کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

#پارت۱۳۵
#

اشک هایم هیچ با خنده ای که روی صورتم پهن شده نمی خواند اما چه اهمیتی داشت؟

راست می گفت؟ یعنی پدرم با دیدنم شرمنده نبود؟ روز و روزگاری اگر با هم دیدار می کردیم رویش را از من برنمی گرداند؟

-پاشو برو دست و روتو بشور تا...

جمله اش با صدای زنگ آیفون قطع می شود و لرزی از تن من می گذرد. قلبم با قدرت به سینه می کوبد و چشمانم سیاهی می رود. با درد می نالم:

-مامان؟ اومد! اومد! یا خدا!

-ها مامان؟ مگه صحبت نکردیم با هم؟ الان وقت عمله! قوی باش خب؟

وقتی مردد سرم را تکان می دهم و تا از اتاق خارج می شویم آیفون تقریبا ممتد و بی وقفه زنگ می زند.

مامان کف دستش را مقابلم بلند می کند و اجازه نمی دهد تا به آیفون نزدیک شوم. رزا و مهشید با ترس به من خیره شده اند و مامان به مهشید اشاره می کند تا رزا را به داخل اتاق ببرد.

-مامانی؟

رزا به سمتم می دود و ترسیده به پایم می چسبد. استرس و اضطرابی را که در فضای خانه حاکم شده بود به خوبی حس کرده بود و حالا هم با صدای ممتد زنگ و دیدن رنگ و روی من ترسیده بود!

-نترس دخترم الان میام خب؟ تو برو با خاله تا من بیام برای دخترم لالایی بگم خب ماما؟ مگه نگفتی نریم اینجا بمونیم؟ می مونیم فردا با مهشید می ریم شهر بازی باشه؟

رزا از صدای ممتد آیفون مضطرب شده و من لرز بدنم بیشتر شده است. نگاهش مدام بین من و آیفون در گردش است اما مهشید در آغوشش بلندش می کند و به اتاق می رود.

به محض بسته شدن درِ اتاق، مامان گوشی آیفون را بر می‌دارد و کنار گوشش قرار می‌دهد:

-بفرمایید؟

نمی شنوم که محمد چه می گوید اما مامان بدون اینکه عصبی باشد، با لحن آرام و محکمی می گوید:

-اتفاقا منم با شما صحبت دارم اگر براتون مقدوره چند دقیقه منتظر باشین الان میام خدمتتون...

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii

https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪

273 views21:33