کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت355 رسانه تبلیغی ما باشید🎀 به کدبانوها فوروارد کن 😊 لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join @kadbanoiranii https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت356
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
ادامه رمان گل یاس
#پارت356
هومان به طرفشون میره و آدماشم پشت سرش و حسام رو مخاطب قرار میده :
_ نمی کُشمشون!
آب دهنمو قورت میدم و درحالی که هیچی از حرفاشون نمی فهمم، به طرفشون میرم...
وقتی بهشون میرسیم دوتا از افراد حسام که بالای سر اون مردای بسته شده به صندلی ایستادن، سری به تعظیم فرود میارن و از موی مردها میگیرن و سرشونو بالا میارن...
با دیدن چهره اشون هین بلندی میکشم و پشت هومان پناه میگیرم!
خودشونن!
همون دوتا کثافتی که کتکم زدن!
برای چی حسام اونا رو به اینجا آورده!!؟
هومان گوشه چشمی به من که پشتش قایم شدم، میندازه و به حسام میگه :
_به هوششون بیارید!
حسام به آلمانی به افرادش دستور میده و من، گوشه ی آستین کت هومان رو میگیرم و به نمایش مقابلم خیره میشم...
یک بشکه پر از آب کثیف، سه، چهار متر اون طرفتر قرار داشت.
افراد حسام دوتا سطل فلزی پر از آب کردن و با قدرت به صورت اون عوضی ها پاشیدن که صدای ناله ی یکیشون بلند شد اما اون یکی همچنان بی حس بود.
یک بار دیگه کارشونو تکرار کردن و با سیلی سنگینی، جفتشونو به حال آوردن و چسب دهنشون رو کَندن.
دوتا بادیگارد پشت سر ما هم با اشاره ی سرِ هومان به اونها پیوستن و هومان یک قدم عقب کشید و به تبع من هم همراهش کشیده شدم.
_ بگو شروع کنن حسام..... میخوام جوری بزنن که جای سالم تو بدنشون نمونه!
با دهانی باز به هومان نگاه می کنم!
حسام نامطمئن سری تکون میده و رو به محافظین فرمان میده.
مردها رو باز میکنن و روی زمین پرتشون میکنن.
از قیافه های جدیشون، بی رحمی میباره!
دوتاشون با چماق ضخیمی که یک ضربه اش فیل رو از پا در میاره و دوتای دیگه که هیکلی تر بودن، با مشت و لگد به جونشون میفتن...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت356
هومان به طرفشون میره و آدماشم پشت سرش و حسام رو مخاطب قرار میده :
_ نمی کُشمشون!
آب دهنمو قورت میدم و درحالی که هیچی از حرفاشون نمی فهمم، به طرفشون میرم...
وقتی بهشون میرسیم دوتا از افراد حسام که بالای سر اون مردای بسته شده به صندلی ایستادن، سری به تعظیم فرود میارن و از موی مردها میگیرن و سرشونو بالا میارن...
با دیدن چهره اشون هین بلندی میکشم و پشت هومان پناه میگیرم!
خودشونن!
همون دوتا کثافتی که کتکم زدن!
برای چی حسام اونا رو به اینجا آورده!!؟
هومان گوشه چشمی به من که پشتش قایم شدم، میندازه و به حسام میگه :
_به هوششون بیارید!
حسام به آلمانی به افرادش دستور میده و من، گوشه ی آستین کت هومان رو میگیرم و به نمایش مقابلم خیره میشم...
یک بشکه پر از آب کثیف، سه، چهار متر اون طرفتر قرار داشت.
افراد حسام دوتا سطل فلزی پر از آب کردن و با قدرت به صورت اون عوضی ها پاشیدن که صدای ناله ی یکیشون بلند شد اما اون یکی همچنان بی حس بود.
یک بار دیگه کارشونو تکرار کردن و با سیلی سنگینی، جفتشونو به حال آوردن و چسب دهنشون رو کَندن.
دوتا بادیگارد پشت سر ما هم با اشاره ی سرِ هومان به اونها پیوستن و هومان یک قدم عقب کشید و به تبع من هم همراهش کشیده شدم.
_ بگو شروع کنن حسام..... میخوام جوری بزنن که جای سالم تو بدنشون نمونه!
با دهانی باز به هومان نگاه می کنم!
حسام نامطمئن سری تکون میده و رو به محافظین فرمان میده.
مردها رو باز میکنن و روی زمین پرتشون میکنن.
از قیافه های جدیشون، بی رحمی میباره!
دوتاشون با چماق ضخیمی که یک ضربه اش فیل رو از پا در میاره و دوتای دیگه که هیکلی تر بودن، با مشت و لگد به جونشون میفتن...
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت356
با چشمای گرد شده و دهن باز به خونه مسعود زل زده بودم.
..اینجا همون بازار شام دیشبه؟؟
پس چرا انقد تميزه؟ مسعود خودش اینجا رو مرتب کرده؟؟واقعا؟؟دراکولا از این هنراهم داشت و رو نمیکرد؟؟!
همه چیز مرتب و منظم سرجای خودش بود... پارکت های کف هال از تمیزی برق می زدن.
..همه چیز تمیز بود!! این اق مسعود هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!
لبخندی روی لبم نشست...دروبستم و به سمت آشپزخونه رفتم...
درسته قبلا من آشپزخونه رو تمیز کرده بودم ولی الانم حسابی تر و تمیز و مرتب بود...
هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود...
.روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بود که گلای رز قرمز توش بودن!
وای من عاشق گل رزم!!
به سمت گلا رفتم و بوشون کردم...بوی فوق العاده ای داشت.
به اپن تکیه دادم و نگاهم و دوختم به روبروم.....
بانگاهم كل آشپزخونه روزیرنظر گرفتم...
مسعود این همه کدبانو بود و رونمی کرد؟؟
گل رز و ظرفای شسته و خونه به این تمیزی از مسعود بعیده!!
نگاهم خورد به یخچال... انگار یه برگه ای چیزی روش بود.
..بازم حس فوضولیم مجبورم کرد که برم سمتش...
یه برگه با آهنربا به در یخچال وصل شده بود که روش نوشته شده بود:
"یه سلام و صد تاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول حال شما؟؟ خوب هستین انشاا....؟؟
خونه رو می بینی چقد تمیز شده؟؟
شده مثل یه دسته گل !!دیگه دیگه ماینیم. راستی کوزت جون من ساعت ۸ خونه ام
. وقتی اومدم قورمه سبزیت باید آماده باشه ها!!
امضا:
مسعود ادیب(ملقب به دراکولای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشسته بود... مسعود واقعا خله!!
دوباره نوشته رو خوندم... به "امضا: مسعود ادیب(ملقب به دراکولای شلخته شکموی بی ریخت
دخترباز)
که رسیدم لبخند روی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند..
. ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم و یاد گرفته
!!خدانکشتت مسعود...
@kadbanoiranii
با چشمای گرد شده و دهن باز به خونه مسعود زل زده بودم.
..اینجا همون بازار شام دیشبه؟؟
پس چرا انقد تميزه؟ مسعود خودش اینجا رو مرتب کرده؟؟واقعا؟؟دراکولا از این هنراهم داشت و رو نمیکرد؟؟!
همه چیز مرتب و منظم سرجای خودش بود... پارکت های کف هال از تمیزی برق می زدن.
..همه چیز تمیز بود!! این اق مسعود هم ترشی نخوره یه چیزی میشه ها!!
لبخندی روی لبم نشست...دروبستم و به سمت آشپزخونه رفتم...
درسته قبلا من آشپزخونه رو تمیز کرده بودم ولی الانم حسابی تر و تمیز و مرتب بود...
هیچ ظرف کثیفی توی سینک نبود...
.روی اپنش یه گلدون شیشه ایی گذاشته بود که گلای رز قرمز توش بودن!
وای من عاشق گل رزم!!
به سمت گلا رفتم و بوشون کردم...بوی فوق العاده ای داشت.
به اپن تکیه دادم و نگاهم و دوختم به روبروم.....
بانگاهم كل آشپزخونه روزیرنظر گرفتم...
مسعود این همه کدبانو بود و رونمی کرد؟؟
گل رز و ظرفای شسته و خونه به این تمیزی از مسعود بعیده!!
نگاهم خورد به یخچال... انگار یه برگه ای چیزی روش بود.
..بازم حس فوضولیم مجبورم کرد که برم سمتش...
یه برگه با آهنربا به در یخچال وصل شده بود که روش نوشته شده بود:
"یه سلام و صد تاسلام به خانوم کوزت سنگ پاقزوین فوضول حال شما؟؟ خوب هستین انشاا....؟؟
خونه رو می بینی چقد تمیز شده؟؟
شده مثل یه دسته گل !!دیگه دیگه ماینیم. راستی کوزت جون من ساعت ۸ خونه ام
. وقتی اومدم قورمه سبزیت باید آماده باشه ها!!
امضا:
مسعود ادیب(ملقب به دراکولای شلخته شکموی بی ریخت دخترباز)
چاکریم"
لبخندی روی لبم نشسته بود... مسعود واقعا خله!!
دوباره نوشته رو خوندم... به "امضا: مسعود ادیب(ملقب به دراکولای شلخته شکموی بی ریخت
دخترباز)
که رسیدم لبخند روی لبم تبدیل شده به یه خنده بلند..
. ببین چه خوب همه چیزایی که بهش میگم و یاد گرفته
!!خدانکشتت مسعود...
@kadbanoiranii