کدبانوی ایرانی🌻🌼😍

#پارت277 رمان پارادوکس حالم که بهتر شد از سرویس اومدم بیرون. با گوشه استینم قطره های اب که رو صورتم سر میخورد خشک کردم. تو بین مسیر یه سر به اشپزخونه زدمو فنجونم و برداشتم‌تا قهوه بخورم. برای ارامش اعصابم خوب بود. نشستم پشت میز و زل زدم به فنجونی که ازش…

#پارت278
رمان پارادوکس

تو پارکینگ قبل رسیدن به ماشینم دزگیر تو دستامو فشار دادم و در با صدای تیکی باز شد. عصبی نشستم تو ماشین و پر حرص چند بار سرمو به فرمون ماشین کوبیدم:
_لعنتی لعنتی لعنتی.
جیغ بلندتری کشیدمو داد زدم:
_لعنتیییییی.
و بعد مثل دیوونه ها لبخند خنده داری به آینه ماشین زدمو گفتم:
_ارومم. من ارومم..هیچ اتفاقی هم نیوفته.
و بعد ریلکس موهای بهم ریخته تو صورتمو کنار زدم و با همون لبخند مسخره ماشین و روشن کردم و حرکت کردم. تا خود خونه از درون حرص میخوردم اما اون لبخند مسخره از رو لبام پاک نمیشد. مرتیکه ی عوضی. اخه ادم انقدر پرو هم مگه وجود داشت؟؟؟جلوی سحر یه جوری رفتار کرد که دهنم بسته شد. تو کل مسیر فقط داشتم بهش فحش میدادم انقدر که اصلا نفهمیدم کی رسیدم. ماشینو جلوی در پارک کردم و سریع رفتم تو. خداروشکر پروانه خونه نبود وگرنه هی میخواست گیر بده که چته چرا عصبی هستی باز چرا قرمز شدی باز چه مرگته و...
اوف اصلا حال جواب دادن نداشتم.رفتم سمت کمدم و کیف نسبتا بزرگترمو برداشتم و توش یه دست لباس و وسایل مورد نیاز برای پوششمو گذاشتم. دقیق نمیدونستم چی باید بردارم. تاحالا کوه نرفته بودم که بدونم اونجا چجوریه. هرچی دم دستم بود تو کولم خالی کردم. انگار داشتم تمام حرصمو سرش این کوله بدبختم جبران میکردم.
وقتی تقریبا اماده شدم کولمو یه گوشه گذاشتم و لباسایی که باید میپوشیدم اماده کردم تا فردا معطل نشم. من نمیدونم اینا اخه دارن کار میکنن واقعا؟ اینا نصف ساعت کاریو فقط تو تفریحن. منم که همش باید حرص بخورم. کارام که تموم شد رفتم سمت گاز تا یه چیزی برای شام درست کنم. پروانه بیینه خونم و چیزی نزاشتم پدرمو در میاورد. تند تند یه چیز سر هم کردمو درست وقتی که زیر گاز و کم کردم تا غذا جا بیوفته کلید تو در چرخید و خانوم پیداش شد‌. هنوز کامل وارد نشده بود که نفس عمیقی کشید و گفت:
_اوومممم چه بوی خوبی میاد.
با خنده گفتم:
_بزار برسی بعد حرف شکم بزن. سلامت کو.
_سلامممم بر بانوی این قصر شاهانه. حالتون خوبه؟؟؟؟چه عجب ما شمارو زیارت کردیم.
_ پری بیشعور بازی در نیار. صبح مگه منو ندیدی؟
با دستش به پیشونیش کوبید و گفت:
_ عههه. اره راست میگی. ولی از بس از زود اومدنت تعجب کردم که به کل یادم رفت.

@kadbanoiranii

324 views20:35