کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.84K subscribers
23.1K photos
29.2K videos
95 files
43.5K links
Download Telegram
#پارت214
-پس بهتره ماهم زحمت کم کنیم بریم


-ولی بابا


بابای فرهاد نگاهی به فرهاد کرد گفت


-توساکت شو


-اقای محمدی من شادی رو واقعا میخوام شده هرکاری میکنم تاشما راضیت بدید؛اینوهم بدونید دست بردارهم.نیستم شده صدسال هم طول بکشه شماراضیت بدید من.منتظر میمونم


بابا عصبانی از جاش بلند شد باصدای بلندی رو به فرهاد گفت

-تو پیش خودت چی فکر کردی؛گفتی الان میام به اقای محمدی میگم اونم از خدا خواسته قبول کنه اره؛

دیگه همچین فکرمسخره ای رو نکن من جنازه شادی روهم رو دوش تو نمیندازم



-ولی شادی هم منو دوست داره


بابانگاه بدی به من کرد گفت

-اون غلط کرده

بابا برگشت سمت بابای فرهاد گفت


-به نظرم اقای توکلی بهتره زود تر برید بهتره؛


فرهاد زود برگشت سمت من گفت


-تو چرا هیچی نمیگی بگو که توهم منو میخوایی؛بگو دیگه


هرکاری که میکردم نمیتونستم دهنمو باز کنم تا حرفی بزنم انگار دهنمو بسته بودن


-شادی باتوام میفهمی توهم یه چیزی بگو



-دهنتو ببند فرهاد
دیگه بیشتر از این حرفی نزن؛اونم اگه تورو میخواست چیزی میگفت




بابای فرهاد دست فرهاد گرفت همراه باخانواده شون به سمت در میرفتن


فرهاد هم.یه بند اسممو صدا میزد


ولی من نمیتونستم چیزی بگم

با بسته شدن در بابا با عصبانیت اومد جلو ام


-این پسره چه ضرری میزد هان


باداد بلندش به خودم اومدم

-اون راست میگفت منم دو


با سیلی که بابا بهم زد نتونستم ادامه حرفمو بزنم...

خانوم حسینی زود خودشو به مارسوند گفت

-سعید این چه کاری بودی کردی هان.واسه چی زدیش


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت213 رمان پارادوکس منظورش چی بود که مجبور میشم دوباره چمدونو ببندم؟؟؟ یه نقشه ای تو سرش بود. شک نداشتم. میخواست یه کاری کنه و بازم غافلگیرم کنه. پوفی کشیدمو قرصو به لبام نزدیک کردم. لیوان اب کنار تخت و برداشتم و یه سر سر کشیدم. نگاهی به اینه قدی…
#پارت214
رمان پارادوکس

لباسامو سر سری پوشیدمو از در اتاقم زدم بیرون.

حالا از کجا کسیو پیدا میکردم که هم فارسی بلد باشه هم ترکی؟؟؟؟

گیج و سردرگم دور خودم میچرخیدم که نگاهم به یه صورت اشنا گره خورد. زل زدم توصورتش تا یادم بیاد کجا دیدمش.

یه دختر باصورت معصوم و عروسکیش چند متر اونورتر پشت پیشخوان لابی ایستاده بود و با مهربونی جواب ادمایی و که ازش سوال میپرسیدن و میداد.

نمیدونم چقدر گذشته بود که انگار سنگینی نگامو حس کرد. سرشو بلند کرد و زل زد بهم.

با دیدنم لبخندی زد و سرشو تکون داد. چشمم که به چشماش خورد شناختمش.

همون دختری بود که روز اول اقاتمون راهنماییمون کرد که از کدوم سمت به رستوران بریم.

یاد لهجه ی بامزه فارسیش افتادمو ذوق زده سمتش رفتم. جلوی پیشخوان ایستادمو گفتم:

_ سلام

لبخند گرمی زد و باهمون لهجه ی بامزش گفت:

_سلام.

با مهربونی پرسیدم:

_عزیزم میتونم یه تقاضایی ازت بکنم؟؟؟

با تعجب پرسید:

_ تقاضا؟؟؟ تقاضا چی هست دیگه؟؟؟
لبخند رو لبم پررنگ تر شد. دوباره گفتم:

_یعنی خواهش؛ یعنی درخواست.
اروم گفت:

_ اها، بگو خانوم. من در خدمت هستم

🍃 @kadbanoiranii
#پارت214


یک چشمم به در بود و تند تند داخل کشوهای میز رو سرک می کشیدم اما جز یک سری برگه و کاغذ، چیز سرگرم کننده ای نبود .

صدای باز شدن در که اومد، طوری از جا پریدم که زانوم به لبه ی میز برخورد کرد و روی زمین افتادم.

از شدت دردی که در کاسه ی زانوم پیچید، ناله ی دردناکی سر دادم و اشکم سرازیر شد.

_زیر میز چیکار میکنی؟؟


اهمیتی به سوال هومان نمیدم و در حالی که زانوی مصدومم رو میمالم، سعی می کنم از روی زمین بلند شدم.

از صندلی و میز کمک میگیرم و به سختی سر پا می ایستم و وزنم رو، روی پایی که آسیب ندیده ميندازم.

کنار میز ایستاده و یکی از دست هاشو در جیب شلوارش گذاشته و عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کنه.

عصبانیتم از درد پا و بی احتیاطی خودم رو سرش خالی میکنم و میگم:


_ها چیه؟؟ بِر و بِر منو نگاه میکنی!

لنگون از کنارش می‌گذرم و روی مبل میشینم و به اخم های درهم رفته اش اهمیتی نمیدم.

زانومو چندبار خم و راست میکنم و مفصلش رو ماساژ میدم تا دردش آروم میشه.
از گوشه ی چشم به هومان نگاه می کنم که بین کاغذ های روی میز دنبال چیزی میگرده و وقتی پیداش نمیکنه، عصبی میشه و غرلند کنان میگه:


_کی به تو اجازه داد بیای پشت میز من؟؟!!
همه چیزو به هم ریختی!


_تو عادت داری همه چیزو بندازی گردن بقیه؟؟
من هر چیزی که برداشتم و نگاه کردم و دقیقا گذاشتم همونجایی که خودت گذاشته بودی، حتی یک میلیمترم تکونشون ندادم!! پس سر من داد نزن!


اونقد تند و خشمناک حرف زدم که نفس کم آوردم و بعد از تموم شدن حرفام، دم عمیقی گرفتم و بازدمم رو با مکث کوتاه بیرون دادم.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت214




- دو روز بیشتر نیست که آقادار شده ها!!

حالا اینجا هی هی واسه من عشقم عشقم می کنه.

اوق.... انقد بدم میاد از این چندش بازیا
آرزو خندید و چیزی نگفت.

ماشین و روشن کرد و به راه افتاد.

بعد از چند دقیقه رو کرد به من و گفت:

- هوی تو چرا انقده خوشگل کردی ؟

نمی خوایم بریم برای تو شوور بگیریم که می خوایم بریم برای آرش زن بگیریم

خندیدم و با مسخره بازی گفتم:

- اوا آرزو جون این چه حرفیه که شما می زنی؟

بالاخره این عروس خاله من همین اول کاری باید بفهمه که ما چقدر خونواده دار و شیکیم دیگه.

آرزو خندید و گفت: بعله چقدرم که تو شیکی


خلاصه اینقدر خندیدیم و مسخره بازی در آوردیم که وقتی من می خواستم از ماشین پیاده بشم، دلم درد گرفته بود.

منم چه دل بی جنب ای دارما!

الهی هی از خنده زیاد درد می گیره

منتظر آرزو موندم تا ماشین و پارک کنه.

وقتی ماشین و پارک کرد، با هم وارد یه ساختمون بزرگ تجاری شدیم

که ظاهرا شرکت آرش اینا اونجا بود.

داشتیم سوار آسانسور می شدیم که آرش زنگ زد و بعد از کلی سفارش که " خراب نکنینا!

حواستون باشه بهش چی می گین مسخره بازی در نیاری شیدا!!!

نپرونیش " بالاخره رضایت داد و قطع کرد
سوار آسانسور شدیم


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر