کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
1.83K subscribers
23.1K photos
28.9K videos
95 files
43.2K links
Download Telegram
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت203 زود استین کتشو گرفتمو گفتم -فقط یه دقیقه به حرفام گوش کن بعد هرجا خواستی برو نگاهی بهم کرد دوباره سر جاش نشست لبخندی زدم -زود حرفاتو بگو بلید برم وقت اضافی ندارم بخوام با ادم های دوروغگو بگذرونم -بعدداز یه مدت که باهات بود نفهمیدم چه جوری…
#پارت204

....
یه هفته از ماجرای تصادف خانوم حسینی میگذره قراره امروز ازبیمارستان مرخص بشه وبه اصرار بابا یه هفته ای خونه ای ما بمونه


....

من توی خونه منتظر بابا خانوم حسینی بودم که بیان

توی این یه هفته یه جورایی انگار خودمم سبک شده بوده ام که تمام ماجرا رو بهش گفته بودم


باصدای چرخش کلید زود از جام بلندشومو به طرف در رفتم


اول خانوم حسینی وارد سالن شد بعد بابا ؛لبخندی زدمو به سممتشون رفتم


-سلام خوش اومدید


-سلام عزیزم ؛دوباره افتادی توی زحمت؛هرچی به این سعید میگم بزار برم خونه خودم میگه نه؛باید یه چندمدت اینجا بمونم


-به جای سخنرانی زودتر برو تواتاق استراحت کن


-بابا راست میگین بفرمایید


فکرمیکردم بابا الان خانوم حسینی رو میبره اتاق مهمون اما برد اتاق خودش


یعنی چی شده که بابا گذاشت خاندم حسینی این چند وقت توی اتاقش استراحت کنه



به طرف اشپزخونه رفتم یه ظرف سوپی که درست کرده بودم روی توی سینی گذاشتم به طرف اتاق بابا رفتم




تقه ای به در زدم بابا درو باز کرد


خانوم حسینی روی تخت نشسته بود بااون پای گچ گرفته اش خیلی بامزه شده بود



سوپ رو روی تخت گذاشتمو گفتم

-براشمادرس کردم حتما بخورید براتون خیلی خوبه


-افریننن معلومه که کدبانویی هستیا ببینم ازکجا یاد گرفتی


نگاهی به باباکردمو گفتم

-از بابا


لبخندتلخی زد گفت

-بابات هم ازمن؛یه ان فکرکردم خودم پختمش بو رنگش مثل سوپ های خودم شده



بابا چطورتونسته به همچین زنی خیانت کنه



-سمیرا به جای این حرفا بگیر سوپتو بخور بعدش خوب استراحت کن خودت که دیدی دکتر چی گفت ؛گفت باید چند روز استراحت مطلق داشته باشی



الان هم منوشادی میریم بیرون تاتو راحت باشی؛بیا شادی


-نیازی به رفتن شادی نیس اتفاقا اون باعث میشه ارامش داشته باشم برعکس تو



بابانگاه عصبانی به خانوم حسینی کرد هوفی کشید گفت


-از اول هم گربه کوره بودی؛شادی بیا


منم همراه بابا ازاتاق بیرون رفتم

بابا زیرلب چیزهای میگفت که نمیفهمیدم


روی مبل نشست به طرفم برگشت گفت

-به کسی نگی سمیرا اینجاس ها فقط تو فرهاد میدونید حوصله مهمون اینارو ندارم؛باید زنگ بزنم به این فرهادم بگم حواسشو جمع کنه به کسی نگه




نه خیالتون راحت من به کسی نمیگم

بابا هوفی کشید گفت


-من میرم تو اتاقت بخوابم فقط تا خودم بیدارنشدم به هیچ عنوان بیدارم نکن



-باشه


......



ساعت 5بعدظهر بود حوصلم واقعا سررفته بود

کتاب خوندن هم دیگه فایده ای نداشت نمیدونستم باید چیکارکنم که صدای زنگ ایفون رو شنیدم


-بله


صدای فرهاد بود

-سلام خانوم محمدی من باچندتا از کارکنان شرکت براعیادت اومدیم میشه درو بزنید



وای خدا؛فرهاد چیکارکرده بود..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
#پارت204

....
یه هفته از ماجرای تصادف خانوم حسینی میگذره قراره امروز ازبیمارستان مرخص بشه وبه اصرار بابا یه هفته ای خونه ای ما بمونه


....

من توی خونه منتظر بابا خانوم حسینی بودم که بیان

توی این یه هفته یه جورایی انگار خودمم سبک شده بوده ام که تمام ماجرا رو بهش گفته بودم


باصدای چرخش کلید زود از جام بلندشومو به طرف در رفتم


اول خانوم حسینی وارد سالن شد بعد بابا ؛لبخندی زدمو به سممتشون رفتم


-سلام خوش اومدید


-سلام عزیزم ؛دوباره افتادی توی زحمت؛هرچی به این سعید میگم بزار برم خونه خودم میگه نه؛باید یه چندمدت اینجا بمونم


-به جای سخنرانی زودتر برو تواتاق استراحت کن


-بابا راست میگین بفرمایید


فکرمیکردم بابا الان خانوم حسینی رو میبره اتاق مهمون اما برد اتاق خودش


یعنی چی شده که بابا گذاشت خاندم حسینی این چند وقت توی اتاقش استراحت کنه



به طرف اشپزخونه رفتم یه ظرف سوپی که درست کرده بودم روی توی سینی گذاشتم به طرف اتاق بابا رفتم




تقه ای به در زدم بابا درو باز کرد


خانوم حسینی روی تخت نشسته بود بااون پای گچ گرفته اش خیلی بامزه شده بود



سوپ رو روی تخت گذاشتمو گفتم

-براشمادرس کردم حتما بخورید براتون خیلی خوبه


-افریننن معلومه که کدبانویی هستیا ببینم ازکجا یاد گرفتی


نگاهی به باباکردمو گفتم

-از بابا


لبخندتلخی زد گفت

-بابات هم ازمن؛یه ان فکرکردم خودم پختمش بو رنگش مثل سوپ های خودم شده



بابا چطورتونسته به همچین زنی خیانت کنه



-سمیرا به جای این حرفا بگیر سوپتو بخور بعدش خوب استراحت کن خودت که دیدی دکتر چی گفت ؛گفت باید چند روز استراحت مطلق داشته باشی



الان هم منوشادی میریم بیرون تاتو راحت باشی؛بیا شادی


-نیازی به رفتن شادی نیس اتفاقا اون باعث میشه ارامش داشته باشم برعکس تو



بابانگاه عصبانی به خانوم حسینی کرد هوفی کشید گفت


-از اول هم گربه کوره بودی؛شادی بیا


منم همراه بابا ازاتاق بیرون رفتم

بابا زیرلب چیزهای میگفت که نمیفهمیدم


روی مبل نشست به طرفم برگشت گفت

-به کسی نگی سمیرا اینجاس ها فقط تو فرهاد میدونید حوصله مهمون اینارو ندارم؛باید زنگ بزنم به این فرهادم بگم حواسشو جمع کنه به کسی نگه




نه خیالتون راحت من به کسی نمیگم

بابا هوفی کشید گفت


-من میرم تو اتاقت بخوابم فقط تا خودم بیدارنشدم به هیچ عنوان بیدارم نکن



-باشه


......



ساعت 5بعدظهر بود حوصلم واقعا سررفته بود

کتاب خوندن هم دیگه فایده ای نداشت نمیدونستم باید چیکارکنم که صدای زنگ ایفون رو شنیدم


-بله


صدای فرهاد بود

-سلام خانوم محمدی من باچندتا از کارکنان شرکت براعیادت اومدیم میشه درو بزنید



وای خدا؛فرهاد چیکارکرده بود..


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کدبانوی ایرانی🌻🌼😍
#پارت203 رمان پارادوکس چشم غره ای بهش رفتم و اومدم از کنارش رد شم که خودشو از عمد کشید جلوم و باز سد راهم شد. عصبی سرمو بلند کردم که دوباره نگاهم به چشمای شیطونش گره خورد. _ میشه بگی دقیقا داری چیکار میکنی؟ لبخند رو لباش پر رنگ تر شد و شیطون گفت: _ همون…
#پارت204
رمان پارادوکس

کارتمو تو قفل در کشیدمو در با صدای تیکی باز شد وارد شدم. قرار بود چی پیش بیاد؟ قرار بود کارم به کجا کشیده بشه؟ حالا به جایی رسیده بودم که تنها پناه من تو این کشور غریبه همون کسیه که تموم زندگیمو نابود کرده بود. اینجا کسیو نمیشناختم. اینجا تنها بودم. کنار همه ی اینها باید هر روز تا زمانی که برگردیم اونو تحمل میکردم. تحملش واقعا سخت بود. شالمو از سرم کشیدم و موهامو باز کردم. دستامو به سرم زدمو خیره شدم به پارکتای کف اتاق. همه چی خیلی ترسناک تر از اون چیزی بود که داشت نشون میداد. من ، تنها ، تو کشوری که غریبم با مردی که بهم تجاوز کرده به فاصله یه اتاق تو یه هتلم. اونم جایی که شاید برای من غریب باشه، ولی اون از بس اینجا اومده همه جای اینجارو بلده. کلافه و عصبی خودمو پرت کردم تو تخت. به یه حموم اب گرم احتیاج داشتم. باید خودمو اروم میکردم. از جام بلند شدم سمت چمدونم رفتم. اول از همه حولمو در اوردم و بعد یه دست لباس راحتی برداشتم. نگاهم به لباس زیرای رنگارنگی افتاد که پروانه واسه مسخره بازی تو چمدونم گزاشته بود. پورخندی رو لبم نشست. ساده ترینشو برداشتم و سمت حموم رفتم. اب گرم و باز کردم صبر کردم تا وان پر از اب شه. نگاهم به انواع شامپوهای اونجا افتاد. حوصله خوندن مارک ها و مدلاشو نداشتم. هرچی دم دستم اومد تو وان خالی کردم و لباسامو در اوردم. اروم پامو تو وان گذاشتم. کامل که دراز کشیدم چشامو رو هم گذاشتم. اب گرم بهم ارامش میداد. حالمو بهتر کرده بود.

🍃 @kadbanoiranii
#پارت204


چرا حس میکنم دختر شاد اون روز ها رو نمیشناسم؟!
چقد تغییر کردم!
مگه یک آدم اشتباه و یک اتفاق سخت ونابهنگام چقدر میتونه آدم رو متحول کنه؟!
یک لحظه نگاهم به پاهام میفته...
من پریدم؟!
من دوباره، عمیقا احساس خوشحالی کردم؟!


شاخ و برگ گرفتن این افکار یعنی خراب شدن حالِ خوبی که بعد از مدت ها حس کردم و از دست دادن تایم خیلی کمی که هومان برای حاضر شدن بهم داده.

بی درنگ به اتاقم رفتم و از داخل کمد، اولین لباس هایی که دم دستم بود برداشتم و پوشیدم.

اونقد با عجله اینکارو انجام دادم که یقه و آستین بلوزم رو اشتباه گرفته بودم و حتی نزدیک بود موقع پوشیدن شلوار جینم، زمین بخورم.
یک شلوار مام استایل خاکستری و یک تی شرت ساده ی مشکی...
برای این شتابی که من به خرج دادم عالی بود...

کتونی هامو برمیدارم و از اتاق بیرون میزنم و موهامو مرتب میکنم و یک طرفه پشت گوشم میفرستم.

تا خود درب خروجی با وجود پادرد، دویدم و ماشین هومان رو در حالی که منتظر باز شدن در آهنی و بزرگ عمارت بود، دیدم.
وقت پوشیدن کفشامو نداشتم برای همین با نوک پا و از روی چمن ها گذشتم و خودمو بهش رسوندم.
دومحافظ که سوار بنز پشت سر بودند ، با تعجب نگاهم میکردند.

درو باز میکنم و روی صندلی جلو جای میگیرم و با لبخند عریض به چهره ی عبوس و اخموی هومان نگاه میکنم.
کتونی هامو کف ماشین میزارم و با دست عدد پنج رو نشونش میدم :


_فقط پنج دقیقه !

اخمش غلیظ تر شد و با تیکاف از عمارت خارج شد.
ماشین اسکورت بلافاصله بعد از ماشین هومان بیرون میاد و پشت ما حرکت میکنه.


رسانه تبلیغی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#پارت204




کسری لابه لای خنده هاش باشه ای گفت و رفت پایین

آرزو با خنده گفت: تو اون همه سفارشی و که دادی می خوای بخوری شیدا ؟

- اوهوم

این بار مسعود که تا اون لحظه ساکت بود، گفت: تو از قحطی اومدی ؟

پوزخندی زدم و گفتم: خسیس تو قرار نیست پولش و بدی که!!!

امیر می خواد بده. در ضمن عروسی دوستمه،

دلم می خواد هرچی که خواستم سفارش بدم.

مسعود پوزخندی زد و چیزی نگفت.

امیر لبخندی زد و گفت: خودم همش و حساب می کنم،

مسعود و بیخیال خوب کردی این همه سفارش دادی... نوش جونت!!

لبخندی زدم و چیزی نگفتم.

بعداز چند لحظه رو به امیر و ارزو گفتم:

- چون شما امروز به من حال دادین. منم می خوام بهتون حال بدم و تنهاتون بذارم.

و براشون دستی تکون دادم و کیف به دست به سمت میز کناری رفتم و روی صندلی نشستم.

مسعودم یه چیزی به امیر گفت و اومد روبروی من نشست و

چشمای عسلیش و دوخت من زل زد بود بهم و نگاهش به سانت این ور و اون ور نمی شد!!

وا؟!!این چرا اینجوری به من نگاه می کنه ایش!!!

سعی کردم بهش توجه نکنم و خودم و سرگرم نشون بدم.

واسه همینم گوشیم و از توی کیفم در آوردم و شروع کردم به بازی کردن

ولی مسعود هنوزم بهم خیره شده بود وچشم ازم برنمی داشت.

بالاخره صبرم سر اومد و کلافه گفتم: چیه خوشگل ندیدی ؟!


رسانه تبلیغاتی ما باشید🎀

به کدبانوها فوروارد کن 😊

لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join

@kadbanoiranii


https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG

کپی برداری  وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی  کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
  حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.

آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر