کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت304 رمان پارادوکس ناخوداگاه پوزخند تلخی رو لبم نشست گناه داره؟ سختی کشیده ؟ با همون حالتم گفتم : _بعضی وقت‌ها بعضی از سختی ها، تاوان کارا و گناه و اشتباه هایی هست که آدم انجام داده . میدونی خدا اگه خیلی به بندش لطف داشته باشه تقاص گناهشو این دنیا…
#پارت305

رمان پارادوکس

_والا یهو جن زده شدن .

من و محمد از بیرون اومدیم دیدیم خانم ها دنس گرفتن .

خندیدم و گفتم:
_آقای نوری خب خوبه دیگه . چی بودهمه عزادار بودین .
آقای حسینی با مهربونی گفت
_آمین خانوم شما تا کی میخوای ما رو آقای نوری و آقای حسینی و آقای توکلی صدا کنی ؟
انگار ناظم مدرسه هستم .
لبخندی زدمو گفتم :
گفتم خب چی صدا کنم ؟
آقای توکلی گفت :
_یکم از این خانوم ها یاد بگیرید . نگاه کنید چقدر با ما راحتن ... شما هم راحت باشید .
سحر با لحن اعتراض آمیزی گفت :
_سعییید؟؟؟؟
سعید در حالیکه قیافشو ترسیده نشون میداد گفت :
_ جااان؟ ببندم ؟ چشم هر چی شما بگی .
یهو همه زدن زیر خنده که آقا سعید گفت :
_چیه خب ؟ گردن من از مو نازک تره .

رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
ادامه رمان گل یاس

#پارت305

دست پشت کمرم میزاره و به بیرون هدایتم میکنه و به اتاق خواب هومان اشاره میکنه :

_There baby
(اونجاست عزیزم)

میگه و منتظر نمیمونه و به طبقه ی پایین میره.

گوشیمو از جیب درمیارم و به صفحه اش نگاه میکنم.
ساعت دَه و چهل و شش دقیقه ی شب...
اولین باره که میخوام به اتاق هومان برم،
هم هیجان دارم و هم استرس موذی که باعث میشه به جون لبم بیفتم!

نفس عمیقی میکشم و با مفصل انگشت اشارم چند ضربه به در میزنم.
صدای ضعیف اما بم و محکمش اجازه ورود صادر میکنه :

_ بیا داخل...

درو آهسته باز میکنم و در اولین نگاه شکوه و زیبایی دکوراسیونِ لاکچری اتاق توجهم رو جلب میکنه.

تجمل گراییِ مدرن انگار از خصوصیات اخلاقی هومان به حساب میومد!
و البته علاقه به رنگ مشکی!

فکر میکردم اتاقی که من انتخاب کردم خیلی خوشگله اما با دیدن اتاق مجهز هومان، تعریفم از زیبا بودن تغییر کرد!

یک اتاق بزرگ با دکور مشکی و طلایی بسیار شکیل...


_ دیدزدنت تموم شد؟


خدای ضایع بازی فقط خودم!
شبیه ندیده ها دو ساعته در و دیوار رو برانداز میکنم!
هومان هم که خوب بلده به روت بیاره و اصلا تعارف نداره!
روی تک مبل سلطنتی نشسته و پا روی پا انداخته و دستاشو روی دسته های مبل گذاشته.
درست فرمی که برازنده ی شخصیت قدرتمندشه!

درو کامل نمی بندم و نزدیکتر میرم و در چند قدمیش می ایستم.
دستامو در جیب سویشرتم فرو میبرم و با کنایه میگم :


_ پیغام همایونی رسید که با بنده کار دارین!

بی حرفِ پس و پیش رفت سر اصل مطلب :

_فردا ساعت 7 صبح پروازه! وسایلتو جمع کن!


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت305




اما دیدن گریه به مرد دل سنگ و هم ذوب میکنه...

دیدن گریه اشکان واسم بس نبود که حالا هم دارم اشکای آرش و می بینم؟!!

بغض کرده بودم... دلم می خواست گریه کنم ولی الان وقتش نیست. باید به آرش دل داری بدم و آرومش کنم.

آرش و از خودم جدا کردم و تو چشمای اشکیش خیره شدم...

لبخندی زدم و گفتم:گریه نکن آرش...هیچ وقت بخند پسرخاله...دوباره بشو همون آرشی که با کاراش لبخند روی لب همه میاورد...

دستم و دراز کردم و اشکاش و پاک کردم....

لبخند تلخی بهم زد و گفت:هنوزم می خندم شیداااهمیشه جلوی همه..

. جلوی مامان بابا... آروین... مهسا!

! ولی دلم خیلی پره....دلم گرفته...(زیرلب ادامه داد:) خیلی وقت بود که همه چی و تو دلم ریخته بودم

ولی امروز وقتی اومدم پیش تو نتونستم جلوی اشکام و بگیرم که نبارن

وقطره اشکی از چشماش جاری شد که خیلی سریع با پشت دست پاکش کرد....

هیچ وقت آرش و انقد داغون ندیده بودم بسوزه پدر عاشقی

تو چشماش نگاه کردم و مهربون گفتم:می خوای خودم برم با خاله حرف زنم؟!

پوزخندی زد و گفت: چه فرقی می کنه؟! تو بری یا من یا هر کس دیگه حرف مامان یکی

سرش و انداخت پایین و رفت تو فکر...منم بهش خیره شده بودم... کلافه اس...

ناراحته....دلش گرفته!

!خاله داره نامردی می کنه.

مهسا دختر خیلی خوبیه... حالا چون بابا نداره و پولدار نیست آرش باید دورش و خط بکشه ؟!

!کاش خاله یه ذره به دل بچشم فکر می کرد...

کاش حالش و درک می کرد.... آرش واقعا حالش بده....

سکوت عمیقی حکم فرما شده بود و هیچ کدوممون هیچی نمی گفتیم که صدای زنگ گوشی آرش سکوت و شکست..

کلافه گوشیش و از توی جیبش بیرون آورد. با دیدن اسم طرف، لبخندی روی لبش نشست و تک سرفه ای کرد

تا صداش صاف بشه...جواب داد:


@kadbanoiranii