کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت278 رمان پارادوکس تو پارکینگ قبل رسیدن به ماشینم دزگیر تو دستامو فشار دادم و در با صدای تیکی باز شد. عصبی نشستم تو ماشین و پر حرص چند بار سرمو به فرمون ماشین کوبیدم: _لعنتی لعنتی لعنتی. جیغ بلندتری کشیدمو داد زدم: _لعنتیییییی. و بعد مثل دیوونه ها…
#پارت279
رمان پارادوکس
_ الان بهم متلک انداختی یا بی منظور حرف زدی؟؟؟
لباشو غنچه کرد و گفت:
_هر دوش.
_ هر دوش و مرض. برو لباساتو عوض کن تا سفره رو بچینم.
سمت کمد رفت و همونجو که دکمه های لباسشو
باز میکرد نگاهش به کوله ی کنار دیوار خورد:
_ این کوله چیه؟؟؟
سرمو چرخوندم سمتش. نفسمو پرصدا دادم بیرون و گفتم:
_ فردا داریم میریم کوه.
با تعجب پرسید:
_ کوه؟
_ اره.
_ وا. با کی؟ چه یهویی
سفره رو پهن کردمو گفتم:
_ خودمم دو ساعت پیش فهمیدم. زودتر اومدیم که اماده شم.
_ اخه برای چی؟
_ نمیدونم مثل اینکه هر ماه یه دورهمی میزارن.
ایندفعه هم مکان مورد نظرشون کوهه.
با خنده گفت:
_ جوووون مکاااان. من عاشق مکانم..
تیکه پارچه ی تو دستمو براش پرت کردم که جاخالی داد:
_ تو کی میخوای ادم شی پروانه
_ خوب خودت میگی مکان. به من چه عه.
بعد همونجوری که شلوار تو خونشو پاش میکرد گفت:
_ خدا شانس بده. این از کار تو که همش دور دور
میرید. اونم از کار من که باید از صبح سگ
دو بزنم برای چندرغاز.
لبخند تلخی رو لبام نشست. اون چه میدونست
من دارم چه عذابی تو اون شرکت میکشم. اروم
لب زدم:
_ ناشکری نکن پروانه.
@kadbanoiranii
رمان پارادوکس
_ الان بهم متلک انداختی یا بی منظور حرف زدی؟؟؟
لباشو غنچه کرد و گفت:
_هر دوش.
_ هر دوش و مرض. برو لباساتو عوض کن تا سفره رو بچینم.
سمت کمد رفت و همونجو که دکمه های لباسشو
باز میکرد نگاهش به کوله ی کنار دیوار خورد:
_ این کوله چیه؟؟؟
سرمو چرخوندم سمتش. نفسمو پرصدا دادم بیرون و گفتم:
_ فردا داریم میریم کوه.
با تعجب پرسید:
_ کوه؟
_ اره.
_ وا. با کی؟ چه یهویی
سفره رو پهن کردمو گفتم:
_ خودمم دو ساعت پیش فهمیدم. زودتر اومدیم که اماده شم.
_ اخه برای چی؟
_ نمیدونم مثل اینکه هر ماه یه دورهمی میزارن.
ایندفعه هم مکان مورد نظرشون کوهه.
با خنده گفت:
_ جوووون مکاااان. من عاشق مکانم..
تیکه پارچه ی تو دستمو براش پرت کردم که جاخالی داد:
_ تو کی میخوای ادم شی پروانه
_ خوب خودت میگی مکان. به من چه عه.
بعد همونجوری که شلوار تو خونشو پاش میکرد گفت:
_ خدا شانس بده. این از کار تو که همش دور دور
میرید. اونم از کار من که باید از صبح سگ
دو بزنم برای چندرغاز.
لبخند تلخی رو لبام نشست. اون چه میدونست
من دارم چه عذابی تو اون شرکت میکشم. اروم
لب زدم:
_ ناشکری نکن پروانه.
@kadbanoiranii
#پارت279
کمی با دم و دستگاه و دکمه های ماشین لاکچریش، بازی میکنم و حوصله ام سر میره.
گوشیمو از کیفم درمیارم و وارد اکانت اینستاگرامم که خیلی وقته سری بهش نزدم، میشم و پست ها رو بالا پایین میکنم و استوری هارو نگاه میکنم.
یک آن به سرم میزنه و اسم ساشا رو سِرچ میکنم و صفحه اش بالا میاد.
چهره ی منحوسش هیچ حسی جز خشم و نفرت برام زنده نمیکنه.
آره من هومان رو با تمام بد بودنش بخشیدم! اما ساشا رو هرگز نمی بخشم! هرگز تحقیراشو فراموش نمیکنم و هیچ وقت یادم نمیره فلج شدنم رو چجوری به صورتم کوبید و گفت از من سَره.
عوضی!
خود آزاری دارم انگار!
حرصی بلاکش میکنم و از برنامه بیرون میام.
با محاسبه ی اختلاف ساعت، ایران الان نزدیک به دَه شب بود و زمان مناسبی بود برای اینکه به ایلیا زنگ بزنم.
شماره اش رو میگیرم و با بوق سوم صدای مهربونش تو گوشی میپیچه :
_بَه بَه آبجی خوشگلم، چه عجب!
_اولا که علیک سلام، دوما دیگه پرو نشو! من که هر روز بهت زنگ میزنم...
_سلام به روی زشتت!
آخه میدونی چیه؟! شما دیگه شدی دختر آمریکایی و مارو تحویل نمیگیری..
با اعتراض اسمشو صدا زدم :
_ایلیااا...
_کوفت! پرده ی گوشم پاره شد جغجغه.
ول کن این حرفا رو....، تولدت پیشاپیش مبارک باشه فسقل خانم!
ذوق کردم و با قدردانی گفتم :
_مرسییییی داداش قشنگم.
_انشاالله پیر و خرفت شدنتو ببینم
بیشعوری نثارش کردم و خندیدم.
یهو دور نافم، تیر کشید و صورتم از درد، درهم رفت و آخی ناخواسته از دهنم پرید.
_الو نيلو..... خوبی؟؟! چت شد؟!
برای اینکه نگران نشه سریع جواب دادم :
_چیزی نشد داداش! دستم درد گرفت!
چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_خبر خاصی نیست.... داشتم یه پوستر تبلیغ طراحی میکردم که زنگ زدی..... مامان و بابامم امشب عروسی دعوت بودن، خونه نیستن....
_وَ طبق معمول ایلیای کدبانو که حتی نیمرو درست کردنم بلد نیست، پیتزا سفارش داده...
اینو گفتم و به حرف خودم خندیدم.
_هِر هِر هِر، اونجا کنار دَبه خیار شورا میخوابی؟!
_نوووچ
....
نیم ساعتی با ایلیا حرف زدم و خدا میدونه چه قبضی برای خط های ما قرار بود بیاد! بی شک یه مبلغ درشت!
لبم رو گاز گرفتم و چهار انگشتی روی گونه ام ضربه زدم بخاطر این بی فکری!
باز هم خودم رو با گوشی و بازی مشغول کردم و طاقتم طاق شد از این همه منتظر موندن...
تقریبا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه منو علاف خودش کرد و بالاخره تشریف آورد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
کمی با دم و دستگاه و دکمه های ماشین لاکچریش، بازی میکنم و حوصله ام سر میره.
گوشیمو از کیفم درمیارم و وارد اکانت اینستاگرامم که خیلی وقته سری بهش نزدم، میشم و پست ها رو بالا پایین میکنم و استوری هارو نگاه میکنم.
یک آن به سرم میزنه و اسم ساشا رو سِرچ میکنم و صفحه اش بالا میاد.
چهره ی منحوسش هیچ حسی جز خشم و نفرت برام زنده نمیکنه.
آره من هومان رو با تمام بد بودنش بخشیدم! اما ساشا رو هرگز نمی بخشم! هرگز تحقیراشو فراموش نمیکنم و هیچ وقت یادم نمیره فلج شدنم رو چجوری به صورتم کوبید و گفت از من سَره.
عوضی!
خود آزاری دارم انگار!
حرصی بلاکش میکنم و از برنامه بیرون میام.
با محاسبه ی اختلاف ساعت، ایران الان نزدیک به دَه شب بود و زمان مناسبی بود برای اینکه به ایلیا زنگ بزنم.
شماره اش رو میگیرم و با بوق سوم صدای مهربونش تو گوشی میپیچه :
_بَه بَه آبجی خوشگلم، چه عجب!
_اولا که علیک سلام، دوما دیگه پرو نشو! من که هر روز بهت زنگ میزنم...
_سلام به روی زشتت!
آخه میدونی چیه؟! شما دیگه شدی دختر آمریکایی و مارو تحویل نمیگیری..
با اعتراض اسمشو صدا زدم :
_ایلیااا...
_کوفت! پرده ی گوشم پاره شد جغجغه.
ول کن این حرفا رو....، تولدت پیشاپیش مبارک باشه فسقل خانم!
ذوق کردم و با قدردانی گفتم :
_مرسییییی داداش قشنگم.
_انشاالله پیر و خرفت شدنتو ببینم
بیشعوری نثارش کردم و خندیدم.
یهو دور نافم، تیر کشید و صورتم از درد، درهم رفت و آخی ناخواسته از دهنم پرید.
_الو نيلو..... خوبی؟؟! چت شد؟!
برای اینکه نگران نشه سریع جواب دادم :
_چیزی نشد داداش! دستم درد گرفت!
چه خبر؟ چیکارا میکنی؟
_خبر خاصی نیست.... داشتم یه پوستر تبلیغ طراحی میکردم که زنگ زدی..... مامان و بابامم امشب عروسی دعوت بودن، خونه نیستن....
_وَ طبق معمول ایلیای کدبانو که حتی نیمرو درست کردنم بلد نیست، پیتزا سفارش داده...
اینو گفتم و به حرف خودم خندیدم.
_هِر هِر هِر، اونجا کنار دَبه خیار شورا میخوابی؟!
_نوووچ
....
نیم ساعتی با ایلیا حرف زدم و خدا میدونه چه قبضی برای خط های ما قرار بود بیاد! بی شک یه مبلغ درشت!
لبم رو گاز گرفتم و چهار انگشتی روی گونه ام ضربه زدم بخاطر این بی فکری!
باز هم خودم رو با گوشی و بازی مشغول کردم و طاقتم طاق شد از این همه منتظر موندن...
تقریبا یک ساعت و چهل و پنج دقیقه منو علاف خودش کرد و بالاخره تشریف آورد.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت279
گفت که بیام اینجا زندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره و هم مراقب یه دختر خوب و نجیب و خونواده دار باشم
با نگاهش به من اشاره کرد و پوزخندی زد:
فقط من تو این فکرم که داییم تو رو با کی اشتباه گرفته
تو یه دختر دیوونه تخس لجباز اسکلی نه به دختر خوب ونجيب !!
و در حالیکه به سمت در خونه اش می رفت،
زیر لب غرید: من چه گناهی کردم که باید که به تو باشم؟!
خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!
و به من فرصت حرف زدن نداد و با عصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبید که صداش تو کل ساختمون پیچید
با چشمای گردشده و دهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه مسعود محسوب میشد!!
این به فاجعه اس، به فاجعه خیلی بزرگ! خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم....
نمی تونم هروقت هر مشکلی داشتم به این بگم...
می تونم این و به عنوان آقای محتشم قبول کنم اقرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این دراکولا!! خدایا این یعنی ته شانس از اقبال
خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم و دلم می خواد خرخره اش و بجونم باید بشه مراقب من
در نبود خونواده ام دراکولاا باید بشه مراقب من...
همسایه روبرویی من...
مسعود، مسعود ادیب باید بشه همسایه من!
دراکولا داره میشه همسایه من..
با عصبانیت و پر حرص به سمت در خونه رفتم...
با هزار تا بدبختی درو باز کردم و خودم و انداختم تو خونه..
بی حوصله و عصبی کیف و جعبه پیتزا رو پرت کردم روی مبل
همون طور که به سمت گوشی تلفن می رفتم، مقنعه و مانتوم و در آوردم.
باید مطمئن می شدم که مسعود و واقعا محتشم فرستاده
می دونستم دلیلی نداره مسعود بهم دروغ گفته باشه
ولی تو دلم خداخدا می گردم همه چی به شوخی مزخرف بوده باشه و این مصیبت حقیقت نداشته باشه
هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بود که می گفت
شاید یه اشتباهی شده که با زنگ زدن به محتشم حل میشه...
@kadbanoiranii
گفت که بیام اینجا زندگی کنم که هم به محل کارم نزدیک تره و هم مراقب یه دختر خوب و نجیب و خونواده دار باشم
با نگاهش به من اشاره کرد و پوزخندی زد:
فقط من تو این فکرم که داییم تو رو با کی اشتباه گرفته
تو یه دختر دیوونه تخس لجباز اسکلی نه به دختر خوب ونجيب !!
و در حالیکه به سمت در خونه اش می رفت،
زیر لب غرید: من چه گناهی کردم که باید که به تو باشم؟!
خدایا آخه من چرا انقدبدبختم؟!
و به من فرصت حرف زدن نداد و با عصبانیت رفت تو خونه اش وطوری درو به هم کوبید که صداش تو کل ساختمون پیچید
با چشمای گردشده و دهن باز زل زده بودم به در بسته خونه محتشم که حالا خونه مسعود محسوب میشد!!
این به فاجعه اس، به فاجعه خیلی بزرگ! خدایا من نمی تونم پیش این دیوونه زندگی کنم....
نمی تونم هروقت هر مشکلی داشتم به این بگم...
می تونم این و به عنوان آقای محتشم قبول کنم اقرار بود آقای محتشم مراقبم باشه نه این دراکولا!! خدایا این یعنی ته شانس از اقبال
خرکی من دقیقا همون کسی که ازش متنفرم و دلم می خواد خرخره اش و بجونم باید بشه مراقب من
در نبود خونواده ام دراکولاا باید بشه مراقب من...
همسایه روبرویی من...
مسعود، مسعود ادیب باید بشه همسایه من!
دراکولا داره میشه همسایه من..
با عصبانیت و پر حرص به سمت در خونه رفتم...
با هزار تا بدبختی درو باز کردم و خودم و انداختم تو خونه..
بی حوصله و عصبی کیف و جعبه پیتزا رو پرت کردم روی مبل
همون طور که به سمت گوشی تلفن می رفتم، مقنعه و مانتوم و در آوردم.
باید مطمئن می شدم که مسعود و واقعا محتشم فرستاده
می دونستم دلیلی نداره مسعود بهم دروغ گفته باشه
ولی تو دلم خداخدا می گردم همه چی به شوخی مزخرف بوده باشه و این مصیبت حقیقت نداشته باشه
هنوزم یه کورسوی امیدی تودلم بود که می گفت
شاید یه اشتباهی شده که با زنگ زدن به محتشم حل میشه...
@kadbanoiranii