#پارت218
-باورم نمیشه که انقدر بزرگ شدی که همچین حرف های بهم میزنی
سمیرا راست میگه تو دیگه براخودت خانومی شدی
از بغل بابا بیرون اومدم بالبخند بهش نگاه کردم
-اگه واقعا فرهاد رومیخوای زنگ میزنم بهش ؛بهش میگم دوباره بیان برا خواستگاری
تنها ارزوی من خوشبختی توعه حالا که تو فکرمیکنی بافرهاد خوشبختی من دیگه هیچ حرفی ندارم
ولی دوباره فکراتو بکن
-من فکرامو قشنگ کردم
-باشه,پس من میرم
بابا داشت از اتاق خارج میشد که زود گفتم
-خیلی دوست دارم بابا
بابا لبخندی زد گفت
-ولی من بیشتردوست دارم
واز اتاق رفت بیرون....
باورم نمیشد زندگی هم داشت به من روی خوش نشون میداد
دعا دعا میکردم تموم اینا خواب نباشن
اگه هم خواب بود دوست نداشتم حالا حالا بیدار شم
.....
سینی چایی طرف فرهاد گرفتم فرها. با لبخند چایشو ورداشت
بغل سمیرا جون نشستم
-خب سعید جان اگه اجازه بدی فرهاد و شادی برن تو اتاق حرفاشونو بزنن
بابا لبخندی زد گفت
-البته
بلند شو دخترم
چشمی گفتمو با فرهاد به طرف اتاقم رفتم
-فکرشو میکردی بابات انقدر راحت قبولم کنه
-اصلا فکرشو نمیکردم انقدر راحت به هم برسیم
-همچین راحت راحت هم نبودا
دیروز بابات باهام اتمام حجت کرد گفت اگه فقط یه قطره اشکتو دربیارم طلوع فردا صبح رونمیبینم
گفت باید کاری کنم که همیشه رو لبات خنده باشه
-با دیونه بازیات که همیشه رو لبام خنده است
یو فرهاد از جاش بلند شد دستی به کدش زد گفت
-خب ببین خانوم محترم من برا اینکه اجازه بدم زنم بشی شرایطی دارم
-بفرمایید چه شرایطی دارید
-همیشه بوی قرمه سبزی بدی وقتی سرکار هم میام خونه مثل یه زن.خوب به پیشوازم بیای ؛
چیزی هم جز چشم. نباید ازت بشنوم
-بله حتما
.............
دوماه بعد.....
سرکار خانوم شادی محمدی برای بار سوم عرض میکنم ایا وکیلیم شمارا به عقد دائمی جناب اقای فرهاد توکلی دربیاورم وکیلیم
قران رو بستم نگاهی به بابا کردم بالبخنند سرشو تکون داد
ازخدا فقط خوشبختی خودمو وخانواده ام میخواستم میخواستم
اینکه تا اخر کنار دوتا مردای زندگیم باشم
دنیاهم دیگه به کامم بود؛هرچی رو که میخواستم دیگه داشتم
دیگه حسرتی توی دلم نبود
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_با اجازه ای پدرم و بزرگترای مجلس, بللهه
.......
پایان....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
-باورم نمیشه که انقدر بزرگ شدی که همچین حرف های بهم میزنی
سمیرا راست میگه تو دیگه براخودت خانومی شدی
از بغل بابا بیرون اومدم بالبخند بهش نگاه کردم
-اگه واقعا فرهاد رومیخوای زنگ میزنم بهش ؛بهش میگم دوباره بیان برا خواستگاری
تنها ارزوی من خوشبختی توعه حالا که تو فکرمیکنی بافرهاد خوشبختی من دیگه هیچ حرفی ندارم
ولی دوباره فکراتو بکن
-من فکرامو قشنگ کردم
-باشه,پس من میرم
بابا داشت از اتاق خارج میشد که زود گفتم
-خیلی دوست دارم بابا
بابا لبخندی زد گفت
-ولی من بیشتردوست دارم
واز اتاق رفت بیرون....
باورم نمیشد زندگی هم داشت به من روی خوش نشون میداد
دعا دعا میکردم تموم اینا خواب نباشن
اگه هم خواب بود دوست نداشتم حالا حالا بیدار شم
.....
سینی چایی طرف فرهاد گرفتم فرها. با لبخند چایشو ورداشت
بغل سمیرا جون نشستم
-خب سعید جان اگه اجازه بدی فرهاد و شادی برن تو اتاق حرفاشونو بزنن
بابا لبخندی زد گفت
-البته
بلند شو دخترم
چشمی گفتمو با فرهاد به طرف اتاقم رفتم
-فکرشو میکردی بابات انقدر راحت قبولم کنه
-اصلا فکرشو نمیکردم انقدر راحت به هم برسیم
-همچین راحت راحت هم نبودا
دیروز بابات باهام اتمام حجت کرد گفت اگه فقط یه قطره اشکتو دربیارم طلوع فردا صبح رونمیبینم
گفت باید کاری کنم که همیشه رو لبات خنده باشه
-با دیونه بازیات که همیشه رو لبام خنده است
یو فرهاد از جاش بلند شد دستی به کدش زد گفت
-خب ببین خانوم محترم من برا اینکه اجازه بدم زنم بشی شرایطی دارم
-بفرمایید چه شرایطی دارید
-همیشه بوی قرمه سبزی بدی وقتی سرکار هم میام خونه مثل یه زن.خوب به پیشوازم بیای ؛
چیزی هم جز چشم. نباید ازت بشنوم
-بله حتما
.............
دوماه بعد.....
سرکار خانوم شادی محمدی برای بار سوم عرض میکنم ایا وکیلیم شمارا به عقد دائمی جناب اقای فرهاد توکلی دربیاورم وکیلیم
قران رو بستم نگاهی به بابا کردم بالبخنند سرشو تکون داد
ازخدا فقط خوشبختی خودمو وخانواده ام میخواستم میخواستم
اینکه تا اخر کنار دوتا مردای زندگیم باشم
دنیاهم دیگه به کامم بود؛هرچی رو که میخواستم دیگه داشتم
دیگه حسرتی توی دلم نبود
نفس عمیقی کشیدمو گفتم
_با اجازه ای پدرم و بزرگترای مجلس, بللهه
.......
پایان....
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت217 رمان پارادوکس بعد شروع کرد به زبان ترکی حرفامو ترجمه کردن. هنوز چند کلمه از دهنش در نیومده بود که رییس هتل دستاشو به معنی سکوت اورد بالا. دختره ساکت شد. و اونم صندلیشو چرخوند و برگشت سمت ما. وقتی چشمم به شخصی که پشت صندلی نشسته بود افتاد رنگ…
#پارت218
رمان پارادوکس
گیج و منگ داشتم نگاش میکردم. انگار از منگ بودنم کلافه شد.گوشه ی استینم و گرفت و محکم کشید. بی اراده دنبالش رفتم.
دقیقا در کنار اتاق مدیریت و باز کرد و منو فرستاد تو.
انقدر شوکه بودم که حتی توان ایستادن نداشتم. رو اولین جایی که پیدا کردم نشستم. و سرمو چسبوندم به دیوار.
دست به سینه به دیوار رو به رو تکیه داده بود و زل زده بود بهم:
_ تعجب کردی؟؟؟
بی حال لب باز کردمو گفتم:
_ باورم نمیشه..
_ میدونم
_ چرا نگفتی؟؟؟
_ مگه تو پرسیدی ازم ؟؟؟ مگه مهم بود؟؟؟
اخمامو کشیدم تو همو با لحن تندی گفتم:
_ هیچ چیز تو برای من مهم نیست.
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ خوب پس چه دلیلی داشت که من بهت بگم که نصف این هتل برای منه و نصف دیگه برای دوستم آتاش.
با حرص از جام بلند شدم و سمت در رفتم. اما هرکار کردم در باز نشد. با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ درو باز کن.
🍃 @kadbanoiranii
رمان پارادوکس
گیج و منگ داشتم نگاش میکردم. انگار از منگ بودنم کلافه شد.گوشه ی استینم و گرفت و محکم کشید. بی اراده دنبالش رفتم.
دقیقا در کنار اتاق مدیریت و باز کرد و منو فرستاد تو.
انقدر شوکه بودم که حتی توان ایستادن نداشتم. رو اولین جایی که پیدا کردم نشستم. و سرمو چسبوندم به دیوار.
دست به سینه به دیوار رو به رو تکیه داده بود و زل زده بود بهم:
_ تعجب کردی؟؟؟
بی حال لب باز کردمو گفتم:
_ باورم نمیشه..
_ میدونم
_ چرا نگفتی؟؟؟
_ مگه تو پرسیدی ازم ؟؟؟ مگه مهم بود؟؟؟
اخمامو کشیدم تو همو با لحن تندی گفتم:
_ هیچ چیز تو برای من مهم نیست.
یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت:
_ خوب پس چه دلیلی داشت که من بهت بگم که نصف این هتل برای منه و نصف دیگه برای دوستم آتاش.
با حرص از جام بلند شدم و سمت در رفتم. اما هرکار کردم در باز نشد. با صدای نسبتا بلندی گفتم:
_ درو باز کن.
🍃 @kadbanoiranii
#پارت218
از کنارم رد میشه و با گفتن (بریم) تکلیفمو مشخص میکنه که دنبالش برم.
داخل آسانسور به یکی زنگ زد و متوجه شدم که گفت ماشینش رو به محوطه بیاره.
لابیِ باشکوهِ برج رو پشت سر میزاریم و از در اصلی خارج میشیم.
ماشین درست پایین پله های عریض و طویل پارک شده و مردی با لباس فرم نگهبانی، کنارش ایستاده.
هومان ماشین رو دور میزنه و با جنباندن سرش، نگهبان رو مرخص میکنه و سوار میشه.
کنار دستش جای میگیرم و به محض بستن در، ماشین با صدای وحشتناک قیژ لاستیکها به حرکت در میاد.
به بی قانون ترین شکل ممکن، رانندگی میکنه.
به در می چسبم و دودستی کمربند ایمنی رو میگیرم و قرص و محکم خودم رو روی صندلی نگه میدارم .
تعادل روانی نداره!
یک دقیقه چنان مواج و طوفانی میشه آدم از ترسش دنبال سوراخ موش میگرده و یک دقیقه ی بعد خونسرد و آروم...
الان هم از حرکات و طرز رانندگیش مشخصه عصبیه.
همونطور که به صندلی چسبیدم، متردد میگم :
_میتونم یه سوال بپرسم؟؟
در واقع یک سوال نبود، چند پرسش ذهنم رو درگیر کرده بود
اینکه آیا، آنا همونجور که گفته بود، دوست دختر هومانه؟!
اگه آره.... پس چرا بیشتر به دشمن های خونی و منتقم شباهت داشتن تا معشوقه؟!
اگه نه..... پس آنا چطور ادعا کرد از هومان بارداره؟!!.... اونم داخل شرکت و در برابر تمام کارمندهاش!
اصلا حاملگی در کار هست؟!
منتظرم بگه آره تا همه ی اینارو پشت هم بپرسم ولی (نع) محکمش، راه رو برای اصرار ورزیدن میبنده.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
از کنارم رد میشه و با گفتن (بریم) تکلیفمو مشخص میکنه که دنبالش برم.
داخل آسانسور به یکی زنگ زد و متوجه شدم که گفت ماشینش رو به محوطه بیاره.
لابیِ باشکوهِ برج رو پشت سر میزاریم و از در اصلی خارج میشیم.
ماشین درست پایین پله های عریض و طویل پارک شده و مردی با لباس فرم نگهبانی، کنارش ایستاده.
هومان ماشین رو دور میزنه و با جنباندن سرش، نگهبان رو مرخص میکنه و سوار میشه.
کنار دستش جای میگیرم و به محض بستن در، ماشین با صدای وحشتناک قیژ لاستیکها به حرکت در میاد.
به بی قانون ترین شکل ممکن، رانندگی میکنه.
به در می چسبم و دودستی کمربند ایمنی رو میگیرم و قرص و محکم خودم رو روی صندلی نگه میدارم .
تعادل روانی نداره!
یک دقیقه چنان مواج و طوفانی میشه آدم از ترسش دنبال سوراخ موش میگرده و یک دقیقه ی بعد خونسرد و آروم...
الان هم از حرکات و طرز رانندگیش مشخصه عصبیه.
همونطور که به صندلی چسبیدم، متردد میگم :
_میتونم یه سوال بپرسم؟؟
در واقع یک سوال نبود، چند پرسش ذهنم رو درگیر کرده بود
اینکه آیا، آنا همونجور که گفته بود، دوست دختر هومانه؟!
اگه آره.... پس چرا بیشتر به دشمن های خونی و منتقم شباهت داشتن تا معشوقه؟!
اگه نه..... پس آنا چطور ادعا کرد از هومان بارداره؟!!.... اونم داخل شرکت و در برابر تمام کارمندهاش!
اصلا حاملگی در کار هست؟!
منتظرم بگه آره تا همه ی اینارو پشت هم بپرسم ولی (نع) محکمش، راه رو برای اصرار ورزیدن میبنده.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت218
منشی نگاهی به من انداخت که مثل لاک پشت تو لاک خودم بودم و سرم پایین بود
. لبخندی زد و به صندلی های توی سالن اشاره کرد و گفت:بفرمایید بشینین تاصداشون کنم.
و از جاش بلند شد و رفت تو یکی از اتاقا.
من و آرزو رفتیم روی صندلی ها نشستیم. بعد از یه مدت کوتاه، منشی همراه با یه دختر ریزه میزه اومد.
منشی اشاره ای به ما کرد و یه چیزی به مهسا گفت. بعد به سمت میزش رفت و مشغول کار خودش شد.
مهسا با قدم های آروم و آهسته به سمت ما میومد و این به من اجازه داد تا حسابی آنالیزش کنم.
قد متوسطی داشت و استخوون بندیش خیلی ظریف بود
. پوست سبزه داشت و ابروهای کوتا و کلفت.
چشمای قهوه ای تیره. په دماغ دراز که با اینکه به تنهاییی قشنگ نبود ولی خیلی به صورتش میومد.
لب ودهنشم به صورتش میومد.
در کل خیلی بامزه بود
.زیبا نبود ولی بامزه بود. قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سلیقه اش خوبه!!
بالاخره مهسا به ما رسید...
من و آرزو از جامون بلند شدیم و با نیشای باز زل زدیم بهش.
منم که انگار قضیه گندی که چند دقیقه پیش زده بودم و یادم رفته بود!!
شاد و شنگول به مهسا خیره شده بودم.
مهسا سلام کرد و مام همون طور که بهش زل زده بودیم، جواب سلامش و دادیم.
مهسا لبخندی زد و با صدای نازکش گفت:ببخشید شما با من کاری داشتین؟!
نیشم و باز تر کردم و گفتم:اوهوم؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
منشی نگاهی به من انداخت که مثل لاک پشت تو لاک خودم بودم و سرم پایین بود
. لبخندی زد و به صندلی های توی سالن اشاره کرد و گفت:بفرمایید بشینین تاصداشون کنم.
و از جاش بلند شد و رفت تو یکی از اتاقا.
من و آرزو رفتیم روی صندلی ها نشستیم. بعد از یه مدت کوتاه، منشی همراه با یه دختر ریزه میزه اومد.
منشی اشاره ای به ما کرد و یه چیزی به مهسا گفت. بعد به سمت میزش رفت و مشغول کار خودش شد.
مهسا با قدم های آروم و آهسته به سمت ما میومد و این به من اجازه داد تا حسابی آنالیزش کنم.
قد متوسطی داشت و استخوون بندیش خیلی ظریف بود
. پوست سبزه داشت و ابروهای کوتا و کلفت.
چشمای قهوه ای تیره. په دماغ دراز که با اینکه به تنهاییی قشنگ نبود ولی خیلی به صورتش میومد.
لب ودهنشم به صورتش میومد.
در کل خیلی بامزه بود
.زیبا نبود ولی بامزه بود. قربون پسرخاله ام بشم که انقدر سلیقه اش خوبه!!
بالاخره مهسا به ما رسید...
من و آرزو از جامون بلند شدیم و با نیشای باز زل زدیم بهش.
منم که انگار قضیه گندی که چند دقیقه پیش زده بودم و یادم رفته بود!!
شاد و شنگول به مهسا خیره شده بودم.
مهسا سلام کرد و مام همون طور که بهش زل زده بودیم، جواب سلامش و دادیم.
مهسا لبخندی زد و با صدای نازکش گفت:ببخشید شما با من کاری داشتین؟!
نیشم و باز تر کردم و گفتم:اوهوم؟
رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر