سبکه... اینم خودش برام دوخته... خوبه نه؟


از خوب چیزی بالاتر بود... ابرویی بالا می اندازم و با شگفتی دستی به یقه ی کت منیر خانوم می کشم...


-خوب؟ این عالیه! چقدر تمیز و خوش دوخته... حقیقتا فکر نمی کردم دست دوز باشه. کارت حرف نداره دختر...


دستش را روی سینه اش قرار داد و می ادای غش کردن روی صندلی را از خود نشان داد...


-وای چشمام قلبی شد... وای غش کردم من...


می خندم و با مهر دوباره تائیدش می کنم:


-نه جدی... واقعا خوبه کارت... بهت تبریک میگم...


همزمان که گوشی موبایلش را از آن طرف میز برمیدارد می گوید:


-ممنونم فدات شم. راستش رفتم با مامان یه پارچه گرفتم می خواستم برای رزا بدوزم. چندتا مدل تو گوشیم هست نشونت میدم. اگر موافق باشی یکیشو انتخاب کنیم من اندازه هاشو امشب بگیرم... انقدر خوشگلن که من دلم می خواد همه شو بدوزم فقط گفتم واسه بعدیاش با خودت برم پارچه بگیرم...


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
دستانم لايق شڪوفہ هاى
اجابت نيستند
اما از آنجايى ڪہ پروردگارم را
رحمان و رحيم ميشناسم
بہترينہا را در این شب زیبـا
برايتان طلب مي ڪنم

شبتون خوش
🌺🍃

@kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🌸🌸
🌸چونکه صبح
آمد وچشمم باز شد
خلقـتم بـا خـالقم همـراز شد
غرق رحمت 🌸
میشود آنروز که
صبحش با نام 💕 تو💕 آغــاز شد

🌸بِسْمِ اللّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحيمِ🌸
            الهی به امید تو 💕🙏

❤️ @kadbanoiranii
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سلام و مهر ........دوستان گل
روزتون بخیرونیڪـــــ

چترخدابالای سرزندگیتون        
سپاس ازهمراهی شما


❤️ @kadbanoiranii
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#شیرینی_ناپلئونی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#آموزش_گام_ب_گام خامه کشی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#شیرینی_میکادو


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#شیرینی_تر


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

کلوچه_برنجی_شیرازی


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#حلوا_شکری


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی

#کیک_انار


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪