✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 192
حالا میبینیم کی ۶۰ سالشه من یا اون؟
از حق نگذریم هن هنم درومده بود و به نفس نفس افتاده بودم خود رادمانم خسته شده بود
هرچی بالا میرفتیم تموم نمیشد
تو راه کلی پیرمرد وپیرزن و زن و مرد و دختر و پسر دیدیم که با لباس مناسب خیلی
راحت بالا میرفتن و حتی بعضیام از قسمت خود کوهش بالا میرفتن
واقعا دمشون گرم عجب انرژی دارن
دیگه هرجوری بود به بدبختی خودمو رسوندم بالا و از قصد تلاش کردم زودتر از رادمان
برسم
بعد چند پله اونم رسید بالا و نفسشو محکم داد بیرون
بااینکه نا نداشتم پوزخندی بهش زدم و گفتم
_چیشد مستر حالا من خودمو جای جوونا جا زدم یا شما
دستشو اورد جلو و کل موهای جلومو بهم ریخت
+حرف اضافه ممنوع خانوم ببعی
دلم میخواست جیغ بزنم سرش که موهامو خراب کرده بود
بیا اینم از اولین قرار ما مثل انسانای نرمال دیگه که نیستیم حتما باید جنگ و دعوا کنیم
سعی کردم چیزی نگم که باز زهرمارمون نشه اروم اروم پشت سرش رفتم و رو صندلی
نشستم
رادمان با لبخند خیره روبه روش بود سرمو چرخوندم تا ببینم به چی خیرست
که با قشنگ ترین صحنه زندگیم رو به رو شدم و فهمیدم اون همه پله ارزشش دیدنشو داشت
+واو چقدر قشنگه اینجا کل شهر دیده میشه...خیلی قشنگه
با ذوق به رو به روم خیره بودم
_اره اینجا واقعا قشنگه مخصوصا اگه نزدیکای غروب بیای و یکی یکی روشن شدن
چراغای شهرو ببینی خیلی ارامش بخشه
تصورشم قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به تصویر روبه رومون خیره بودیم که گفت
_واقعا هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی اینطوری بشینی کنارم
باتعجب نگاهش کردم
چرا؟!
انگار سوالمو فهمید که گفت
_چون هربار تا میومدم بهت نزدیک شم خودتو ازم دور میکردی یا هی یاداوری میکردی
من و تو فقط یه استاد و دانشجوییم بس!
لبخند کمرنگی زدم
+منم تا هروقت میومدم فکر کنم بهم حسی داری و مطمعن شم همه چیو خراب میکردی و
باعث میشدی که به خودم لعنت بگم بخاطر احساساتم بهت
سرشو تکون داد و با ناباوری گفت
_واقعا فکرشو نمیکردم که احساسم متقابل باشه نمیدونم شایدم خیلی گیج میزدم که نفهمیدم
بخاطر همینم از دانشگاه رفتم چون خسته بودم از حسی که فکر میکردم هیچ سرانجامی
نداره
+دیوونه بخاطر من خودتو از درس انداختی اونم کی زرنگ ترین شاگرد دانشگاه...
یهو از جاش پرید وبا نیش باز گفت
_بالاخره قبول کردی بنده مخم خوبه خودت اعتراف کردیاا استاد
پشت چشمی نازک کردم ادم نمیشه که!
......
+آخ بهار دستم شکست بدو دیگه اه،کاش قبول نمیکردم باهات بیام.
-چقدر غر میزنی تو شهرزاد،یه خرید عروسیه دیگه همش یه بار واسه آدم اتفاق میوفته.
پوفی کشیدم و عاجزانه به رادمان نگاه کردم که اونم تا خرخره تو دستش پر پلاستیک بود.
رادمان اومد طرفم و اروم زیر گوشم گفت:نظرت چیه جیم شیم؟
با کراهت نگاهی به بهار کردم و گفتم:بعد تیکه بزرگمون گوشمونه.
رادمانم با نیم نگاهی به بهار سری به معنای تایید تکون داد و با همون پلاستیکا لخ لخ کنان
دنبال بهار راه افتاد.
خیلی خنده دار شده بود اونم بین انبوهی از پلاستیکا.
این بهار خانومم که بیخیال نمیشد و انقدر با وسواس چیزی انتخاب میکرد تا جونمون به
لبمون میرسید.
بگذریم که فردا مجلسش بود و طی این دو هفته هر روز کار ما این بود که بهار از این
طریق شکنجمون بده.
هنوزم من لباس نگرفته بودم ولی خداروشکر لباس رادمان و اوکی کرده بودیم.
همینطوری که بی حوصله به مغازه ها نگاه میکردم یکدفعه چشمم به لباس بلند سبز_آبی
افتاد که خیلی قشنگ سنگ دوزی شده بود.
با دستم پهلوی رادمان و نیشگون گرفتم که اخمالو روشو کرد طرفم.
با ذوق به لباسه اشاره کردم و گفتم:این چطوره؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسه عروسی؟ اونم مختلط؟
اخمامو کشیدم توهم و گفتم:چشه مگه؟ هم استین داره هم پوشیدست تقریبا.
با ابرو اشاره ای به سرشونه هاش کرد که توری بود و یکم شونه هامو معلوم میکرد.
با مظلومیت گفتم:بزار برم بپوشمش دیگه خیلی خوشگله.
کالفه نگاهم کرد و گفت:خیله خب برو ببینم لجباز.
پلاستیکای بهار و انداختم رو دوش رادمان بدبخت که زیر کوهی از پلاستیک له شد و با
خوشحالی رفتیم سمت مغازه.
لباسرو گرفتم و رفتم طرف اتاق پروف.
سه ساعت طول کشید تا لباسامو دربیارم و اینو بپوشم.
کلی هم با دقت پوشیدمش که سنگاش کنده نشه.
رادمان و صدا زدم که بیاد نظر بده.
توی چارچوب در اتاق وایستاد و با دیدنم ابروهاشو انداخت بالا .
با خوشحالی گفتم:چطوره؟
خیلی جدی سرشو تکون داد و گفت:عمرا! اصلا راه نداره اینو بپوشی.
با ناله گفتم:ای خدا چشه مگه؟
+خیلی خوشگل شدی،نمیشه بپوشیش.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 192
حالا میبینیم کی ۶۰ سالشه من یا اون؟
از حق نگذریم هن هنم درومده بود و به نفس نفس افتاده بودم خود رادمانم خسته شده بود
هرچی بالا میرفتیم تموم نمیشد
تو راه کلی پیرمرد وپیرزن و زن و مرد و دختر و پسر دیدیم که با لباس مناسب خیلی
راحت بالا میرفتن و حتی بعضیام از قسمت خود کوهش بالا میرفتن
واقعا دمشون گرم عجب انرژی دارن
دیگه هرجوری بود به بدبختی خودمو رسوندم بالا و از قصد تلاش کردم زودتر از رادمان
برسم
بعد چند پله اونم رسید بالا و نفسشو محکم داد بیرون
بااینکه نا نداشتم پوزخندی بهش زدم و گفتم
_چیشد مستر حالا من خودمو جای جوونا جا زدم یا شما
دستشو اورد جلو و کل موهای جلومو بهم ریخت
+حرف اضافه ممنوع خانوم ببعی
دلم میخواست جیغ بزنم سرش که موهامو خراب کرده بود
بیا اینم از اولین قرار ما مثل انسانای نرمال دیگه که نیستیم حتما باید جنگ و دعوا کنیم
سعی کردم چیزی نگم که باز زهرمارمون نشه اروم اروم پشت سرش رفتم و رو صندلی
نشستم
رادمان با لبخند خیره روبه روش بود سرمو چرخوندم تا ببینم به چی خیرست
که با قشنگ ترین صحنه زندگیم رو به رو شدم و فهمیدم اون همه پله ارزشش دیدنشو داشت
+واو چقدر قشنگه اینجا کل شهر دیده میشه...خیلی قشنگه
با ذوق به رو به روم خیره بودم
_اره اینجا واقعا قشنگه مخصوصا اگه نزدیکای غروب بیای و یکی یکی روشن شدن
چراغای شهرو ببینی خیلی ارامش بخشه
تصورشم قشنگه!
نمیدونم چند دقیقه به تصویر روبه رومون خیره بودیم که گفت
_واقعا هیچوقت فکرشو نمیکردم که یه روزی اینطوری بشینی کنارم
باتعجب نگاهش کردم
چرا؟!
انگار سوالمو فهمید که گفت
_چون هربار تا میومدم بهت نزدیک شم خودتو ازم دور میکردی یا هی یاداوری میکردی
من و تو فقط یه استاد و دانشجوییم بس!
لبخند کمرنگی زدم
+منم تا هروقت میومدم فکر کنم بهم حسی داری و مطمعن شم همه چیو خراب میکردی و
باعث میشدی که به خودم لعنت بگم بخاطر احساساتم بهت
سرشو تکون داد و با ناباوری گفت
_واقعا فکرشو نمیکردم که احساسم متقابل باشه نمیدونم شایدم خیلی گیج میزدم که نفهمیدم
بخاطر همینم از دانشگاه رفتم چون خسته بودم از حسی که فکر میکردم هیچ سرانجامی
نداره
+دیوونه بخاطر من خودتو از درس انداختی اونم کی زرنگ ترین شاگرد دانشگاه...
یهو از جاش پرید وبا نیش باز گفت
_بالاخره قبول کردی بنده مخم خوبه خودت اعتراف کردیاا استاد
پشت چشمی نازک کردم ادم نمیشه که!
......
+آخ بهار دستم شکست بدو دیگه اه،کاش قبول نمیکردم باهات بیام.
-چقدر غر میزنی تو شهرزاد،یه خرید عروسیه دیگه همش یه بار واسه آدم اتفاق میوفته.
پوفی کشیدم و عاجزانه به رادمان نگاه کردم که اونم تا خرخره تو دستش پر پلاستیک بود.
رادمان اومد طرفم و اروم زیر گوشم گفت:نظرت چیه جیم شیم؟
با کراهت نگاهی به بهار کردم و گفتم:بعد تیکه بزرگمون گوشمونه.
رادمانم با نیم نگاهی به بهار سری به معنای تایید تکون داد و با همون پلاستیکا لخ لخ کنان
دنبال بهار راه افتاد.
خیلی خنده دار شده بود اونم بین انبوهی از پلاستیکا.
این بهار خانومم که بیخیال نمیشد و انقدر با وسواس چیزی انتخاب میکرد تا جونمون به
لبمون میرسید.
بگذریم که فردا مجلسش بود و طی این دو هفته هر روز کار ما این بود که بهار از این
طریق شکنجمون بده.
هنوزم من لباس نگرفته بودم ولی خداروشکر لباس رادمان و اوکی کرده بودیم.
همینطوری که بی حوصله به مغازه ها نگاه میکردم یکدفعه چشمم به لباس بلند سبز_آبی
افتاد که خیلی قشنگ سنگ دوزی شده بود.
با دستم پهلوی رادمان و نیشگون گرفتم که اخمالو روشو کرد طرفم.
با ذوق به لباسه اشاره کردم و گفتم:این چطوره؟
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:واسه عروسی؟ اونم مختلط؟
اخمامو کشیدم توهم و گفتم:چشه مگه؟ هم استین داره هم پوشیدست تقریبا.
با ابرو اشاره ای به سرشونه هاش کرد که توری بود و یکم شونه هامو معلوم میکرد.
با مظلومیت گفتم:بزار برم بپوشمش دیگه خیلی خوشگله.
کالفه نگاهم کرد و گفت:خیله خب برو ببینم لجباز.
پلاستیکای بهار و انداختم رو دوش رادمان بدبخت که زیر کوهی از پلاستیک له شد و با
خوشحالی رفتیم سمت مغازه.
لباسرو گرفتم و رفتم طرف اتاق پروف.
سه ساعت طول کشید تا لباسامو دربیارم و اینو بپوشم.
کلی هم با دقت پوشیدمش که سنگاش کنده نشه.
رادمان و صدا زدم که بیاد نظر بده.
توی چارچوب در اتاق وایستاد و با دیدنم ابروهاشو انداخت بالا .
با خوشحالی گفتم:چطوره؟
خیلی جدی سرشو تکون داد و گفت:عمرا! اصلا راه نداره اینو بپوشی.
با ناله گفتم:ای خدا چشه مگه؟
+خیلی خوشگل شدی،نمیشه بپوشیش.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 193
با دلخوری نگاهش کردم که یهو شیطون شد و شونه های پهنشو بزور از چارچوب کوچیک
اتاق رد کرد و اومد تو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:بنظرم اینو فقط برای من بپوش! آدم دلش میخواد درسته
قورتت بده.
حس کردم با شنیدن این حرفش لپام گل انداخت و ضربان قلبم رفت بالا .
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت:ببعی خجالتی من!
اخم ساختگی کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:گفتم دیگه بهم نگو ببعی! خیلی بدی که
نمیزاری اینو بپوشم...خیلی خوشگله.
برم گردوند و زیپ لباسو آروم باز کرد و گفت:کی گفته نمیزارم بپوشیش؟ معلومه که
میپوشیش ولی فقط برای من میپوشیش.
پکر نگاهش کردم که گفت:صبر کن یه چیزی نشونت بدم.
باشه ای گفتم و منتظرش شدم.
بعد یکم فضولی و کنجکاوی بالاخره اومد.
تو دستش یه لباس طلایی بود که آستیناش پولکی بود و حسابی خوشگل وساده بود.
با لبخند کمرنگی دستم داد و گفت:اینو بپوش ببین چطوره.
سری تکون دادم و ازش گرفتم.
سریع از پوشیدمش و به خودم توی آینه نگاه کردم.
خیلی بهم میومد،مخصوصا خیلی قشنگ روی بدنم مینشست.
در و باز کردم و رادمان و صدا کردم.
منتظر پشت در وایستاده بود و سرش تو گوشی بود.
با دیدن من اومد سمت اتاق و تا منو دید چشمام شروع کرد به برق زدن.
با لبخند رضایتی گفت:هم خوشگله هم پوشیدست.
اوهومی گفتم و به همین لباس طلایی رضایت دادم.
سلیقه شیکی داشت و مگه میشد ناراضی باشم؟
لباسو دراوردم و کفش ستشو گرفتم و حساب کردم.
از مغازه رفتم بیرون که رادمان پلاستیکای بهار و بهم سپرد و خودش دوباره برگشت تو
مغازه.
با تعجب رفتنشو نگاه کردم که بالاخره بعد ۱۰ دقیقه برگشت.
تو دستش یه جعبه بود و لبخندیم روی لبش.
با کنجکاوی پرسیدم:این چیه گرفتی؟
اروم توی صورتم پچ زد:پیرهن آبیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا گرفتیش دیوونه؟
چشمکی بهم زد و هلم داد تا راه بیوفتم و گفت:گرفتمش که برام بپوشی،حرفیم نباشه.
با لذت به این دیوونگیش خندیدم.
بعد اینکه بهار خانوم یکم دیگه مارو تو بازار کاشت و دقمون داد رضایت داد تا بالاخره
بریم.
رادمان بهار و تا خونه رسوند و منم رسوند.
انقدر هردومون خسته بودیم که خواب و ترجیح دادیم و اونم رفت خونش.
با خستگی رفتم بالا و بعد آماده کردن لباس واسه فردا و خوردن یه قهوه پریدم تو جام و به
نیم ثانیه نکشید که خوابم برد!
.......
با رضایت نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
چقدر این آرایش و لباس بهم میومد.
موهامو مدل باز و بسته شنیون کرده بودم و آرایش نسبتا غلیظی هم روی صورتم نشونده
بودم.
لباسمم که تنم کرده بودم و رسما داشتم خرکیف میشدم.
لحظه شماری میکردم که رادمان برسه و اونم یه نظری بده.
رژ لبمو برای صدمین بار تمدید کردم و وسایلمو جمع و جور کردم.
با شنیدن صدای آیفون سریع رفتم بازش کردم تا رادمان بیاد بالا .
دوباره نگاهی به خودم توی آینه کردم تا از وضعیتم خبردار بشم.
رادمان تا وارد شد لبخند بزرگی روی لبش نشست و اومد سمتم.
پیشونیمو بوسید و و گفت:بَه سلام خانوم خانوما،چه خوشتیپ کردی!
خودشم حسابی خوشتیپ شده بود و هوش از سر آدم میبرد.
مخصوصا اون عطرش که بیهوشم میکرد و عادت کرده بودم که همیشه استشمامش کنم.
لبخند دندون نمایی بهش زدم که دستی به موهام کشید.
شاکی دستشو گرفتم و گفتم:عه نکن رادمان دیگه موهام خراب میشه کلی زحمت کشیدم.
آروم خندید و با عجله ساک کنار مبل و برداشت و گفت:یالا شالتو سرت کن بریم که دیر
میشه.
با برداشتن شالم و درست کردنش روی سرم سریع از خونه زدیم بیرون.
صدای آهنگو بلند کرده بود و منم که فاز دیوونگیم گل کرده بود حسابی خوشحال و سرمست
با اهنگ میخوندم.
بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم به باغ تالار .
با هیجان رفتیم سمت در سالن.
دست تو دست با رادمان وارد شدیم.
نگاهم به بهار افتاد که با اون لباس سفید و پر نگینش بین اونهمه جمعیت میدرخشید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 193
با دلخوری نگاهش کردم که یهو شیطون شد و شونه های پهنشو بزور از چارچوب کوچیک
اتاق رد کرد و اومد تو.
با تعجب نگاهش کردم که گفت:بنظرم اینو فقط برای من بپوش! آدم دلش میخواد درسته
قورتت بده.
حس کردم با شنیدن این حرفش لپام گل انداخت و ضربان قلبم رفت بالا .
صورتمو با دستاش قاب گرفت و گفت:ببعی خجالتی من!
اخم ساختگی کردم و مشتی به بازوش زدم و گفتم:گفتم دیگه بهم نگو ببعی! خیلی بدی که
نمیزاری اینو بپوشم...خیلی خوشگله.
برم گردوند و زیپ لباسو آروم باز کرد و گفت:کی گفته نمیزارم بپوشیش؟ معلومه که
میپوشیش ولی فقط برای من میپوشیش.
پکر نگاهش کردم که گفت:صبر کن یه چیزی نشونت بدم.
باشه ای گفتم و منتظرش شدم.
بعد یکم فضولی و کنجکاوی بالاخره اومد.
تو دستش یه لباس طلایی بود که آستیناش پولکی بود و حسابی خوشگل وساده بود.
با لبخند کمرنگی دستم داد و گفت:اینو بپوش ببین چطوره.
سری تکون دادم و ازش گرفتم.
سریع از پوشیدمش و به خودم توی آینه نگاه کردم.
خیلی بهم میومد،مخصوصا خیلی قشنگ روی بدنم مینشست.
در و باز کردم و رادمان و صدا کردم.
منتظر پشت در وایستاده بود و سرش تو گوشی بود.
با دیدن من اومد سمت اتاق و تا منو دید چشمام شروع کرد به برق زدن.
با لبخند رضایتی گفت:هم خوشگله هم پوشیدست.
اوهومی گفتم و به همین لباس طلایی رضایت دادم.
سلیقه شیکی داشت و مگه میشد ناراضی باشم؟
لباسو دراوردم و کفش ستشو گرفتم و حساب کردم.
از مغازه رفتم بیرون که رادمان پلاستیکای بهار و بهم سپرد و خودش دوباره برگشت تو
مغازه.
با تعجب رفتنشو نگاه کردم که بالاخره بعد ۱۰ دقیقه برگشت.
تو دستش یه جعبه بود و لبخندیم روی لبش.
با کنجکاوی پرسیدم:این چیه گرفتی؟
اروم توی صورتم پچ زد:پیرهن آبیه!
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا گرفتیش دیوونه؟
چشمکی بهم زد و هلم داد تا راه بیوفتم و گفت:گرفتمش که برام بپوشی،حرفیم نباشه.
با لذت به این دیوونگیش خندیدم.
بعد اینکه بهار خانوم یکم دیگه مارو تو بازار کاشت و دقمون داد رضایت داد تا بالاخره
بریم.
رادمان بهار و تا خونه رسوند و منم رسوند.
انقدر هردومون خسته بودیم که خواب و ترجیح دادیم و اونم رفت خونش.
با خستگی رفتم بالا و بعد آماده کردن لباس واسه فردا و خوردن یه قهوه پریدم تو جام و به
نیم ثانیه نکشید که خوابم برد!
.......
با رضایت نگاهی به خودم توی آینه انداختم.
چقدر این آرایش و لباس بهم میومد.
موهامو مدل باز و بسته شنیون کرده بودم و آرایش نسبتا غلیظی هم روی صورتم نشونده
بودم.
لباسمم که تنم کرده بودم و رسما داشتم خرکیف میشدم.
لحظه شماری میکردم که رادمان برسه و اونم یه نظری بده.
رژ لبمو برای صدمین بار تمدید کردم و وسایلمو جمع و جور کردم.
با شنیدن صدای آیفون سریع رفتم بازش کردم تا رادمان بیاد بالا .
دوباره نگاهی به خودم توی آینه کردم تا از وضعیتم خبردار بشم.
رادمان تا وارد شد لبخند بزرگی روی لبش نشست و اومد سمتم.
پیشونیمو بوسید و و گفت:بَه سلام خانوم خانوما،چه خوشتیپ کردی!
خودشم حسابی خوشتیپ شده بود و هوش از سر آدم میبرد.
مخصوصا اون عطرش که بیهوشم میکرد و عادت کرده بودم که همیشه استشمامش کنم.
لبخند دندون نمایی بهش زدم که دستی به موهام کشید.
شاکی دستشو گرفتم و گفتم:عه نکن رادمان دیگه موهام خراب میشه کلی زحمت کشیدم.
آروم خندید و با عجله ساک کنار مبل و برداشت و گفت:یالا شالتو سرت کن بریم که دیر
میشه.
با برداشتن شالم و درست کردنش روی سرم سریع از خونه زدیم بیرون.
صدای آهنگو بلند کرده بود و منم که فاز دیوونگیم گل کرده بود حسابی خوشحال و سرمست
با اهنگ میخوندم.
بالاخره بعد نیم ساعت رسیدیم به باغ تالار .
با هیجان رفتیم سمت در سالن.
دست تو دست با رادمان وارد شدیم.
نگاهم به بهار افتاد که با اون لباس سفید و پر نگینش بین اونهمه جمعیت میدرخشید.
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 194
با لبخند عمیقی خیره بهش شده بودم چقدر بهش میومد جفتشون با ذوق میخندیدن و مشخص
بود چقدر باهم خوشحالن
برای بار چندم براشون ارزوی خوشبختی کردم
مامان بهار و سامیار تند تند دورشون میچرخیدن و یکی سپنج و دور سرشون میچرخوند و
اون یکی نقل و نبات رو سرشون میریخت
منم جای صندلیشون وایستاده بودم منتظر بودم بیان بشینن
چون بهار خانوم وظیفه مهم قند سابیدن و به من سپرده بود
تا بهم نزدیک شد جلو رفتم و محکم بغلش کردم
+رفتی قاطی مرغا منو یادت نره ها
با مشت محکم کوبید پشتم که حس کردم کل استخونام شکست
ای بهار که روز عروسیتم دست از کولی بازی برنمیداری
+دستت بکشنه راحت شم بدبخت سامیار که مجبوره تورو تحمل کنه
_خفه باو اون از خداشم هست تو دخالت نکن
دهن کجی بهش کردم
سامیار و رادمان و یه پسر دیگه مشغول بگو بخند بودن که مامان بهار اومد گفت عاقد اومده
همه ساکت شدن و نشستن و منتظر عاقد بودن چشم چرخوندم و دنبال قندا بودم ولی هرچی
گشتم پیدا نشدن
وای بدبخت شدم بهار منو میکشه
همینطور سرگردون میچرخیدم برای خودم که یهو بازم کشیدم شد پرت شدم و محکم خوردم
تو یه چیز سفت
تا سرمو بالا گرفتم و با رادمان مواجه شدم توپیدم بهش
+آزار داری مگه الان ضربه مغزی میشدم!!
بالبخند سرمو بوسید
_حواسم هست بهت نگران نباش یه وقت دنبال اینا نمیگشتی؟
سرمو چرخوندم و با دیدن قندا تو دستش ذوق زده خواستم ازش بگیرم که دستشو عقب
کشید
خمسانه نگاهش کردم
+باز چیه بده قندارو الان بهار کلمو میکنه
_خب انقد وول نخور یکم صبور باش کارت دارم
وا چه کاری داره؟
+چیشده؟
بعد یکم نگاه کردن به بهار و سامیار گفت
_بعد مراسم بیا تو باغ کارت دارم
کارم داره؟چیکار؟
+خب همین الان بگو چیشده؟
قندارو گذاشت تو دستمو هلم داد سمت جلو
_برو داره از کله بهار دود بلند میشه یادت نره بعد مراسم بیای
سری تکون دادم تند تند خودمو رسوندم بهشون هرچند که بهار غرشو زد و سرمو خالی
کرد حسابی بعد از تلاشای سامیار دهنشو بست بالاخره
عاقد که یه مرد نسبتا مسن ولی خیلی خوش قیافه بود شروع به خوندن خطبه عقد کرد
اولین بار که عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟
برعکس همه مراسما رادمان با صدای زنونه ای گفت
عروس خانوم رفته گل بچینه
و صدای خنده کل جمعیت بلند شد این پسر نمیتونه اروم بشینه
عاقد سری از تاسف تکون داد و دوباره سوالشو تکرار کرد
که اینبار خواهر سامیار گفت عروس رفته گلاب بیاره
و عاقد دوباره حرفشو تکرار کرد
و بعد از زیر لفظی گرفتن بهار خانوم بالخره جواب مثبتشو اعلام کرد سوت و جیغی بود
که تو سالن پیچیده بود
بعد از اینکه امضاهاشونو زدن و عاقد رفت نوبت رسید به کادو همون اولاش رفتم کادومو
دادم که یه ست خیلی قشنگ نقره بود و منتظر شدم تا رادمانم کادوشو بده بعد اینکه کارش
تموم شد اشاره ریزی زد بهم که بیا و خودش اول رفت
بهار و سامیار مشغول کادوهاشون بودن و کسی حواسش بهم نبود خیلی ریز رفتم بیرون
تو باغ خلوت بود و کسی نبود هرچی چشم چرخوندم رادمانو ندیدم چون باغ بزرگی بود
همونطور اروم اروم راه میرفتم دنبالش میگشتم ولی خب خبری ازش نبود
نکنه سرکاریه؟
دیگه تقریبا اخرای باغ بودم و خبری از رادمانم نبود
باد میوزید بین درختا و صدای ترسناکی خارج میشد ازشون
فضا یخورده ترسناک شده بود بااینکه ادم ترسویی نبودم ولی الان بخاطر شرایط داشتم کم
کم میترسیدم سرجام وایستادم رادمانو صدا زدم
ولی خب خبری نشد
درختا تکونی خوردن و باعث شد ترس بیشتری بیاد تو دلم
اینبار با یکم عصبانیت گفتم
+رادمان الان وقت مسخره بازی نیست کجایی پس
بازم هیچی که هیچی
دیگه واقعا داشت میرفت رو مخم و میخواستم راهمو بکشم و برم که از پشت بغلم کرد
همین که فهمیدم اینجاست دلم اروم گرفت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 194
با لبخند عمیقی خیره بهش شده بودم چقدر بهش میومد جفتشون با ذوق میخندیدن و مشخص
بود چقدر باهم خوشحالن
برای بار چندم براشون ارزوی خوشبختی کردم
مامان بهار و سامیار تند تند دورشون میچرخیدن و یکی سپنج و دور سرشون میچرخوند و
اون یکی نقل و نبات رو سرشون میریخت
منم جای صندلیشون وایستاده بودم منتظر بودم بیان بشینن
چون بهار خانوم وظیفه مهم قند سابیدن و به من سپرده بود
تا بهم نزدیک شد جلو رفتم و محکم بغلش کردم
+رفتی قاطی مرغا منو یادت نره ها
با مشت محکم کوبید پشتم که حس کردم کل استخونام شکست
ای بهار که روز عروسیتم دست از کولی بازی برنمیداری
+دستت بکشنه راحت شم بدبخت سامیار که مجبوره تورو تحمل کنه
_خفه باو اون از خداشم هست تو دخالت نکن
دهن کجی بهش کردم
سامیار و رادمان و یه پسر دیگه مشغول بگو بخند بودن که مامان بهار اومد گفت عاقد اومده
همه ساکت شدن و نشستن و منتظر عاقد بودن چشم چرخوندم و دنبال قندا بودم ولی هرچی
گشتم پیدا نشدن
وای بدبخت شدم بهار منو میکشه
همینطور سرگردون میچرخیدم برای خودم که یهو بازم کشیدم شد پرت شدم و محکم خوردم
تو یه چیز سفت
تا سرمو بالا گرفتم و با رادمان مواجه شدم توپیدم بهش
+آزار داری مگه الان ضربه مغزی میشدم!!
بالبخند سرمو بوسید
_حواسم هست بهت نگران نباش یه وقت دنبال اینا نمیگشتی؟
سرمو چرخوندم و با دیدن قندا تو دستش ذوق زده خواستم ازش بگیرم که دستشو عقب
کشید
خمسانه نگاهش کردم
+باز چیه بده قندارو الان بهار کلمو میکنه
_خب انقد وول نخور یکم صبور باش کارت دارم
وا چه کاری داره؟
+چیشده؟
بعد یکم نگاه کردن به بهار و سامیار گفت
_بعد مراسم بیا تو باغ کارت دارم
کارم داره؟چیکار؟
+خب همین الان بگو چیشده؟
قندارو گذاشت تو دستمو هلم داد سمت جلو
_برو داره از کله بهار دود بلند میشه یادت نره بعد مراسم بیای
سری تکون دادم تند تند خودمو رسوندم بهشون هرچند که بهار غرشو زد و سرمو خالی
کرد حسابی بعد از تلاشای سامیار دهنشو بست بالاخره
عاقد که یه مرد نسبتا مسن ولی خیلی خوش قیافه بود شروع به خوندن خطبه عقد کرد
اولین بار که عاقد گفت عروس خانوم وکیلم؟
برعکس همه مراسما رادمان با صدای زنونه ای گفت
عروس خانوم رفته گل بچینه
و صدای خنده کل جمعیت بلند شد این پسر نمیتونه اروم بشینه
عاقد سری از تاسف تکون داد و دوباره سوالشو تکرار کرد
که اینبار خواهر سامیار گفت عروس رفته گلاب بیاره
و عاقد دوباره حرفشو تکرار کرد
و بعد از زیر لفظی گرفتن بهار خانوم بالخره جواب مثبتشو اعلام کرد سوت و جیغی بود
که تو سالن پیچیده بود
بعد از اینکه امضاهاشونو زدن و عاقد رفت نوبت رسید به کادو همون اولاش رفتم کادومو
دادم که یه ست خیلی قشنگ نقره بود و منتظر شدم تا رادمانم کادوشو بده بعد اینکه کارش
تموم شد اشاره ریزی زد بهم که بیا و خودش اول رفت
بهار و سامیار مشغول کادوهاشون بودن و کسی حواسش بهم نبود خیلی ریز رفتم بیرون
تو باغ خلوت بود و کسی نبود هرچی چشم چرخوندم رادمانو ندیدم چون باغ بزرگی بود
همونطور اروم اروم راه میرفتم دنبالش میگشتم ولی خب خبری ازش نبود
نکنه سرکاریه؟
دیگه تقریبا اخرای باغ بودم و خبری از رادمانم نبود
باد میوزید بین درختا و صدای ترسناکی خارج میشد ازشون
فضا یخورده ترسناک شده بود بااینکه ادم ترسویی نبودم ولی الان بخاطر شرایط داشتم کم
کم میترسیدم سرجام وایستادم رادمانو صدا زدم
ولی خب خبری نشد
درختا تکونی خوردن و باعث شد ترس بیشتری بیاد تو دلم
اینبار با یکم عصبانیت گفتم
+رادمان الان وقت مسخره بازی نیست کجایی پس
بازم هیچی که هیچی
دیگه واقعا داشت میرفت رو مخم و میخواستم راهمو بکشم و برم که از پشت بغلم کرد
همین که فهمیدم اینجاست دلم اروم گرفت
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
✾࿐༅༅࿐✾
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 195
باترسی که پشت سر گذاشتم یاد اون خونه ی روح زده تو اردو افتادم و باعث شد لبخندی
رو لبم نقش ببنده
حرصی سرمو چرخوندم که با دیدن فاصله ی هیچ بینمون نفسمو تیکه تیکه بیرون دادم و به
چشمای براقش خیره شدم بعد مکثی گفتم
+چرا انقدر خوشت میاد از اذیت کردن من؟نمیگی از ترس غش میکنم همینجا
چون تاریک بود خیلی واضح نبود چهرش ولی میشد لبخند رو لبشو دید
_چونکه اذیت کردنت شیرینه کوچولویی و نیم وجب بیشتر نیستی ولی بازم حرف زور تو
کتت نمیره و همش میخوای حاضر جوابی کنی نمیدونی چقدر لذت میبرم از این کارات
پشت چشمی نازک کردم
با به یاد اوردن اذیت و ازاراش تو دانشگاه اروم گفتم
+چون برات شیرینه از روز اول دانشگاه خون منو تو شیشه کردی؟
با یه دست نوک بینیمو کشید که آخم درومد
_اره چون از همون اول برام شیرین بودی حاضر جوابیات،اینکه جلوم کم نمیاوردی و
هرطور شده میخواستی تلافی کنی کارامو همه چیت برام جالب بود
+حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر منو حرص دادی
قهقهش بلند شد هرچند تو اون فضای خفناک بیشتر ترسناک بود صداش
_چی قشنگ تر از حرص دادن شهرزاد خانوم اصلا کل قصد نیتم همین بود که حرصتو در
بیارم
آزار داری خب
چون گردنم داشت میشکست کامل چرخیدم سمتش و خمصانه گفتم
+باشه رادمان خان ولی قبول کن که توام کم حرص نخوردی
یکم اخماش رفت توهم که مشخص شد حرفم کامال درسته
یهو به خودم اومدم این همه راه منو کشونده اینجا که راجب حرص خوردن من و خودش
صحبت کنه!
انگار که حرفمو فهمیده باشه یکم ازم فاصله گرفت که تا خواستم فکر کنم ولم کرده دوتا
دستاشو کنار صورتم گذاشت و صورتشو اورد نزدیکر
بخاطر حرکتش چشمام گرد شد
_اینارو گفتم که بگم از روز اولی که باهات اشنا شدم همه چی برام قشنگ تر شد همیشه ی
خدا یه دغدغه تو ذهنم داشتم که باعث میشد به مشکلاتم فکر نکنم اینکه اینبار چیکار کنم
نظرشو جلب کنم اینبار چیکار کنم تلافی کارش بشه انقدر این دغدغه های ذهنی زیاد شدن
که به خودم اومدم دیدم کل زندگیم شده استادم یطوری اومدی تو قلبم که خودمم نفهمیدم چیشد
و کی شد و اصلا چرا شد راستش برای حرف الانم خیلی فکر کردم منو تو بچه نیستیم
جفتمون سنامون اونقدری شده که نخوایم دست دست کنیم برای این مسئله...
هر لحظه با هر حرفش بیشتر شکه میشدم و ضربان قلبم بالاتر میرفت
اخر این حرف به کجا میرسید؟
میخواستم بهش بگم چرا سکوت کردی و ادامه نمیدی که دستاشو از رو صورتم برداشت و
عقب رفت
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه نسبتا متوسط از جیبش دراورد
دیگه حالت احساسی نداشت و از چهرش شیطنت تمام میبارید
باهمون شیطنت تو نگاهش گفت
_حاضری؟
حرفی نزده بودم
که دسته ی کنار جعبرو تند تند چرخوند و بعد چند دقیقه در جعبه باز شد یه ببعی اروم اروم
و با اواز اومد بالا
هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و اصال نمیدونستم چی بگم تا اومدم ببعی و هضم کنم
دهنش باز شد و یه انگشتر از دهنش اومد بیرون
دهن منم اندازه غار باز شده بود و بعد از بیرون اومدن انگشتر صدای رادمان اومد که گفت
_درخواست ازدواجمو قبول میکنی ببعی من؟
با تعجب و لبخند پربغضی گفتم به من نگو ببعی!!!
"
بخند تصدق لبخندت
تو را کجا ببرم که
فقط تو باشی و من؟ کجا...؟
که آسمان باشد و نسیمی که موهای فرت را بهرقص در بیاورند که خدا باشد و تو که ببیند
"چطور جان میدهم برایت"
.
.
"پایان"
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
رمانِ : #به_من_نگو_ببعی
نویسنده : مبینا و ریحانه آصفی
پارتِ : 195
باترسی که پشت سر گذاشتم یاد اون خونه ی روح زده تو اردو افتادم و باعث شد لبخندی
رو لبم نقش ببنده
حرصی سرمو چرخوندم که با دیدن فاصله ی هیچ بینمون نفسمو تیکه تیکه بیرون دادم و به
چشمای براقش خیره شدم بعد مکثی گفتم
+چرا انقدر خوشت میاد از اذیت کردن من؟نمیگی از ترس غش میکنم همینجا
چون تاریک بود خیلی واضح نبود چهرش ولی میشد لبخند رو لبشو دید
_چونکه اذیت کردنت شیرینه کوچولویی و نیم وجب بیشتر نیستی ولی بازم حرف زور تو
کتت نمیره و همش میخوای حاضر جوابی کنی نمیدونی چقدر لذت میبرم از این کارات
پشت چشمی نازک کردم
با به یاد اوردن اذیت و ازاراش تو دانشگاه اروم گفتم
+چون برات شیرینه از روز اول دانشگاه خون منو تو شیشه کردی؟
با یه دست نوک بینیمو کشید که آخم درومد
_اره چون از همون اول برام شیرین بودی حاضر جوابیات،اینکه جلوم کم نمیاوردی و
هرطور شده میخواستی تلافی کنی کارامو همه چیت برام جالب بود
+حتی نمیتونی فکرشو بکنی که چقدر منو حرص دادی
قهقهش بلند شد هرچند تو اون فضای خفناک بیشتر ترسناک بود صداش
_چی قشنگ تر از حرص دادن شهرزاد خانوم اصلا کل قصد نیتم همین بود که حرصتو در
بیارم
آزار داری خب
چون گردنم داشت میشکست کامل چرخیدم سمتش و خمصانه گفتم
+باشه رادمان خان ولی قبول کن که توام کم حرص نخوردی
یکم اخماش رفت توهم که مشخص شد حرفم کامال درسته
یهو به خودم اومدم این همه راه منو کشونده اینجا که راجب حرص خوردن من و خودش
صحبت کنه!
انگار که حرفمو فهمیده باشه یکم ازم فاصله گرفت که تا خواستم فکر کنم ولم کرده دوتا
دستاشو کنار صورتم گذاشت و صورتشو اورد نزدیکر
بخاطر حرکتش چشمام گرد شد
_اینارو گفتم که بگم از روز اولی که باهات اشنا شدم همه چی برام قشنگ تر شد همیشه ی
خدا یه دغدغه تو ذهنم داشتم که باعث میشد به مشکلاتم فکر نکنم اینکه اینبار چیکار کنم
نظرشو جلب کنم اینبار چیکار کنم تلافی کارش بشه انقدر این دغدغه های ذهنی زیاد شدن
که به خودم اومدم دیدم کل زندگیم شده استادم یطوری اومدی تو قلبم که خودمم نفهمیدم چیشد
و کی شد و اصلا چرا شد راستش برای حرف الانم خیلی فکر کردم منو تو بچه نیستیم
جفتمون سنامون اونقدری شده که نخوایم دست دست کنیم برای این مسئله...
هر لحظه با هر حرفش بیشتر شکه میشدم و ضربان قلبم بالاتر میرفت
اخر این حرف به کجا میرسید؟
میخواستم بهش بگم چرا سکوت کردی و ادامه نمیدی که دستاشو از رو صورتم برداشت و
عقب رفت
دستشو کرد تو جیبش و یه جعبه نسبتا متوسط از جیبش دراورد
دیگه حالت احساسی نداشت و از چهرش شیطنت تمام میبارید
باهمون شیطنت تو نگاهش گفت
_حاضری؟
حرفی نزده بودم
که دسته ی کنار جعبرو تند تند چرخوند و بعد چند دقیقه در جعبه باز شد یه ببعی اروم اروم
و با اواز اومد بالا
هر لحظه بیشتر متعجب میشدم و اصال نمیدونستم چی بگم تا اومدم ببعی و هضم کنم
دهنش باز شد و یه انگشتر از دهنش اومد بیرون
دهن منم اندازه غار باز شده بود و بعد از بیرون اومدن انگشتر صدای رادمان اومد که گفت
_درخواست ازدواجمو قبول میکنی ببعی من؟
با تعجب و لبخند پربغضی گفتم به من نگو ببعی!!!
"
بخند تصدق لبخندت
تو را کجا ببرم که
فقط تو باشی و من؟ کجا...؟
که آسمان باشد و نسیمی که موهای فرت را بهرقص در بیاورند که خدا باشد و تو که ببیند
"چطور جان میدهم برایت"
.
.
"پایان"
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 #فیلم_آموزشی
#به_پلو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#به_پلو
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال کدبانوی ایرانی👇👇👇👇join
@kadbanoiranii
https://t.me/joinchat/PtXP1V1qM292eneG
کپی برداری وفرستادن رمان ها و دستورات وفیلمهای آموزشی کانال بدون لینک واسم کانال
@kadbanoiranii
حرام است و حق الناس به حساب میاد.لطفا رعایت کنید.
آموزش بهترین رسپیهای امتحان شده قنادی و آشپزی از اساتید برتر💪
#رب_به
🎾ربی که از #به_شیرین بدست
می آید گرم و تر و خونساز است
🌕تقویت کننده حرارت غریزی بدن بوده و میتواند از ریزش مواد زائد به اعضای مختلف جلوگیری کند
🎾شادی آور و تقویت کننده قلب است
🌕به هضم غذا کمک میکند و خوردن آن بعد از غذا برای رفلاکس معده مفید
است
🎾مکیدن رب به، بعد از غذا،میتواند ویار و حالت تهوع در بارداری را کاهش دهد
🌕در هفتههای ابتدایی بارداری، خوردن به و رب به، برای تشکیل قلب جنین توصیه میشود
🎾خوردن رب به، با تقویت معده و اصلاح گوارش، موجب خوشرنگی صورت میشود
😋 #رب_به
روش اول 👇
👈دو کیلوگرم #به را رنده کرده
سپس ۲ لیوان آب ، کمی عسل و گلاب اضافه کرده، روی حرارت کم (بهتر است از شعله پخش کن استفاده کنید) قرار دهید تا کاملاً به پخته شده و له شود
در طی پخت آن را به هم بزنید
روش دوم 👇
👈آب #به رسیده و شیرین را بگیرید
و در ظرفی بریزید روی حرارت
غیر مستقیم به روش بن ماری
(مثلا روی کتری یا سماور در
حال جوش )
قرار دهید آنقدر بماند تا غلیظ شود و
به قوام رب برسد
رب را داخل یخچال نگهداری شود
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال
@kadbanoiranii
🎾ربی که از #به_شیرین بدست
می آید گرم و تر و خونساز است
🌕تقویت کننده حرارت غریزی بدن بوده و میتواند از ریزش مواد زائد به اعضای مختلف جلوگیری کند
🎾شادی آور و تقویت کننده قلب است
🌕به هضم غذا کمک میکند و خوردن آن بعد از غذا برای رفلاکس معده مفید
است
🎾مکیدن رب به، بعد از غذا،میتواند ویار و حالت تهوع در بارداری را کاهش دهد
🌕در هفتههای ابتدایی بارداری، خوردن به و رب به، برای تشکیل قلب جنین توصیه میشود
🎾خوردن رب به، با تقویت معده و اصلاح گوارش، موجب خوشرنگی صورت میشود
😋 #رب_به
روش اول 👇
👈دو کیلوگرم #به را رنده کرده
سپس ۲ لیوان آب ، کمی عسل و گلاب اضافه کرده، روی حرارت کم (بهتر است از شعله پخش کن استفاده کنید) قرار دهید تا کاملاً به پخته شده و له شود
در طی پخت آن را به هم بزنید
روش دوم 👇
👈آب #به رسیده و شیرین را بگیرید
و در ظرفی بریزید روی حرارت
غیر مستقیم به روش بن ماری
(مثلا روی کتری یا سماور در
حال جوش )
قرار دهید آنقدر بماند تا غلیظ شود و
به قوام رب برسد
رب را داخل یخچال نگهداری شود
رسانه تبلیغی ما باشید🎀
به کدبانوها فوروارد کن 😊
لینک کانال
@kadbanoiranii
خدایا ، آغازی که تو صاحبش
نباشی چه امیدیست به پایانش؟
پس به نام تو
آغاز میکنیم روزمان را ....
#به_نام_خداوند_جان_و_جهان
صبحتون فرح بخش
روزتون دل انگیز و زیبا و شاد
سفره تون پر از خیر و برکت
تنتون همیشه سلامت.
#سلام_صبح_تون_بخیر
@kadbanoiranii
نباشی چه امیدیست به پایانش؟
پس به نام تو
آغاز میکنیم روزمان را ....
#به_نام_خداوند_جان_و_جهان
صبحتون فرح بخش
روزتون دل انگیز و زیبا و شاد
سفره تون پر از خیر و برکت
تنتون همیشه سلامت.
#سلام_صبح_تون_بخیر
@kadbanoiranii